به نام خدا
🌷این پنج شنبه، پدر بزرگوار شهید ابراهيم هادی را فراموش نکنیم.. 🌷
💠خیابان شهید عجب گل، بنبست تجلی، منزل كوچك ما بعد از سالها مستأجري آنجا بود. خانهای که پدر ما خرید و ما از مستأجری نجات یافتیم. در همان منزل بود که ابراهیم همراه پدر و برادرم تمرین ورزش باستانی را شروع کرد.
💠ابراهیم در همان خانه هیئت برگزار میکرد و بسیاری از جوانان محل را جذب این گونه محافل نمود. منزل ما از دو اتاق کوچک تو در تو تشکیل شده و فضای زیادی نداشت. اما با اینحال، بیشتر اوقات مجلس روضه امام حسین ع در این خانه برقرار بود.
💠یکی از روحيات پدرم این بود که جلوی درب خانه را معمولاً یک لامپ نصب می کرد تا این کوچهي باریک و تاریک، روشن شود. هرچند که هفتهای یکبار حداقل، این لامپ را سرقت میكردند! از ديگر ويژگيهاي پدر اين بود كه ميگفت: صبح تا غروب، لاي درب خانه را باز بگذاريد تا اگر كسي، همسايهاي، احتياجي دارد يا چيزي ميخواهد، راحت باشد.
💠یک شب درب منزل ما باز مانده بود. ما دور سفره مشغول شام بودیم. شام که تمام شد سفره را جمع کردیم که یکباره یک نفر از در وارد شد و گفت: یاالله ...
مادرم سریع چادرش را سر کرد. پدرم که در گوشهی اتاق، کنار سماور نشسته بود گفت: بفرمایید.
گفتم: بابا کیه!؟
گفت: یه بنده خدا، نمی دونم کیه.
این آقا وارد حياط شد و سلام کرد. مقابل اتاق كه قرار گرفت گفت: هیئت تموم شده؟
پدر ما هم گفت: بفرمایید، بنشینید یه چایی براتون بریزم.
💠بنده خدا واقعاً فکر کرد که تازه هیئت تمام شده. همانجا کنار پدر نشست و چایی را از دست ایشان گرفت. بعد یه نگاهی به ما کرد و از دیدن زیرشلواری پای پسرها و چادر رنگی که سر مادرم بود، همه چیز را فهمید. خیلی خجالت کشید، اما پدرم خیلی با خوشرویی با او برخورد کرد. این بنده خدا چایی را سریع خورد. بعد معذرت خواهی کرد و بلند شد رفت.
💠ابراهيم گفت: شما این بنده خدا را میشناختی؟
گفت: نه باباجان، امشب توفیق داشتیم یه بنده خدا اومد منزل ما و به عشق امام حسین یه چای خورد و رفت...
پدر ما تقريباً شصت سال از خدا عمر گرفت. عمري بابركت. حدود سال 1352 به رحمت خدا رفت.
راوی: برادر شهید
📚سلام بر ابراهیم۲
"اللهم صل على محمد و آل محمد و عجل فرجهم"
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
مگر یک شب زده ی عاشق چه می خواهد؟!
جز نور هدایت گر ماه🌙
جز لبخند زیبای یک هادی🌷
جز تو ای شهید ...🌹
🌾من اینجا گرفتار تاریکی نفس شدهام و در شب نفس، نفس میکشم
و تو ای ماه ،تو ای مصباح الهدی برای من!
بتاب بر جان این راه گم کرده ی
در نفس و گناه گرفتار شده
بتاب تا باز یابد راه عشق را
راه عروج را
راه رسیدن به رهایی را ...
بتاب ...
که نور تو ای شهید
منور کننده ی سرزمین وجود است ...
هادی دلها؛ شهید ابراهیم هادی🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
🔅شاهد خداست!
و تنهــا او می داند که
#جوانیشان را وقــــــــف ِ #نجابت_کشورشان کردند..
#مدیون_شهداییم🌷
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#دوریازشهرت
🌸 وقتی انقلاب پیروز شد مرحوم آقای داوودی که دوست و مربی ابراهیم بود به او پیشنهاد کرد که وارد سازمان تربیت بدنی شده و کار مدیریتی قبول کند ولی ابراهیم کار مدیریتی را نپذیرفت.
