eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
684 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
« يَا مَنْ لَا يَجْبَهُ بِالرَّدِّ أَهْلَ الدَّالَّةِ عَلَيْهِ » ای خداوندی كه دست رد بر سینه بندگانِ پرتوقعِ خود نمی‌زنی... صحیفه سجادیه / ۴۱ 🆔 @Ebrahimhadi
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی_عج 🌸🍃 #مهدی_جان♡ هر روز یتیم توست دل جمکرانی‌ام جانم به لب رسیده بیا یار جانی‌ام طی شد جوانی من و رؤیت نشد رخت " شرمنده جوانی از این زندگانیم" 🌱سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان ۳ صلوات🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
❤️ #امام_مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف: 🌸هر يك از شما بايد كارى كند كه با آن به محبّت ما نزديك شود... 📚 #بحارالانوار ، ج۵۳ ، ص۱۷۶ 👈این یک هفته ای که گذشت، واسه امام زمانت چیکار کردی؟! ‌🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
آمده بودم که تـ❤️ـو را بشناسم خودم را یافتم 🍃 🌱من در تو،او را لحظه به لحظه دیده‌ام شاید خودت هم ندانی اما من با تو، #خدا را پیدا کرده ام‌...💖 #رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #تواضع 🌸وقتی به ابراهیم می گویند بیا برای شام با فرماندهان نان و کباب بخور او به آنان محل نمی گذارد و می گوید همه ما بسیجی هستیم وای به حال روزی که بین بسیجی و فرمانده تبعیض قائل شویم و غذای آنان متفاوفت شود. آن موقع کار سخت می شود ... 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🌸🍃تو یک فرشــته ای🍃🌸 در روزگاری که : زن را به تن میشناسند؛ غیرت را به بد دلی، و با حجاب را اُمل میخوانند تو همچنان یڪ فــرشـ🌸ــته بمان... 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠حاج اسماعیل دولابی(ره): 🌸وقتی #غفاریت خدا رو باور کردی، به خودت میگویی درِ دیزی باز است ولی حیای گربه کجا رفته است؟! آن وقت "ادب" میکنی و از گناه پرهیز می‌کنی... 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠کمک به فال فروش💠 🌸ظهر شده بود. برای ناهار کنار یک رستوران ماشین رو نگه داشت. رفت ناهار گرفت و آورد تو ماشین که با هم بخوریم.چند دقیقه ای که گذشت یکی از این بچه های فال فروش به ماشینمون نزدیک شد. امیر شیشه رو پایین آورد و از کودک پرسید که غذا خورده یا نه. وقتی جواب نه شنید، غذای خودش رو نصفه رها کرد و دست بچه رو گرفت و برد تو رستوران....وقتی برمیگشتن کودک میخندید و حسابی خوشحال بود... 🌸راوی: همسر شهید #شهید_امیر_سیاوشی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت هشتم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم،تو چه موجود
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و یه پلاکارد پایه دار درست کردم ، مقوای دیگه ای رو با طناب به گردنم انداختم ، در این سرزمین، قانون مدافع اشراف سفید است، شرافت و جایگاه سگ سفید پوست ها از یک انسان بیشتر است؛رفتم نشستم جلوی ورودی اصلی دانشگاه... تک و تنها بدون اینکه حتی لحظه ای از جام تکان بخورم حتی شب رو همونجا کنار خیابون و بدون هیچ زیرانداز و رو اندازی خوابیدم، روز اول کسی بهم کاری نداشت فکر می کردن خسته میشم خودم میرم اما همین که حس کردن دارم برای بقیه جلب توجه می کنم، گاردهای دانشگاه ریختن سرم و همه چیز رو داغون کردن بعد از یه کتک مفصل و به محض اینکه تونستم حرکت کنم دوباره تمام این مطالب رو نوشتم و رفتم جلوی دانشگاه... این بار، چهره و بدن کتک خورده ام هم بهش اضافه شده بود ، کم کم افراد می ایستادن و از دور بهم نگاه می کردن،داشتم برای گسترش حرکت و ایجاد تعامل با بقیه برنامه ریزی می کردم که سر و کله چند تا ماشین پلیس ظاهر شد چنان با سرعت ظاهر شدن که انگار برای گرفتن یه قاتل سریالی اومدن ... در ماشین رو باز کردن با سرعت اومدن طرفم ، تا اومدم به خودم بیام، یکی شون با سرعت یقه ام رو گرفت و با شدت از روی زمین به سمت خودش کشید ،دومی از کنار به سمتم حمله کرد یه دستش رو دور گردنم حلقه کرد،نمی تونستم به راحتی نفس بکشم ، اومدم دستم رو بالا بیارم گردنم رو آزاد کنم که نفر بعدی دستم رو گرفت و خلاف جهت تابوند و همزمان با هم، من رو محکم به کف پیاده رو کوبیدن ... همه چیز در زمان کوتاهی اتفاق افتاد؛ از شدت درد، نفسم بند اومده بود هم گلوم