eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.3هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
663 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را خـدا به زمین هدیه داده چون بــ🌧ـاران که آسمان و زمیـــن را به‌ هـم بیامیـزی .. #شهید_ابراهیم_هادی🌷 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #خوشتیپی 🌸وقتی ابراهیم می فهمد به خاطر تیپ و هیکل او، در راه باشگاه چند خانوم به دنبال او هستند، از فردای آن روز لباس گشاد می پوشد و موهایش را از ته می زند تا جذابیتی برای جنس مخالف نداشته باشد. او ورزشکار مخلصی بود. #شبیه_ابراهیم_باشیم ‌ @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠 مراسم هفتگی "عاشقان شهید ابراهیم هادی | جشن میلاد رسول مکرم اسلام(ص) و امام صادق(ع) | ✅چهارشنبه ۲۲ آبان ؛ بعد از نماز مغرب‌وعشاء 📍کاشان ؛ طاهرآباد ؛ حسینیه حضرت فاطمه‌الزهرا(سلام‌الله‌علیها) @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت نوزدهم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 نشستیم روی صندلی ها و جوانی برای ما شربت آورد ، یکی از آقایون همراه، کنارم و حاج آقای مقابلم ؛ - حتما خسته شدید، اول پرواز، بعد هم که تا اینجا توی ماشین بودید، پیرمرد با لبخند با من حرف می زد و من از دیدن این رفتارها کلافه شده بودم ، روال اینه که قبل از ورود به خوابگاه،دوستان تازه وارد میان و با هم گپی می زنیم ،حالا اگر شما خسته اید، می خواید برنامه رو به فردا موکول کنیم ... سری تکان دادم ، نه این چیزها برای من خسته کنندخ نیست و توی دلم گفتم مگه من مثل تو یه پیرمردم؟من آدمیم که با تلاش و سختی بزرگ شدم، این چیزها من رو خسته نمی کنه ، دوباره لبخند زد ، من پرونده شما رو خوندم،اینطور که متوجه شدم شما برای طلبه شدن مسلمان شدید ! - اشکالی داره؟! دوباره خندید ، نه! اشکالی که نداره اما عموم افراد بعد از اینکه مسلمان میشن یه عده شون به خاطر علاقه به تبلیغ اسلام و آشنایی بیشتر، میان و طلبه میشن تا حالا مورد برعکس نداشتیم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ، خنده هاشون شدید، من رو عصبی می کرد و ذهنم رو بهم می ریخت ؛ - منم به خاطر طلبه بودن، مسلمان نشدم، مسلمان شدم چون شرط پذیرش تون برای طلبه شدن بود؛ حالا اونها هم گیج شده بودن ، حس خوبی بود دیگه نمی خندیدن می شد امواج متلاطم سوال های مختلف رو توی چهره شون دید ... - توضیح اینکه واقعا برای چی اینجام، اصلا کار راحتی نیست،من از اسلام هیچی نمی دونم ، اطلاعات من، در حد مطالعه سطحی از آیات قرآنه ، حتی علی رغم مطالعات زیادی که کردم، بین فرقه ها و تفکرات گیر کردم و قادر به تشخیص درست و غلط نیستم ، من فقط یه چیز رو فهمیدم،فقط اسلام قادر به عوض کردن تفکر تبعیض نژادیه، منم برای همین اینجام ... سکوت عمیقی اتاق رو پر کرد ، چهره روحانی مسن به شدت جدی شده بود، پس چرا بین این همه کشور، ایران رو انتخاب کردی؟محکم توی چشم هاش نگاه کردم _چون باید خمینی بشم ... همون چهره جدی، به شدت توی فکر غرق شد ، اون روزها اصلا نمی تونستم حدس بزنم، داشت به چی فکر می کرد،نمی شد عمق نگاهش رو درک کرد اما از خندیدن بهتر بود ! من رو پذیرش کردن و راهی خوابگاه شدیم ،فضای بزرگ، ساده و تمییزی بود، فقط ازشون درخواست کردم، من رو با سیاه پوست ها هم اتاق کنن ، برام فرقی نداشت از کدوم کشور باشه اما دلم نمی خواست حتی با یه گندم گون، توی یه اتاق باشم ... یکی از آقایون باهام اومد تا راه رو نشونم بده ، در اتاق رو که باز کردم بهت زده شدم ، تا وسط سرم سوخت با صدای در، یه جوان بی نهایت سفید با موهای قهوه ای روشن و چشم های عسلی ، جلوی پای من بلند شد ؛مثل میخ، جلوی در خشک شدم ، همراهم به فارسی چیزی بهش گفت ، جوان هم با لبخند جلو اومد و به انگلیسی شروع به سلام و خوش آمدگویی کرد ... چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ، از شدت عصبانیت چشم هام داشت از حدقه بیرون می زد دستش رو که برای دست دادن جلو آورد، یه قدم رفتم عقب، بدون توجه به ساکم سریع دوییدم پایین ، من رفتم رفتم سراغ اون روحانی مسن ... - من از شما پرسیدم توی خوابگاه، طلبه سیاه پوست دارید؟ شما گفتید: بله و من ازتون خواستم، من رو توی اتاق اونها بگذارید حالا یه گندم گون هم نه، اصلا از این جوان سفیدتر کسی وجود داشت که من رو باهاش توی یه اتاق بگذارید؟ نگاه عمیقی بهم کرد، _ فکر کردم می خوای خمینی بشی ؛ هیچ جوابی ندادم، تو می خوای با فکر تبعیض نژادی مبارزه کنی و برای همین مسلمان شدی اما نمی تونی یه سفیدپوست رو تحمل کنی ، پس چطور می خوای این تفکر رو از بین ببری و به مردم یاد بدی، همه در برابر خدا، برابرن؟ خون، خونم رو می خورد،از خشم، صدای سائیده شدن دندان هام بهم بلند شده بود ، یعنی من حق نداشتم، حتی شب ها رو با آرامش بخوابم؟ چند لحظه بهم نگاه کرد، _اگر نمی خوای می تونی برگردی استرالیا ،خمینی شدن به حرف و شعار و راحت و الکی نیست ! چشم هام رو بستم _ نه می مونم . این رو گفتم و برگشتم بالا ... ✍🏻 نویسنده: شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#مقام_معظم_رهبری: ✅انسان اگر بخواهد در جادّه #زندگی موفّق شود، #نماز می‌تواند جبران کننده باشد. نماز بدی‌ها را از بین می‌برد. اثر گناهان را از دل می‌زداید. @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
🌹 #گمنامی؛ تنها برای #شهدا نیست می تونی زنده باشی و سرباز حضرت زهرا(س) باشی... 🍃اما یه شرط داره؛ باید فقط برای #خدا کار کنی نه ریـــــا... @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
🔴نگوییم #شهداشرمنده_ایم! 🌺صاحب این عکس معروف در چه حالی است؟زندگی سخت و دردناک قهرمان این عکس،محمد کریم کیانی در سال ۶۱ به جبهه رفت و در عملیات خیبر بر روی مین رفت و حالا قطع نخاع است. @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
امشب سخن ازجان جهان بایدگفت توصیف‌رسول(ص)انس‌وجان‌باید گفت در شـــــام ولادت دو قــطب عالم ... تبریک به صاحب‌الزمان(عج) باید گفت 💐 فرا رسیدن میلاد مسعود و پربرکت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) و امام صادق(علیه السلام) بر شما مبارک 💐 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیستم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 خون، خونم رو می خورد ، داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم،یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ در رو باز کردم و رفتم تو ، حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ؛ساکم رو برده بود داخل ، چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ، دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ، سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد و اومد خودش رو معرفی کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش،اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ، بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ، اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ... دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ،مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده اما اصلا واسم مهم نبود،تمام عمرم مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم،هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ،حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ،حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود،چه کار می خواست بکنه؟ دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ... هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ،حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ... کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد، صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم،اخبار گوش می کردم ، توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم،سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود،تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ، شاید کاری به هم نداشتیم اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم، به هر حال، چاره ای نبود ، باید به این شرایط عادت می کردم ... تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ، کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد،با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد،هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ،مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ، متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد، مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ،بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود؛به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ، بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ... - کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم،بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ، شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ، این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی! - مگه من چطور برخورد می کنم؟ - همین رفتار سرد و بی تفاوت، یه طوری برخورد می کنی انگار ... تازه متوجه منظورش شده بودم ،مشکل من، مشکل منه ، مشکل بقیه، مشکل اونهاست، نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم،جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود کسی، کاری به کار دیگران نداشت، اما حالا ... یهو یاد هم اتاقیم افتادم ، چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ؛ - این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ، مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ؛ پریدم وسط حرفش ، و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ! با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد... ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#یا‌صاحب‌الزمان‌"عج"✨ جُمعه، تنهـا با تــ♥️ــو زیبـا می‌شود ای قــرارِ دل بی‌قرارم! بیا... 💛| #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج |💛 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💐پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🌺خداوند متعال دوست دارد وقتى بنده اش نزد برادران خود مى رود با هيئتى آماده و آراسته برود. ميزان الحكمه جلد2 صفحه 248 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
تو در طلبِ راه، #گمنام شدی... و من در طلبِ نام، گمراه..🥀 غافل بودم از اینکه؛ فاطمه(س)، #گمنام میخرد... @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #اطعام_دادن 🌸ابراهیم به مهمان و مهمان نوازی بسیار اهمیت میداد. بهترین ها را برای مهمان آماده میکرد. اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود. میگفت: «اگر میخواهیم کنار هم راحت باشیم، باید تجملگرایی را کنار بگذاریم.نباید خودمان را برای یک مهمانی اذیت کنیم. باید رفت و آمدها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم، تا رابطه خانواده ها همیشه برقرار باشد...» @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیستو یکم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ؛ _ اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ، هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ، من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... . اینها رو گفت و رفت،من هنوز متعجب بودم! شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود، گاهی به خودم می گفتم،حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ، ولی چند دقیقه بعد می گفتم،نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ، پس چرا از من دفاع کرده؟هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ... آبان 89 ، توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ، با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد، حالت شون واقعا خاص شده بود! با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت : برنامه دیدار رهبره ، قراره بریم رهبر رو ببینیم ... رهبر؟ ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم!یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ دیدن یه پیرمرد سفید؟ هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم،با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ؛ - چرا اینطوری می خندی؟! - خنده دار نیست؟ برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ،سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود؛ - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران،این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ - چرا،من گفتم اما دلیلی برای شادی نمی بینم ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ، این حالت شما خطرناک تر از بردگیه،شماها دچار بردگی فکری شدید و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ... قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم،یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ؛ - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ،مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ! خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ، محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ، مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ،بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن،باورم نمی شد ! واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ، همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ،اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ، وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ... این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ، کل خوابگاه غرق شادی شده بود!دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ؛ اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفیدپوست ها چی؟ حتی هادی سر از پا نمی شناخت به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ، همه رفتن حمام ، مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ، چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ،هادی هم همین طور ! ساعت 3 صبح بود ،لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ، روی شونه هاش چفیه انداخت و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ؛ من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم،اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ، هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ، هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ! پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم... ✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
@Ebrahimhadi-بعضی شبها مثلا تو جمعه شب‌ها.mp3
5.21M
حسین جانم...❤️ بعضی وقت ها،مثلا تو جمعه شب ها... می‌پره مرغ قلب من سمت کرب‌و‌بلا.. 🎧با نوای کربلایی جواد مقدم 👌واحد بسیارزیبا - پیشنهاد دانلود @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
🙏 پرنده ها تو سرما غذا سخت گیرشون میاد! تو این هوای سرد، هر روز برای پرنده ها غذا بریزیم یا یک لونه یا محفظه ای درست کنیم و غذا رو اونجا بریزیم... 🐥 پشت بوم خونه... حیاط... بالکن یا پشت پنجره... جلوی در مغازه... یا هر جایی که امکان داره... 💖 مهربونی خرج زیادی نداره... 💠 این توصیه رو تا جایی که ممکنه به همه برسونیم... @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
ای که نگاهت بهترین آغاز!🍃 من با تو باشم، دوباره طالب بندگی میشوم ... تو همان‌هادیِ پر از امید فردای‌ما‌هستی در مسیر دلدادگی عَبد و رَب ❤️هادی دل خسته ما باش!❤️ @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
🌸به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد. از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد. 🌸یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت. 🌸و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود. 📚 سلام بر ابراهیم۲/ص۱۴۷ @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیستو دوم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم ، اما نمی تونستم بخوابم ، فکرها و سوال ها رهام نمی کرد ،چرا اینقدر همه شون خوشحالن؟ چرا باید ملاقات با رهبر ایران براشون خوشحال کننده باشه؟ اونها که حتی نمی تونن از نزدیک، باهاش ملاقات کنن ، دیدن شخصی که تا این حد باهاشون فاصله سنی داره، چرا اینقدر براشون با ارزشه؟ و ... دیگه نتونستم طاقت بیارم ، سریع از جا بلند شدم و لباسم رو عوض کردم و خودم رو بهشون رسوندم ،ساعت حدود 6 صبح بود ،پشت درهای شبستان منتظر بودیم ، به شدت خوابم می اومد برعکس اونها که از شدت اشتیاق، خواب از سرشون پریده بود ! من می تونستم ایستاده بخوابم ، بالاخره درها باز شد ، ازدحام وحشتناکی بود ،یهو وسط اون ازدحام دیدم هادی داره میاد سمت من ، اومد کنارم ایستاد و خیلی با احتیاط سعی می کرد مراقبم باشه تا کسی بهم برخورد نکنه ،نمی تونستم رفتارش رو درک کنم اما حیقیقتا خوشحال شدم ، بعد از این همه سال، هنوز دستم مشکل داشت و حساس بود و با کوچک ترین تکان و ضربه ای به شدت درد می گرفت ... ساعت 8 گذشته بود که بالاخره موفق شدیم وارد شبستان بشیم ،خسته،کلافه و بی حوصله شده بودم ،به شدت خودم رو سرزنش می کردم ، آخه چرا اومدی؟ این چه حماقتی بود؟ تو که حتی نمی فهمی چی میگن، چی رو می خواستی کشف کنی و بفهمی؟ بچه ها یه لحظه آرام و قرار نداشتن ، مدام شعر می خوندن ، شعار می دادن ، دیدن شون توی اون حالت واقعا عجیب بود اما اوج تعجب، زمان دیگه ای بود ... حدود ساعت 10 ،آقای خامنه ای وارد شد،جمعیت از جا کنده شد همه به پهنای صورت اشک می ریختن و یک صدا شعار می دادن ! من هیچی نمی فهمیدم ،فقط به هادی نگاه می کردم ، صورت و چهره هادی، مثل پیشونی بندش قرمز شده بود ! کم کم، فضا آرام تر شد ، به حدی کنجکاو شده بودم که قدرت کنترلش رو نداشتم به اطرافم نگاه کردم ،غیر از هادی، هیچ کدوم رو نمی شناختم ،با تمام وجود می خواستم یه نفر، شعارها و حرف های بچه ها رو برام ترجمه کنه ... خیلی آروم سر چرخوندم و به انگلیسی از بچه ها سوال کردم ، چی می گفتید؟ چه شعاری می دادید؟ اما هیچ کدوم انگلیسی بلد نبود یا توی اون شلوغی و التهاب، صدای من رو نمی شنید؛یهو هادی، خودش رو کشید کنارم ، این همه لشگر آماده به عشق رهبر آماده، صل علی محمد، عطر خمینی آمد ،ای رهبر آزاده، آماده ایم آماده ، خونی که در رگ ماست ، هدیه به رهبر ماست ... جملات و شعارهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ، اونها دروغگو نبودن ،غرق در حیرت، چشم از روی هادی چرخوندم و به رهبر ایران نگاه کردم !چرا اونها می خوان جانشون رو به خاطر تو فدا کنن؟ هیچ کدوم شون که ایرانی نیستن ، تو با اونها چه کار کردی که اینطور به خاطرت اشک می ریزن؟ چنان غرق در شوک و حیرت بودم که همه چیز رو فراموش کردم ،حتی اینکه با هادی به شدت مشکل داشتم ، تمام مدت سخنرانی، حرف ها رو خیلی آروم کنار گوشم ترجمه می کرد و من دقیق گوش می کردم ، مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ؛ اون مرد، نه تنها رهبر اندیشه ها و تفکر بود بلکه روح تک تک اونها رو رهبری می کرد، سفید و سیاه ، از شرقی ترین کشورحاضر تا طلبه های امریکایی و کانادایی ... محو جملات بودم که ناگهان بغض گلوی هادی رو گرفت ، نه تنها هادی ،بغض همه شکست ! اشک و ناله فضای سالن رو پر کرد ، همه شون به شدت گریه می کردن ، چرخیدم سمت هادی ، چشم هاش رو با دستش گرفته بود و اشک می ریخت ، چند لحظه فقط نگاهش کردم ! از شدت تعجب و کنجکاوی، داشت جانم از بدنم خارج می شد، فضا، فضای دیگه ای بود ؛ چقدر گذشت؟ نمی دونم ... هنوز چشم هاش خیس از اشک بود ، مثل سربندش سرخ شده بود ،صورت خیس و گر گرفته اش رو جلو آورد ؛ - طلاب و فضلای غیرایرانی بدانند که آنها در ایران اسلامی غریبه نیستند ،شما حتی مهمان هم نیستند ، بلکه صاحب خانه هستید ،شما فرزندان عزیز من هستید ، دوباره بغض راه گلوش رو سد کرد ، بقیه هنوز به خودشون نیومده بودن ! سرم رو چرخوندم سمت جایگاه ، فقط به رهبر ایران نگاه می کردم ،من توی کشور خودم از نظر دولت، یه آشغالم که حق زندگی ندارم و تو کشورت رو با ما تقسیم می کنی؟ اصلا چرا باید کشور تو برای اینها مهم باشه که اینطور به خاطرش اشک بریزن؟ من هرگز برای کشورم گریه نکرده بودم ، من هرگز برای هیچ سیاستمداری اشک نریخته بودم و هرگز چنین صحنه هایی رو ندیده بودم ، من سیاستمدارهایی رو دیده بودم که قدرت تحریک و ایجاد هیجان در جمع رو داشتن اما من پایه تحصیلیم فلسفه و علوم سیاسی بود و به خوبی می دونستم این حالت، جو زدگی یا هیجان نبود !فقط بهش نگاه می کردم ، یا تو فراتر از چیزی هستی که فکر می کردم ، یا چیزی داری که فراتر از داشته های هر سیاستمداریه ،چیزی که من باید پیداش کنم ، اونم هر چه سریع تر ... ✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
ای شهید🌹 ای که مرا خواندی، راه نشانم بده! به من پر و بال بده که شوق‌پرواز دارم! 🍃میدانم خود باید بسازم و بسوزم تا پرهایم باز شود اما تو دستم را بگیر و کمکم کن. @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••