شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت پنجاهو هشتم ـــــــ🔸 ✨ ماجرای مار #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣 راوی: مهدی عمو زاده
ســاعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم. مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما ميآيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است!كنار كوچه ايســتاد و بازي ما را تماشا كرد. يكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي ميكني؟گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه ميايستم.بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل حرفه اي ها بازي ميكرد. نيم ســاعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نميكنيد الان دير وقته، مردم ميخوان بخوابن! تــوپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشســتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.آن شــب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم. آقا ابراهيم ميگفت: در منطقه غرب با جواد افراســيابي رفته بوديم شناســائي. نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم.بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم. همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم.
اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقي ها ميفهميدنــد، اگر هم فرار ميكرديــم عراقي ها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س) قسم دادم! زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده! آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم.
بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم.تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم.
♻️ #ادامهدارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
@Ebrahimhadi-گرفته خون چشم برادر حسین.mp3
17.87M
🏴السلام علیک یا قمربنی هاشم🏴
🔴گرفته خون چشم برادر حسین(ع)
🎤حاج محمود کریمی
#پیشنهاد_ویژه #روضه_حضرت_عباس
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #مانند_سقا 💠
بچہ محــل بودیم .
حالا هم توی خیبـــر شده بودیم همرزم.
صبح عملیـــات دیدمش؛
شده بود غــرق خــــــــون،
دوتا دستاش قطــــع شده بود...
همہ بدنش پر بود از تیــــر و ترکش.
وصیـــت نامہ اش توی جیبش بود.
همون اول وصیت نامہ
نوشـــــتہ بود؛
"خدایا دوسـت دارم همون طور کہ اسمم رو گذاشتند ابوالفـــــضل،
مثل حضرت ابوالفضل 'ع' شهــــــید شم"
دوتا دستاش قطــــــع شده بود...
#شهید_ابوالفضل_شفیعے
یادش با صلوات🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠تو در روز عاشورا شهید خواهی شد💠
🌸بعــد از شــهادت اصغر وصالی، ابراهيــم را ديدم كه با صداي بلنــد گريه ميكرد. ميگفت: هيچكس نميداند كه چه فرماندهاي را از دست دادهايم، انقلاب ما به امثال اصغر خيلي احتياج داشت.
🌸اصغر در حالي كه هنوز چهلم بردار شهيدش نشده بود توفيق شهادت را در #ظهر_عاشورا به دست آورد.
🌸ابراهيم براي تشييع به تهران آمد و اتومبيل پيكان اصغر را كه در گيلانغرب بــه جا مانده بود به تهــران آورد. در حالي كه به خاطر اصابت تركش، تقريبًا هيچ جاي سالم در بدنه ماشين نبود! پس از تشييع پيكر شهيد وصالي سريع به منطقه بازگشتيم.
🌸ابراهيم ميگفت: اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب ديد. برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گيلان غرب شهيد خواهي شد.
🍃🌹یادش با صلوات🌹🍃
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت پنجاهو نهم ـــــــ🔸 ✨ رضای خدا #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebr
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣 راوی: عباس هادی
از ويژگي هاي ابراهيم اين بود که معمولا
بجزکســاني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين نکته را اشــاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداســت، گفتن ندارد. يا مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا. حضــرت علي(ع) نيز مي فرمايد:((هر کس قلبــش را و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.)) عرفاي بزرگ نيز در سرتاسر جمالتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: (( اگر کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نَفسي که انسان در دنيا براي غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.)) در دوران مجروحيــت ابراهيم به يکــي از زورخانه هاي تهران رفتيم. ما در
گوشه اي نشستيم. با وارد شدن هر پيشکسوت صداي زنگ مرشد به صدا در مي آمد و کار ورزش چند لحظه اي قطع ميشــد. تازه وارد هم دستي از دور براي ورزشکاران نشان ميداد و با لبخندي بر لب، درگوشه اي مينشست. ابراهيم با دقت به حركات مردم نگاه ميكرد، بعد هم برگشت و آرام به من گفت: اينها را ببين که چطور از صداي زنگ خوشحال ميشوند.بعد ادامه داد: بعضي از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. اينها اگر اينقدر که عاشق اين زنگ بودند عاشق خدا ميشدند، ديگر روي زمين نبودند. بلكه در آسمان ها راه ميرفتند! بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به اين دنيا چسبيده، حال و روزش همين است. اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بياورد و کارهايش را براي رضاي خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگيش عوض ميشــود و تازه معني زندگي كردن را ميفهمد. بعد ادامــه داد: توي زورخانه خيلي ها ميخواهند ببينند چه کسي از بقيه زورش بيشتر است و چه کسي هم زودتر خسته ميشود. اگر روزی مياندار ورزش شدي تا ديدي کسي خسته شده، براي رضاي خدا سريع ورزش را عوض کن. من زماني مياندار ورزش بودم و اين کار را نکردم، البته منظوري نداشتم اما بي دليل بين بچه ها مطرح شدم ولي تو اين کار را نکن! ابراهيم ميگفت: انسان بايد هر کاري حتي مسائل شخصي خودش را براي رضاي خدا انجام دهد. آگاه باش عالم هستي ز بهر توست غيراز خدا هرآنچه بخواهي شکست توست.
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
نزديک صبح جمعه بود. ابراهيم با لباس هاي خون آلود به خانه آمد! خيلي آهســته لباسهايش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت: عباس، من ميرم طبقه بالا بخوابم.
نزديک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. كسي بدون وقفه به در ميكوبيد! مادر ما رفت و در را باز كرد. زن همسايه بود. بعد از سلام با عصبانيت گفت: اين ابراهيم شما مگه همسن پســر منه!؟ ديشب پسرم رو با موتور برده بيرون، بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته! بعد ادامه داد: ببين خانم، من پســرم رو بردم بهترين دبيرســتان. نميخوام با آدمهائي مثل پسر شما رفت و آمد کنه! مادر ما از همه جا بيخبر بود. خيلي ناراحت شد. معذرت خواهي کرد و باتعجب گفت: من نميدانم شما چي ميگي! ولي چشم، به ابراهيم ميگم، شما ببخشيد و... من داشتم حرف هاي او را گوش ميکردم. دويدم طبقه بالا!
شهید ابراهیم هادی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣 راوی: عباس هادی از ويژگي هاي ابراهيم اين بود که معمولا بجزکســاني که همراهش بودند و خ
ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردي؟! ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چي شده!؟ پرسيدم: تصادف کرديد؟ يكدفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چي ميگي؟ گفتم: مگه نشنيدي، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و... ابراهيم کمي فکرکرد و گفت: خب، خدا را شُکر، چيز مهمي نيست! عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيريني به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهي ميکــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف هاي صبــح شــما، نه بــه کار حالاي شــما! او هــم مرتــب ميگفت: بــه خدا از خجالــت نميدونم چي بگــم، محمد همه ماجــرا را براي مــا تعريف کرد. محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نميرســيد، معلوم نبود چی به سرش مي آمد. بچه هاي محل هم براي اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم خيلي ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلي زشته،آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پاي ايشون خوب نشده ولي ما به ملاقاتشون نرفتيم، براي همين مزاحم شديم. مادر پرسيد: من نميفهمم، مگه براي محمد شما چه اتفاقي افتاده!؟ آن خانم ادامه داد: نيمه هاي شب جمعه بچه هاي بسيج مسجد، مشغول ايست و بازرسي بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يكدفعه دستش روي ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پاي خودش اصابت ميکنه. او با پاي مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادي از پايش ميرفت. آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه ميرسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک يکي ديگر از رفقا زخم پاي محمد را ميبندد. بعد اورا به بيمارستان ميرساند. صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش خاصي کنار اتاق نشســته بود. او خوب ميدانست کسي که براي رضاي خدا کاري انجام داده، نبايد به حرف هاي مردم توجهي داشته باشد.
♻️ #ادامهدارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔅 #میـرزا_اسماعیل_دولابـے 🔅
🔹هے نگـو مـن گنهڪارم
⚠️ این را ادامه نـده تا خـودت هم به این یقیـن برسے. روی صفـات خوب و ڪارهای خوبـت ڪار ڪن. تا روی اونهـا به یقیـن برسے.
❌ معصیـت رابہ یقیـن #نرسـان.
❌ #ایمـان رابه شڪ تبـدیل نڪن.
🌱 تاثیـر زبان اینست ڪه اگر چهـار مرتبہ بگویے بیچـاره ام و عادت ڪنے، اوضـا خیلے بـے ریخـت مے شود...
🔻همیشہ بگویید #الحمدلله، شڪر خدا بلڪه بتوانے دلـت را هم بـا زبـانت همـراه ڪنے.
🌾 اگر پڪر هستے، دو مرتبـه همـراه با دلـت بگو #الحمـدلله ، آن وقـت غمت را از بیـن مے بـرد...
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
📷این عکس رو یه مریخ نورد چند دقیقه بعداز غروب آفتاب از مریخ گرفته،...
💠 اون نقطه کوچیک زمین هستش!
اون ما هستیم...
همه ما، همه گذشته ما، همه چیزها و همه کسانی که دوستشان داریم ❤️، و البته همه آنچه به خاطر آن غرور ما را برداشته!
📖 يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَريمِ
ای انسان چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته..
📗 آیه 6 سوره انفطار
🌸امیرالمؤمنین عليه السلام:
خداوند رحمت كند كسى را كه بينديشد و پند گيرد و پند گيرد و بينا شود . گويى آنچه از دنيا باقى است بزودى از بين مى رود و آنچه از آخرت است همواره خواهد بود.
✅ميزان الحكمه جلد9 صفحه 228
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠یکی از خانمهای فعال در دارالقرآن اصفهان در دیدار با آیت الله صافی گلپایگانی اجازه خواست تا عبای ایشون رو ببوسد.
🌸آیتالله صافی پرسید چرا؟
عرض کرد چون عبای شما مقدس است.
✅آیتالله صافی گفتند میخواهی مقدس تر از عبای خودم رو نشان بدم تا ببوسیدش؟ گفتند #چادر خودتون رو ببوسید.
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🔸ـــــــ قسمت شصت ـــــــ🔸 ✨ اخلاص #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗣 راوی: عباس هادی
بــا ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــي براي ورزش يا مسابقات کشتي ميرفتم، هميشه با وضو بودم. هميشــه هم قبل از مسابقات کشتي دو رکعت نماز ميخواندم. پرسيدم: چه نمازی؟! گفت: دو رکعت نماز مســتحبي! از خدا ميخواستم يك وقت تو مسابقه، حال کسي را نگيرم! ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نميچرخيد. براي همين الگوئي براي تمام دوستان بود. حتي جائي که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض ميکرد. هر وقت ميديد بچه ها مشغول غيبت کسي هستند مرتب ميگفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقي بحث را عوض ميکرد.
هيچگاه از کسي بد نميگفت، مگر به قصد اصلاح کردن. هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نميپوشيد. بارها خودش را به کارهاي سخت مشغول ميکرد. زماني هم که علت آن را ســؤال ميکرديم ميگفت: براي نَفس آدم، اين کارها لازمه. شــهيد جعفر جنگروي تعريف ميکرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته بوديم. داشــتيم با بچه ها حرف ميزديم. ابراهيم دراتاق ديگري تنها نشسته و توي حال خودش بود! وقتي بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود. باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزني را به صورتش و به پشت پلک چشمش ميزند! يکدفعه باتعجب گفتم: چيکار ميکني داش ابرام؟!تازه متوجه حضور من شــد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد مكثي كرد و گفت: هيچي، هيچي، چيزي نيست!
گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگي برا چي سوزن زدي تو صورتت.مکثــي کرد و خيلــي آرام مثل آدمهائي که بغض کرده اند گفت: ســزاي چشمي که به نامحرم بيفته همينه. آن زمــان نميفهميدم که ابراهيم چه ميکند و اين حرفش چه معني دارد، ولــي بعدها وقتــي تاريخ زندگي بــزرگان را خواندم، ديدم کــه آنها براي جلوگيري از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه ميكردند. از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوري از نامحرم بود. اگر ميخواست با زنی نامحرم، حتي از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژي داشت! و چه زيبا گفت امام محمد باقر(ع) :(( از تيرهاي شيطان، سخن گفتن با زنان
نامحرم است.))
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
ابراهيم به اطعام دادن نيز خيلي اهميت ميداد. هميشــه دوســتان را به خانه دعوت ميکرد و غذا ميداد. در دوران مجروحيــت که در خانه بســتري بود، هــر روز غذا تهيه ميکرد و کســاني که به ملاقاتش مي آمدند را ســر ســفره دعوت ميکرد و پذيرائي مینمود و از این کار هم بسیار لذت میبرد.
به دوستان ميگفت: ما وسيله ايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت است و...
در هيئت ها و جلسات مذهبي هم به همين گونه بود. وقتي ميديد صاحب خانه براي پذيرائي هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفي براي همه ميهمان ها و عزادارها غذا تهيه ميکرد. ميگفت: مجلس امام حسين(ع) بايد از همه لحاظ كامل باشد.شب هاي جمعه هم بعد از برنامه بسيج براي بچه ها شام تهيه ميکرد.پــس از صرف غذا دســته جمعي به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشــت زهرا(س) ميرفتيم.بچه هاي بســيج و هيئتي، هيچوقت آن دوران را فراموش نميکنند. هر چند آن دوران زيبا و به يادماندني طولاني نشد! يکبــار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا ميياري؟! از آموزش وپــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي دیگران خرج ميکني! نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رســان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيله ام. من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جائي که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.
♻️ #ادامهدارد...
🆔 @Ebrahimhadi
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