به شدت تحت فشار بود هم دستم از شدت درد می سوخت و آتش گرفته بود، دیگه هیچ چیز رو متوجه نمی شدم، درد دستم شدیدتر از این بود که به مغزم اجازه بده به چیز دیگه ای فکر کنه ... یکی شون، زانوش رو گذاشت پشت گردنم و تمام وزنش رو انداخت روی اون،هنوز به خودم نیومده بودم که درد زجر آور دیگه ای تمام وجودم رو پر کرد،اونها به اون دست نابود شده من توی همون حالت از پشت دستبند زدن و بلندم کردن ... از شدت درد و ضربه ای که به سرم خورده بود دیگه هیچی نمی فهمیدم ، تصاویر و حرکت دیگران، تاریک و روشن می شد، صداها گنگ و مبهم، کم کم به سمت خاموشی می رفت،من رو پرت کردن توی ماشین و این آخرین تصویر من بود از شدت درد، از حال رفتم ... چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم ، حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود، قدرتی برای حرکت کردن نداشتم،دستم از شدت درد می سوخت و تیر می کشید حتی نمی تونستم انگشت های دستم رو تکان بدم به زحمت اونها رو حس می کردم با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر می کشید و مغزم از کار می افتاد ... زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه می کردم،هیچ فریادرسی نبود،هیچ کسی که به داد من برسه یا حتی دست من رو باز کنه ... یه لحظه آرزو می کردم درجا بمیرم و لحظه بعد می گفتم:نه کوین ! تو باید زنده بمونی ، تو یه جنگجو و مبارزی ، نباید تسلیم بشی هدفت رو فراموش نکن،هدفت رو ... دو روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن ... سرم یه شکستگی ساده بود اما وضع دستم فرق می کرد ، اصلا اوضاع خوبی نبود ، آسیبش خیلی شدید بود ، باید دستم عمل می شد اما با کدوم پول؟ با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند ... از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن،این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم ... از بیمارستان که مرخص شدم ، جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل می گرفت ، بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن ... آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن ، همه ما انسانیم و حق برابر داریم مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید ؛ پدرم گریه می کرد ، می خواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه می خواستم ، با اون وضع دستم در حالی که به شدت درد می کرد به اونها ملحق شدم ... ✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌸 #سلام_امام_زمانم🌸 یک روز نسیم خوش خبر می آید بس مژده به هر کوی و گذر می آید... عطر گل عشق در فضا می پیچد می آیی و انتظار سر می آید... 🌼 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
🍃 #پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله: 💠هر كس صبح كند و به امور مسلمانان همّت نورزد، از آنان نيست و هر كس فرياد كمك خواهى كسى را بشنود و به كمكش نشتابد، مسلمان نيست... 📚 #كافى ، ج۲، ص۱۶۴ ‌🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
ستارگانِ شب... از نورِ نگاهَت مُنَور اند... تو آن چراغِ راهی در یک دُنیاے تاریک! با تو بودن عینِ سر به راهیست ❤️ #رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #خدمت_به_مردم 🌸توی کوچه بود و همش به آسمون نگاه میکرد و سرش رو پایین می انداخت. بهش گفتم داش ابرام چیزی شده؟ گفت: تا این موقع یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و مشکلش رو حل میکردیم. میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت رو ازم گرفته باشه. #شهید_ابراهیم_هادی 🌷 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت نهم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 قانون مصوبه در مورد بومی ها رو روی یه تکه مقوا با خط خوانا نوشتم و ی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد برای من لحظات فوق العاده ای بود، طعم شیرین پیروزی هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت ... شهریه دانشگاه زیاد بودو از طرفی، من بودم و یه دست علیل ، دستم درد زیادی داشت ، به مرور حس می کردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده اما چه کار می تونستم بکنم؟ حقیقت این بود، من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم ... یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک می کردن ، هر بار بهم نگاه می کردن می شد برق نگاه شون رو دید ، خودم هم باید برای مخارج، کار می کردم، به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم، جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر ، کار دیگه ای برای یه بومی نبود اون هم با وضعی که من داشتم ... کار می کردم و درس می خوندم ، اساتید به شدت بهم سخت می گرفتن،کوچک ترین اشتباهی که از من سر می زد به بدترین شکل ممکن جواب می گرفت ، اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمی دادن هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد،چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب می گرفتن ، من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم ، قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری می کنه ... دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم،گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود، برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن، من موندم و دوره وکلای تسخیری،وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن و من باید کار رو از اونها یاد می گرفتم ... هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ، باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه می کردم ، چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود برای من، رسیدن بهش مثل رویا می موند ... توی دفتر، من رو ندید میگرفتن،کارم فقط پرینت گرفتن، کپی گرفتن و ... شده بود، اجازه دست زدن و نگاه کردن به پرونده ها رو نداشتم ، حق دست زدن به یخچال و حتی شیر آب رو نداشتم ، من یه آشغال سیاه کثیف بودم و دلشون نمی خواست وسایل و خوراکی هاشون به گند کشیده بشه، حتی باید از دستشویی خارج ساختمان استفاده می کردم ... دوره کارآموزی یکی از سخت ترین مراحل بود، باید برای یادگرفتن هر چیزی، چندین برابر بقیه تلاش می کردم ، علی الخصوص توی دادگاه من فقط شاهد بودم و حق کوچک ترین اظهار نظری رو نداشتم اما تمام این سختی ها بازم هم برام قابل تحمل بود ... چیزی که من رو زجر می داد مرگ عدالت در دادگاه بود، حرف ها، صحنه ها و چیزهایی که می دیدم؛ لحظه به لحظه، قلب و باورهای من رو می کشت ، اونها برای دفاع از موکل شون تلاش چندانی نمی کردند، دقیقا برعکس تمام فیلم ها وکیل های قهرمانی که از حقوق انسان های بی دفاع، دفاع می کنن ... من احساس تک تک اونها رو درک می کردم ، من سه بار بی عدالتی رو تا مغز استخوانم حس کرده بودم دو بار بازداشت خودم و مرگ ناعادلانه خواهرم دیدن این صحنه ها بیشتر از هر چیزی قلبم رو آزار می داد و حس نفرت از اون دنیای سفید در من شکل می گرفت ... بالاخره دوره کارآموزی تمام شد،بالاخره وکیل شده بودم ، نشان و مدرک وکالت رو دریافت کردم ، حس می کردم به زودی زندگیم وارد فاز جدیدی میشه اما به راحتی یه حرف، تمام اون افکار رو از بین برد ... - فکر می کنی با گرفتن مدرک و مجوز، کسی بهت رجوع می کنه؟ یا اصلا اگر کسی بهت رجوع کنه، دادستانی هست که باهات کنار بیاد؟ یا قاضی و هیئت منصفه ای که به حرفت توجه کنه؟ به زحمت یه جای کوچیک رو اجاره کردم یه حال چهار در پنج با یه اتاق کوچیک قد انباری ، میز و وسایلم رو توی حال گذاشتم و چون جایی نداشتم، شب ها توی انباری می خوابیدم؛ حق با اون بود،خیلی تلاش کردم اما هیچ مراجعی در کار نبود، ناچار شدم برای گذران زندگی و پرداخت اجاره دفتر، شب ها برم سر کار، با اون وضع دستم، پیدا کردن کار شبانه وحشتناک سخت بود ... فکر کنم من اولین و تنها وکیل دنیا بودم که ، شب ها، سطل زباله مردم رو خالی می کرد به هر حال، زندگی از ابتدا برای من میدان جنگ بود ... ✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🌸پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله: ❤️هرزنى كه درخانه شوهر خود به قصد مرتّب كردن آن، چيزى را جابه جا كند خداوند به او نظرافكند. ✅ميزان الحكمه ج5 ص 100 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💞نفس هایم را؛ به ذڪر یاد تو دخیل بسته ام ممنونم که اجازہ دادی در هوای پاڪ تو نفس بڪشم...🌱 ⭕️ابراهیم جان! پای آرمان‌های تو مثل کوه استوار ایستادہ‌ایم.. 