🌸ابراهیم همیشه میگفت هرکسی ظرفیت مشهور شدن نداره! مهمتر از مشهور شدن اینه که، آدم بشیم ...
📗سلام بر ابراهیم 2
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من🇮🇷
استرالیا ، ششمین کشور بزرگ جهان ،با طبیعتی وسیع از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف ...
یکی از غول های اقتصادی جهان ، که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود ، از همه رنگ از چینی گرفته تا عرب زبان مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ...
در سرزمین زیبای من ،فقط کافی است با پشتکار و سخت کوشی فراوان تاس شانس خود را به زمین بیاندازی عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد سخت کوش و پر تلاش هم که باشی ، همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد، آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم ، شعار زنده باد ملکه، سر دهی هم نوا با سرود ملی بخوانی ،باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند ...
این تصویر دنیا ، از سرزمین زیبای من است اما حقیقت به این زیبایی نیست ،حقیقت یعنی تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی ؛ یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد ...
یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری ، هر چه هستی ،از هر جنس و نژادی ، فقط نباید سیاه باشی فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی ...
بومی سیاه استرالیا ، موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است ،موجودی که تا پنجاه سال پیش ، در قانون استرالیا انسان محسوب نمی شد .
در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند، مهم نبود که هستی ؟ نام و سن تو چیست ؟ نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند ، شاید هم روزی، ارباب سفیدت خواست تو را بکشد نامت را جایی ثبت نمی کردند، مبادا حتی برای خط زدنش زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند .
سرزمین زیبای من...
قانون سال 1990 ؛ سال 1967 ، پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ، قانون بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت ؛ ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد و...
سال 1990 قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد ،هر چند تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید . برابری و عدالت و حق انسان بودن رویایی بیشتر باقی نماند ، اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد زندگی یک بومی سیاه استرالیایی ...
سال 1990 ، من یه بچه شش ساله بودم و مثل تمام اعضای خانواده توی مزرعه کار می کردم با اینکه سنی نداشتم اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود ، آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ، توی اون هوای گرم گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد، از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم، اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد ...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ، برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد ... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ، برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم، با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد
- بث؛ باورت نمیشه الان چی شنیدم ! طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ودر حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده حالا نه که توی این بیست و چند سال چیزی عوض شده ! من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ؛ هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه ...
چشم های پدرم هنوز می درخشید، با اون چشم ها به ما خیره شده بود . نه بث! این بار دیگه نه !این بار دیگه نه... .
✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌾قدم به هر کجا که میگذارم
چیزی غصه دارم میکند..
دانشگاه و خانه و کافه و پارک و تئاتر
و سینما و مسجد و خیابان...اصلا همه جااا
کسی از او نمیگوید؛
کسی او را نمیجوید؛
یادمان رفته، اینجا جای خالی یک نفر
خیلی توی ذوق میزند...🍁
مهدی جان پس کجایی؟؟؟
تعجیل در فرج آقا صلوات🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💞❣ #پیامبر اکرم (ص):
☘بعد از ایمان به خدا، نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست.💓
📖 مستدرک الوسائل، ج۲
🌺 شخصی خدمت رسول خدا ص عرض کرد:
🍃همسری دارم که به هنگام ورود به خانه به استقبالم می آید و به هنگام خروج بدرقه ام می کند.
هنگامی که مرا اندوهناک یافت در تسلیت من می گوید:
🍃اگر درباره رزق و روزی می اندیشی، غصه نخور که خدا ضامن روزی است و اگر در امور آخرت می اندیشی، خدا اندیشه و اهتمام ترا زیاده گرداند.💗
❣ پس رسول خدا فرمود:
🌿خدای را در این جهان عمال و کارگزارانی است و این زن از عمال خدا می باشد، چنین همسری نصف اجر یک شهید را خواهد داشت.💞
📖 وسائل شیعه،ج۱۴
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#توکلبرخدا
🌸می گفت توی عملیات فتح المبین قدرت الهی را دیدیم. نیروهای ما با صبر و تقوا پیش رفتند و گویی یک نیروی الهی ما را همراهی می کرد و همین باعث می شد که نیروهای دشمن پا به فرار بگذارند. یکی از اسرای عراقی می گفت: من یکباره دیدم که صحرا پر از نیروهای ایرانی است! وقتی خودم را تسلیم کردم دیدم فقط چند نوجوان ایرانی در مقابل من هستند ...
