شهید ابراهیم هادی
#شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimha
محمد تقی فرماندۀ نیروهای فاطمیون بود و به ما سفارش میکرد که بریم و با نیروهای تحت امرش صمیمی بشیم. یه شب من باهاش رفتم برای سرکشی از سنگرها. یکی از برادران افغانستانی گفت: این فرمانده کیه؟ ما داریم اینجا این همه سختی می کشیم ، چرا نمیاد بهمون سر بزنه؟ محمد تقی رو بهش نشون دادم وگفتم: ایشون فرمانده هستند...
🌸 اون برادر افغانستانی با دیدن محمدتقی خیلی خجالت کشید. بعداً بهم گفت: این آقا خیلی بهمون سر زده بود، اما اونقدر متواضع و بیادعا کار میکرد ، که تصور نمی کردیم فرماندۀ گردان باشه...
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Dua Tavasol (@Ebrahimhadi_ir).mp3
14.22M
🎧 #قرار_عاشقی_شبهای_چهارشنبه
📌دعای توسل به نیابت از شهید ابراهیم هادی
🎤حاج صادق آهنگران (توسل شهدایی)
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم
به نیابت از شهید ابراهیم هادی
هدیه به حضرت زهرا(س)🌹
📖هرشب یک صفحه:۳۸۶
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هشتم دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت نهم
مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیفتاد. ایوب خیلی مراعات میکرد. وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و میگفت "بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم"
حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش میکردند "داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند.
ایوب میخواند "یک حاجی بود، یک گربه داشت"
بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند. و ایوب باز میخواند.
کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق یا کریم را که میشنید، بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد.
وانتی ها که میرسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند "اهن پاره، لوازم برقی"، مامان خودش را به انها میرساند، میگفت مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر میفرستاد.
برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره اویزان میکرد، بچه هامیفهمیدند حال ایوب خوب است و میتوانند سر و صدا کنند.
دستمال را که برمیداشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست.
یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود. زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند.
ایوب داد زد "هرچه میگویم نمیفهمند. باباجان،هواپیماهای دشمن آمده."
به مگسی که دور اتاق میچرخید اشاره کرد. آخر من به تو چه بگویم؟ بسیجی لامذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است. دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم. کلاه هم پیدا میشد. دادم که سرشان بگذارند. هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا آرام شد.
توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود. حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید. جایی از بدنش نبود که سالم باشد.
حتی فک هایش قفل میکرد، همان وقتی که موج گرفتش.
وقتی که بیمارستان بوده، با نی به او آب و غذا میدادند.
بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند، فک از جایش در میرود. حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد. حتی وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود. دو طرف صورتش را میگرفتم. دستم را میگذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ میدادم. فک ها آرام آرام از هم باز میشدند و توی دهانش معلوم میشد.
بعضی مهمانها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند میزدند و سرشان را تکان میدادند.
میتوانستم صدای "اخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم. باید جراحی میشد. دندان های عقب ایوب را کشیدند، همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند.
دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد. و همینطور بود. بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد. صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد. عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند.
وقتی می خندید یا اخم میکرد، ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمیشد.
⭕️ادامه دارد..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
#شهید مهدی باکری 🌷 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود. رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا. عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟ یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت.
گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش.
یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟
میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم.
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #حدیث_روز از زبان رامبد جوان
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
#شهید علیاکبر شیرودی🌹 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📎 #سیره_شهدا
🌺نماز اول وقت ...
خبرنگار ژاپنی پرسید:
شما تا کی حاضرید بجنگید؟
علی اکبر خندید و گفت:
ما برای خاک نمی جنگیم، برای اسلام میجنگیم تا هر زمانی که اسلام در خطر باشه....
این رو گفت و رفت....
خبرنگار با تعجب پرسید: خلبان شیرودی کجا میره، هنوز که مصاحبه تمام نشده...
شیرودی با لبخند گفت:
وقت نماز؛ دارن اذان میگن...
یادش با صلوات🌷
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
حے علی الصلاة..
اذان بگو ابراهیم..
خسته ام از دنیا..
از رنگ رنگ غریب و عجیب این دنیا،
با صدای طنین اندازت اذانی بگو؛
بگو که خدا غریب شده است در این دنیا..
بگو دین محمد، رسول خدا فراموش شده...
حے علی خیر العمل...
اذان بگو ابراهیم..
دلم پر از درد است..
اذان بگو ای ندای زنده شدن دلهای خاموش...
اذان بگو ابراهیم ..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت نهم مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد.
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت دهم
کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد،
_توی کتفم، نزدیک عصب، یک ترکش است. دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی.
به دستش نگاه میکردم،
گفت "بدت نمیاید میبینیش؟"
بازویش را گرفتم و بوسیدم.
-باور نمیکنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است، برای من قشنگ تر است.
بلند خندید. دستش را گرفت جلویم.
_راست میگویی؟ پس یا الله ماچ کن. سریع باش.
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان. من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. مراسم بزرگی آنجا برگزار میشد. زیارت عاشورا میخواندند که خوابم برد. توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد".
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری. با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟
امام آمد نزدیک، روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"
بیدار شدم.
یقین کردم رویایم صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب میشود، چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب. تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه. بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض الود گفت :
میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را میگذاریم محمد.
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم.
گفتم بگذاریم محمد حسین. به خاطر خوابم. اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم، میدانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما این از دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد. روزها با گریه مینشستم، شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن میزد.
همین ک صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
_سلام ایوب
ذوق کرد، گفت:
_صدایت را که میشنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند.
زدم زیر گریه.
_کجایی ایوب؟ پس کی برمیگردی؟
-میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم، دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم. صدای گریه ام را میشنید.
-شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را میکنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم،
_خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران. خیلی از هم دوریم ایوب.
-نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر میشود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه. حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود، که میتوانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم.
به مَردم.
⭕️ادامه دارد..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ماه رمضان بهترین فرصت برای #توبه است. به دوست شهیدت قول بده گناه نکنی، مطمئن باش اونم کمکت میکنه..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir