eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
657 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طــرف و آن طرف ميرفتم. يكي از فرمانده ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هائي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. طبق دســتور فرمانده، بچه هائي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو. چون بچه هاي ديگه هم تا صبح برميگردند. ســاعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه برميگشــتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم. اما كسي خبري نداشت. دقايقي بعد مجتبي را ديدم. با چهرهاي خاك آلود وخســته از ســمت خط برميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي!؟ همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. ُ با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نميتونيم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم برميگرديم.مجتبي ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آرپيجي با چند تا گلوله از آن ها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبري ندارم. ســاعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعــدادي از مجروحين به عقب برميگشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه هائي كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. يكدفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چي شد!؟ گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كَف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيلي ها ميگفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند! ♻️ ... 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
سلام ارباب بینظیرم❤️ کارم اینست که هرروز همان اول‌صبح یک سلامی طرفِ کرببلایت بکنم دست برسینه و با دیده‌ی پُر اشک خود طلبِ دیدنِ آن صحن و سرایت بکنم صل الله علیک یا اباعبدلله🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌸‌اكنون شهيدان بر ما شاهدند... و تو اي سيد شهيدان! قافله سالار اين كاروان هستي... اي بزرگ آموزگار شهادت و اي سوخته شعله‌هاي سركش عشق به تو اقتدا كردم؛ تو شاهد باش كه همچون ياران تو به ياري ات برخاستم و نداي با صلابت «هل من ناصر ينصرني» تو را لبيك گفتم».. اکنون آمده ام بیاد آنانی که ستون به ستون این راه را مدیون قطره قطره خون‌شان هستیم.. آن ها که پشت پیراهن خاکی نوشتند "مسافر کربلا" ولی هیچ گاه حرم یار را ندیدند. #تقدیم_به_شهید_ابراهیم_هادی❤️ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
#سلام_بر_حسین(ع) دل من خواست پیامی برساند به حسین نامه از نزد غلامی برساند به حسین پس به فطرس برسانید که از جانب ما در همین حال سلامی برساند به حسین #حسین_جان_کربلایم_نمیبری؟ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه...💠 🌸یک روز قرار شد والیبال بازی کنیم، من کتانی نداشتم. به یکی از رفقای ابراهیم که کتانی چینی قدیمی پایش بود گفتم: کتانی ات را بده من برم توی زمین. دمپایی خودم را به او دادم و کتانی اش را گرفتم. مشغول بازی شدیم. بعد از بازی دیدم که او رفته. من هم به خانه برگشتم. 🌸هنوز ساعتی نگذشته بود که دیدم ابراهیم به درب منزل ما آمد. با خوشحالی به استقبالش رفتم. گفتم: چه خبر از این طرفا؟! بی مقدمه گفت: سعید، خدا توی قیامت از هر چی بگذرد از حق الناس نمی گذرد. برای همین توی زندگی مواظب باش حق مردم به گردنت نباشه. 🌸بعد ادامه داد: تا می تونی به وسیله ای که مال خودت نیست نزدیک نشو. خیلی مراقب باش! گفتم: آقا ابرام من نوکرتم. چشم. راستی این رفیقت که کتونی ازش گرفتم، نمی دونم کجاست. قبل از پایان بازی رفت.... 📚 سلام بر ابراهیم۲ /ص ٦۰ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠خوابش را دیدم، گفتم: چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟! ⭕️ گفت: از آنچه دلم می‌خواست گذشتم! #شهید_سیدمجتبی_علمدار 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🔸ـــــــ قسمت شصتو هشتم ـــــــ🔸 ‌ ✨ کانال کمیل #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebrahimhadi مطالعه کنیم🔻🔻🔻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣راوی: علی نصرالله يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردان ها محاصره شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچه ها هم توي كانال دوم و سوم هستند. فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده. اين كانال ها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع. بعد ادامه داد: گردان هاي خط شــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانك هاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف كانال را بستند. دشمن هم كانال ها را زير آتش گرفته. بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچه ها چيده بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات اين عمليات را به عراقي ها داده بودند! خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حالا چه بايد كرد!؟ گفت: اگــر بچه ها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام ميدهيم و آنها را مي آوريم عقب. در همين حين بيسيمچي مقر گفت: يك خبر از گردان هاي محاصره شده! همه ساكت شدند. بيسيمچي گفت: ميگه ((برادر ثابتنيا با برادر افشردي دست داد!)) این خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده.عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه بچه ها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا را ديدم. از قرارگاه مي آمد. پرسيدم: چه خبر؟ گفت: الان بيســيمچي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت کرد وگفت: شارژ بيسيم داره تموم ميشه، خيلي از بچه ها شهيد شدند، براي ما دعاكنيد. به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم. با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟ گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه. غروب بود. بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند. گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزديكي كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند، اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچه هاي محاصره شــده توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بیشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانال هاي مرزي ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچه ها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 21 بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليك هاي پراكنده از داخل كانال شنيده ميشد. به خاطر همين، مشخص بود كه بچه هاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكنند.اما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟! غروب امروز پايان عمليات اعلام شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند. يكي از بچه هائي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانال ها هم پر از انواع مين! ما هر چند دقيقه گلوله اي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زنده ايم. عراقي ها مرتب با بلندگو اعلام ميكردند: تسليم شويد! لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه ميكردم. انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم. آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 عراقي ها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب! با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد! عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطه اي رفتم كه ديد بهتري روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار مي آمد. ســريع پيش بچه هاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد. اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپري كرده، اما به ياد حرف هايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد. ♻️ ... 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
♥خودش گفته:«یَداللَهِ فَوقَ أَیْدِیهِم» یعنی بنده‌ی من! نگران فردایت نباش؛ از اَفعال آدم‌ها دلگیر نشو؛ کاری از آنها برنمی‌آید؛ دستت را به من بده. تا من نخواهم... برگی از درخت نمی‌افتد!! 🌹به توکل نام اعظمت...🌹 بسم الله الرحمن الرحیم 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠از امام صادق پرسیدند: 🌸یوم الحسره، کدام روز است که خدا می فرماید: بترسان ایشان را از روز حسرت . 🌸حضرت جواب دادند: آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خوردند که چرا بیشتر نیکی نکردند. 🌸پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ 🌸حضرت فرمودند: آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا صلوات فرستاده باشد. 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💫خدا را فراموش نکنید و مرتب "بسم اللہ" بگویید، با یاد و ذکر خدا و عمل برای رضای خدا، خیلی از مسائل حل میشود. #شهیدمحمدابراهیم_همت 💐 #یادش_با_صلوات 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
صبحی که در آن ذکر لبم نام حسین(ع) است ای جان دلم صبح من آن روز بخیر است #السلام_علیک_یا_اباعبدالله 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله: 🌸بهترين شما كسى است كه براى #خانواده خود بهتر باشد و من از همه شما براى خانواده ام بهترم، زنان را گرامى نمى دارد، مگر انسان بزرگوار و به آنان اهانت نمى كند، مگر شخص پَست و بى مقدار... 📚 #نهج_الفصاحه، ح۱۵۲۰ ‌🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
❤️از وسعت لبخنـد توست ڪه جـان می‌گیرد زنـدگی ، بگذار لبخندت☺️ حال تمام روزهـای مرا خوب ڪند . . . #رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠بهش گفتم ببین داش ابرام! دشمن داره راحت توی این جاده ها تردد میکنه.. 🌸گفت چی میگی؟ یه روزی میرسه مردم دسته دسته از همین جاده میرن کربلا.. #شهید_ابراهیم_هادی 🌺 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🔸ـــــــ قسمت شصتو نهم ـــــــ🔸 ‌ ✨ غروب خونین #کتاب_سلام_بر_ابراهیم 🆔 @Ebrahimhadi مطالعه کنیم🔻🔻🔻
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣راوی: علی نصرالله عصــر روز جمعه 22 بهمــن 1361 براي من خيلي دلگيرتــر بود. بچه هاي اطلاعات به سنگرشان رفتند. مــن دوباره با دوربين نگاه كــردم. نزديك غروب احســاس كردم از دور چيزي در حال حركت است! با دقت بيشتري نگاه كردم. كاملاً مشخص بود که سه نفر در حال دويدن به سمت ما بودند. در راه مرتب زمين ميخوردند و بلند ميشدند. آنها زخمي و خسته بودند. معلوم بود كه از همان محل كانال مي آيند. فريــاد زدم و بچه ها را صدا كردم. بــا آنها رفتيم روي بلندي. به بچه ها هم گفتم تيراندازي نكنيد. ميان سرخي غروب، بالاخره آن سه نفر به خاكريز ما رسيدند. به محض رسيدن به سمت آنها دويديم و پرسيديم: از كجا مي آئيد؟ حال حرف زدن نداشتند، يكي از آنها آب خواست. سريع قمقمه را به او دادم.ديگري از شدت ضعف و گرسنگي بدنش ميلرزيد. آن يكي تمام بدنش غرق خون بود، كمي كه به حال آمدند گفتند: از بچه هاي كميل هستيم. با اضطراب پرسيدم: بقيه بچه ها چي شدند!؟ در حالي كه سرش را به سختي بالا مي آورد گفت: فكر نميكنم كسي غير از ما زنده باشه! هول شدم و دوباره و با تعجب پرسيدم: اين پنج روز، چطور مقاومت كرديد!؟حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت: مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز كانال رو سر پا نگه داشت! دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروح ها ميرسيد، اصلاً اين پسر خستگي نداشت! گفتم: مگه فرماندها و معاون هاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟! گفت: جواني بود كه نميشناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش بود. ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و... داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم. اين ها مشخصات ابراهيم بود. با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟ گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند. دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟! يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتماً ميخواد آتيش سنگين بريزه. شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروح ها برسه. ما هم آمديم عقب.ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد. ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه میكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و... بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم. يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن. آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت: اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران. هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!😔 ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#سلام_ارباب_بی_کفنم بر درد فراق التیامی برسان بر درد غمت اشک مدامی برسان اصلا به گمانم که سلامم نرسد فطرس تو به ارباب سلامی برسان 🌱صل الله علیک یا اباعبدالله❤️ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌸جوانان آن سال ها دنبال گمنامی بودند... 🍃خدا کند که ما جوانانِ این سال ها دنبال این نباشیم که ناممان گم نشود... #شهید_ابراهیم_هادی🌹 #گمنامی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠امام على عليهالسلام: 🌸خردمندترينِ مردم، كسى است كه به عيبهاى خويش، بينا و نسبت به عيوب ديگران، نابينا باشد. أعقَلُ النّاسِ مَن كانَ بِعَيبِهِ بَصيرًا، وعَن عَيبِ غَيرِهِ ضَريرًا ✅غررالحكم حدیث 3233 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #خدمت_به_مردم 🌸یکی از ویژگی های بارز ابراهیـم کمک و خدمت رسانی به مردم بود. یک روز که هوا طوفانی بود و معابر را آب گرفته بود، ابراهیم پاچه هایش را بالا می زند و افراد مُسن را کول می کند و به مقصد های خود می رساند. این گونه هم به مردم خدمت می کرد و هم نفسش را پایمال می کرد... 📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
سلام آقای مهربانم❤️ خدا کند که مرا با خدا کنی آقا ز قید و بند معاصی جدا کنی آقا دعای‌مابه‌دربسته‌میخورد،ای‌کاش خودت برای ظهورت دعا کنی آقا #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💐 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
‌ 💗 #پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله: ‌ 🍃برترین ایمان آن است که بدانی خداوند همه جا با توست.🌻 ‌ 📚میزان الحکمه، ج۱🌿 ‌ ‌🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠شهید ابراهیم هادی: 🌸آدم هر کاری از دستش بر میاد باید در حد توانش برای بندگان خدا انجام بدهد، که بنا به فرموده امام کاظم(ع) اگر چنین نکنیم هیچ عملی از ما پذیرفته نمیشود. 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #فقط_خــدا_می‌بیند 🌸وقتی یکی از دوستانش او را در حال باربری در بازار میبیند به او می گوید آقا ابراهیم مردم میبینند! شما قهرمان هستید برای شما زشت است. این کار مناسب باربر هاست. 🌸ابرهیم میخندد و می گوید: کاری کن که اگر خدا تو را دید خوشش بیاید نه مردم! 📙 سلام بر ابراهیم۱ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••