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ابراهیم هادی به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد💠 ‍🌸روز سیزده آبان 88 بود. می خواستم زودتر به سرکار بروم. اما خیلی خوابم می آمد. کنار بخاری توی منزل برای لحظاتی خوابم برد. یکباره دیدم رو به روی درب دانشگاه تهران قرار دارم!! جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند. نگاهم به رو به روی درب افتاد. ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت ایستاده و به درب دانشگاه نگاه می کردند. بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم. می خواستم به سمت آن ها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم! 🌸از خواب پریدم. زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران. گفتم: "جلوی درب دانشگاه چه خبر است!؟" گفت: "همین الان جمعیت فتنه گر، تصویر بزرگ مقام معظم رهبری را پاره کردند و به حضرت آقا ناسزا گفتند و..." علت حضور شهدا را فهمیدم. ابراهیم هادی به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد. 📚سلام بر ابراهیم۲/صفحه۲۳۴ شادی روح شهدا و سلامتی رهبر عزیزمان ۳ صلوات🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
⭕️ به بهانه روز دانش آموز، یاد کنیم از شهیدی که بدون اینکه کسی با خبر شود برای بسیاری از دانش آموزان بی‌بضاعت، وسایل تحصیل تهیه میکرد. #شهید_ابراهیم_هادی🌹 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠از وقتی با ابراهیم آشنا شدم زندگیم زیر و رو شده!💠 ❤️ ❤️ ‍ سلام من یک دانش آموز کلاس هشتم هستم در خانواده ای معتقد و مذهبی به دنیا آمدم و از این بابت واقعا خدا رو شکر می کنم . به چادرم که برام یه لباس مقدسه افتخار می کنم و به هیچ وجه ترکش نمی کنم . با وجود همه این ها منم سستی هایی داشته و دارم . دو سال پیش یک روز خالم که به راهپیمایی ۲۲ بهمن رفته بود یک کتاب خرید به اسم «سلام بر ابراهیم💚» زندگی نامه شهدای زیادی رو خوانده بودم و تحت تأثیر هم قرار می گرفتم اما تحول خاصی در رفتارم شکل نمی گرفت ؛ چون خصوصیات اون ها رو خیلی دست نیافتنی می دونستم . 😔 نگاهم که به جلد کتاب افتاد عکسش بدجور جذبم کرد . 💙 یه نور خاصی تو صورتش بود که تا به حال توی صورت هیچ آدم زنده ای ندیده بودم😍 تصمیم گرفتم کتاب رو بخونم پس از خالم امانتش گرفتم . گاهی بی اراده لبخند روی صورتم می نشست ارادت شهید رو که به حضرت زهرا (س) می دیدم ناخودآگاه بغض می کردم ... انقدر به کتاب علاقمند شدم که به سرعت تمومش کردم اما تصمیم گرفتم یه بار دیگه بخونمش.. این بار با دقت و جزئی تر! شروع کردم کتاب رو دو سه دور زدم اما هربار خاطرات شهید اونقدر برام تازگی داشت که انگار نه انگار چندین بار خوندمش💓 اولین بار سر جلسه امتحان به یه سوال بر خوردم که چند بار خونده بودمش ولی اون موقع یادم نمیومد🤔و اتفاقا ۲\۵ نمره هم داشت! بی اختیار اسم شهید توی ذهنم پژواک می شد پس زمزمه کردم : ابراهیم جان کمکم کن! شاید باورتون نشه اما جواب به سرعت به ذهنم اومد❗️ بعد ها هر وقت حالم بد بود با عکس ابراهیم حرف می زدم ؛ با هر جمله ای که می گفتم حسابی گریه می کردم و حس می کردم ابراهیم بهم لبخند می زنه🙂❤️ نشد چیزی ازش بخوام و قسمتم نکنه! از اون روز به بعد من دیگه تک فرزند نبودم! من برادر خوبی به اسم نصیبم شده بود! توی مدرسه دست دوستام رو می گرفتم و می بردم نماز جماعت💖🌈 توی مراسم فرهنگی از حرف های شهید استفاده می کردم.. انقدر به ابراهیم علاقه پیدا کردم که دوستام پرسیدند :«این ابراهیمی که تو هر وقت مشکل داری بهش سلام می دی کیه؟!» و من ابراهیم رو بهشون معرفی کردم.. یه سری از عادت های بدم مثل این که گاهی می کردم یا می زدم رو ترک کردم حالا دیگه آدم ها رو قضاوت نمی کنم💫☺️ با دوستام و اطرافیانم بهتر رفتار می کنم و خیلی مراقبم به گردنم نیوفته😊 سعی می کنم توی علاقه مند کردن دوستام به مراسم مذهبی ؛ هیئت ؛ نماز و روزه و حتی حجاب از روش های ابراهیم استفاده کنم😌 و بهتر هم نتیجه می گیرم!😃💚 از وقتی با ابراهیم آشنا شدم تنهام نمی زاره و خیلی کمکم می کنه! هر روز با عکسش حرف می زنم❤️ از موفقیت هام و اشتباهاتم براش می گم و ازش می خوام همچنان کمکم کنه☺️💞 هیچ وقت نگاهش رو ازم دریق نمی کنه💚 از وقتی با ابراهیم آشنا شدم زندگیم زیر و رو شده! اگه هنوزم رو نمی شناسین سریع تر سراغ این کتاب ارزشمند برید❣ و مطمئن باشید که : این آشنایی زندگیتون رو عوض خواهد کرد🌷🌼🌈 ☀️سلام_بر_ابراهیم☀️ 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت دهم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد نبرد، استقامت و حرک
