#داستانک📚
"بیست سِنت" 💸
‼مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سِنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم …
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••
#داستانک
📍پاداش منتظران واقعی
امام صادق(علیه السلام) در مجلسشان نشسته بودند. پیرمردی وارد شد و شروع کرد به گریه کردن.حضرت فرمودند: چرا گریه می کنی؟
عرضه داشت که می بینم روزگار با شما این چنین کرده است. هر روز منتظرم آن فرجی که وعده داده شده بیاید و شما از این گرفتاری و از این که شما را از جایگاه اصلی تان کنار زده اند، نجات یابید...حالا استخوان های من سست شده، قدم خمیده شده،موهایم سپید گشته و نتوانستم فرج شما را درک کنم، چرا گریه نکنم؟ حضرت صادق(علیه السلام) فرمودند:
اگر با چنین روحیه و حالتی و در حالت انتظار فرج و در حالتی که به آن حقایق اعتماد داشته باشی و فرج را درک نکرده باشی از دنیا رفتی بدان که در جهان واپسین با ما و در درجه ی ما و همراه ما خواهی بود و اگر فرج را درک کردی که خوشا به حالت...
وقتی آن پیرمرد با خوشحالی مجلس را ترک می کرد حضرت صادق(علیه السلام) با این عبارات پیرمرد را بدرقه کردند:
اگر یک روز از عمر دنیا باقی مانده باشد، خدا آن روز را آن قدر طولانی خواهد کرد که مهدی ما(علیه السلام) ظاهر شود. شیعیان ما در روزگار غیبت آن حضرت به فتنه و حیرت زدگی هایی می افتند و خدا جمعی را که مخلصان درگاه او هستند بر این اعتقاد ثابت قدم نگه می دارد.
📚چشم انداز،اصغر صادقی،ص 45-44
@Ebrahimhadi
@EbrahimhadiMarket
•••••••••••••••••••••••••••••••