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
💠ـــــــ قسمت اول ـــــــ💠
🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷
#پیشنهاد_مطالعه📚
🆔 @Ebrahimhadi
✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه، دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ، با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ...
نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها امیدی به تغییر شرایط نداشتن اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود می خواست به هر قیمتی شده حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه و اولین قدم رو برداشت.
اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود بدنش هم اوضاع خوبی نداشت،اومد داخل و کنار خونه افتاد ، مادرم به ترس دوید بالای سرش در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ...
- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه؟ پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ بهت گفتم دست بردار، بهت گفتم نرو، بهت گفتم هیچی عوض نمیشه، گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... .
من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ؛ صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه اما دست از آرزوش نکشید تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت...
خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ؛ پدرم اون شب، با شوق تمام دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت، چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد...
- کوین، بهتره تو بری مدرسه تو پسری، اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه پس شرایط سختی رو پیش رو داریمطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ،ولی پدرم اشتباه می کرد، شرایط سختی نبود من رو داشت مستقیم می فرستاد وسط جهنم ...
_ اولین روز مدرسه
روز اول مدرسه، مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ،اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون، پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر من رو تا مدرسه کول کرد، کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ...
وارد دفتر مدرسه که شدیم ، پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ، مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ، رو به یکی از اون مردها گفت :((آقای دنتون این بچه از امروز شاگرد شماست .)) پدرم با شادی نگاهی بهم کرد و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد؛قوی باش کوین تو از پسش برمیای ... .
دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ،همه با تعجب بهم نگاه می کردن تنها بچه سیاه توی یه مدرسه سفید ،معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد، من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم اونها حروف الفبا رو یاد داشتن، من هیچی نمی فهمیدم فقط نگاه می کردم ،خیلی دلم سوخته بود اما این تازه شروع ماجرا بود ...
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم هی سیاه بو گندو ، کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ، من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ،اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ...
مداد و دفترم رو انداختن توی توالت؛ دویدم که اونها رو در بیارم اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ؛ دفترم خیس شده بود، لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود، دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ،چقدر دلش می خواست من درس بخونم و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...
بدون اینکه کلمه ای بگم دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ... .
✍🏻نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠 رئیس کمیته ملی پارالمپیک:
"نشان عالی کمیته بینالمللی پارالمپیک را به شهید هادی اهدا میکنم"
خسرویوفا:
🔹نشان عالی کمیته بینالمللی پارالمپیک را به شهید «ابراهیم هادی» تقدیم و از همه دعوت میکنم با زندگی این شهید بزرگوار آشنا شوند.
🔹باعث افتخار است این مراسم باشکوه و در سطح بین المللی و با حضور عالیترین مقامات پارالمپیک و جهان برگزار شد.
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
@Ebrahimhadi-اقیانوس خاکی.mp3
10.23M
#یا_امام_حسن_مجتبی(ع)🖤
مگه یادم میره من بودم و یه گل پرپر
مگه یادم میره زخم روی صورت مادر
مگه یادم میره خونابه ی بال کبوتر...
🔉حاجمحمودکریمی | پیشنهاد دانلود
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #گذری_بر_سیره_شهید 💠
🌸حسن آقا هر موقع که روز های آخر هفته به محل می رفتند به بهانه ی جلسه #حلقه_صالحین برای بچه های محل هدیه تهیه می کردند ، اعم از خوراکی،هدیه مادی و... .
🌸ایشون پنجشنبه غروب ها در محل جلسه ی حلقه صالحین برگذار می کردند و تا قبل از اذان مغرب همراه با بچه ها قرآن تلاوت می کردند و همینطور آن ها را به حفظ_قرآن تشویق می کردند و موقع اذان مغرب هم نماز جماعت بر پا می کردند.
🌸حسن اقا به این معتقد بودند که تنها راه رسیدن به سعادت از راه قرآن و اهلبیت به دست می آید به همین خاطر بچه هارا به قرائت وحفظ ،قرآن و احادیث ائمه تشویق می کرد و هدف این بزرگوار از انجام این جلسات همین بود.
#شهید_حسن_رجایی_فر 🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••