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 چندین ماه گذشت ، پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود ، با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ، بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ، یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم ، از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ، از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد، سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود ، اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ... همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد،خوب که حرف هاش رو زد ، شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن ! خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ، آخر حوصله اش سر رفت ... - این سوال ها چیه می پرسی کوین؟چی توی سرته؟ چند لحظه بهش نگاه کردم ، یه بومی سیاه به یه مرد سفید،عزمم رو جزم کردم ، ببین مرد، با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت،بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین (...) میشه رای رو به نفع شما برگردوند، حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه ، بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه ... رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد ، چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد، تو اینها رو از کجا می دونی؟ ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد ، من وکیلم ، البته! فقط روی کاغذ؛ نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد، نه مرد ، تو وکیلی ! از همین الان .... روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم ، اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم، از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد ، انگار همه شون مدام تکرار می کردن تو یه سیاه بومی هستی،شکستت قطعیه ، به مدارک دل خوش نکن ... رفتم به صورت آب زدم ، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم،داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم ... - شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم ، این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه، فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ این؟ وکیل سفید؟ نفسم بند اومد ،حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست ، حس عجیبی داشتم ، اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان ، اون وقت " این اصلا از پس کار برمیاد؟ " ... " این؟ " باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم ، هیچ کسی جز من سیاه ، حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود ... به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد ، حس سگی رو داشتم که از روی ترحم ، هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن ،انسان دوستی؟ حتی موکل های من به چشم انسان و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده بهم نگاه نمی کردن ... لحظات سخت و وحشتناکی بود ، پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم ، مغزم از کنترل خارج شده بود،نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم ، تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم ، دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم ، هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم ، مرگ ناعادلانه خواهرم، همه به سمتم هجوم آورده بود ... دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود ، حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد ، حس انسایت که در قلبم می مرد ... ✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💐|سـلام؛ حضـرت صاحبِ دلمღ صبحَتــ بخیــر🍃 ❤️| بیـا ڪه جاݩ مـرا ب تو نیستـ برگ حـیات...! #أین‌صاحبنا....🍃 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🆔 @Ebrahimhadi ••••••••••••••••••••••••