eitaa logo
«شَهِــیدْ اِبْراٰهِــیمِ هــاٰدِیْ»
201 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
829 ویدیو
3 فایل
﷽ بہ‌عشق امام‌حسین‌؏♥️ اینجاقراره‌ڪہ‌فقط‌ازشھدادرس‌زندگۍبگیریم♥! مطمئن باشید شھدا دعوتتون ڪردند🕊 پس #لفت‌ندید.😊 #کپے‌باذکرصلوات‌آزاده خادم کانال: @farhadi13861402 لینک دعوتمون:🌹 https://eitaa.com/joinchat/3182625210C42aea3832d
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 هيچكس نفهميد آن شب چه اتفاقي افتاد! در آن سجده عجيب، چه چيزي بين آنها و خداوند گفته شد؟ اما دقايقي بعد ابراهيم به سمت چپ نيروها كه در وسط دشت مشغول استراحت بودند رفت! پس از طي حدود يك كيلومتر به يك خاكريز بزرگ ميرسد. زماني هم كه به پشــت خاكريز نگاه ميکند. تعداد زيادي از انواع توپ و ســلاح های سنگين را مشاهده ميکند. نيروهــاي عراقي در آرامش كامل اســتراحت ميكردنــد. فقط تعداد كمي ديده بان و نگهبان در ميان محوطه ديده ميشــد. ابراهيم سريع به سمت گردان‌بازگشت. ماجرا را با علي موحد در ميان گذاشــت. آنها بچه ها را به پشــت خاكريزآوردند. در طي مســير به بچه ها توصيه كردند: تا نگفته ايم شليك نكنيد. درحين درگيري هم تا ميتوانيد اسير بگيريد. از سوي ديگر نيز گردان حبيب به فرماندهي محسن وزوايي به مقر توپخانه عراق حمله كردند. آن شــب بچه ها توانســتند با كمتريــن درگيري و با فريــاد الله اکبر و ندای يازهراسلام الله‌علیها توپخانه عراق را تصرف كنند و تعداد زيادي از عراقي ها را اســير بگيرند. تصرف توپخانه، ارتش عراق را در خوزستان با مشكلي جدي روبرو كرد. بچه ها بلا‌فاصله‌ لوله‌هاي توپ را به سمت عراق برگرداندند. اما به علت نبود نيروي توپخانه از آنها استفاده نشد. توپخانه تصرف شد. ما هم مشغول پاكسازي اطراف آن شديم. دقايقي بعد ابراهيم را ديدم که يك افسر عراقي را همراه خودش آورد! ...
📚 افسر عراقی را به بچه هاي‌گردان‌تحويل داد. پرسيدم: آقا ابرام اين كي بود؟! جواب داد: اطراف مقر گشــت ميزدم. يكدفعه اين‌افسر به سمت من آمد. بيچاره نميدانست تمام اين منطقه آزاد شده. من به او گفتم اسير بشه. اما او به سمت من حمله كرد. او اسلحه نداشت، من هم با او كشتي گرفتم و زدمش زمين. بعد دستش را بستم و آوردم.نماز صبح را اطراف توپخانه خوانديم. با آمدن نيروي كمكي به حركتمان در دشت ادامه داديم. هنوز مقابل ما به طور كامل پاكسازي نشده بود. يكدفعه دو تانك عراقي به ســمت ما آمد! بعد هم برگشتند و فرار كردند.ابراهيم با ســرعت به ســمت يكي از آن ها دويد. بعد پريد بالای تانك و در برجــك تانك را بــاز كرد و به عربي چيزي گفت. تانك ايســتاد و چند نفر خدمه آن پياده شدند و تسليم شدند. هوا هنوز روشــن نشده بود، آرايش مجدد نيروها انجام شد و به سمت جلو حركت كرديم. بين راه به ابراهيم گفتم: دقت كردي كه ما از پشت به توپخانه‌دشمن حمله كرديم! ...
📚 همه گردانها از محورهاي خودشان پيشروي كردند. ما بايد از مواضع مقابلمان و سنگرهاي اطرافش عبور ميكرديم. اما با روشن شدن هوا كار بسيار سخت شد! در يك قسمت، نزديك پل رفائيه كار بسيار سختتر بود. يك تيربار عراقي از داخل يك سنگر شليك ميكرد و اجازه حركت را به هيچ يك از نيروها نميداد. ما هر کاري كرديم نتوانستيم سنگر بتوني تيربار را بزنيم. ابراهيم را صدا كردم و ســنگر تيربار را از دور نشان دادم. خوب نگاه كرد وگفت: تنها راه چاره نزديك شدن و پرتاب نارنجك توي سنگره! بعد دو تا نارنجك از من گرفت و سينه خيز به سمت سنگرهاي دشمن رفت. من هم به دنبال او راه افتادم. ...
📚 در يكي از سنگرها پناه گرفتم. ابراهيم جلوتر رفت و من نگاه ميكردم. اوموقعيت مناسـبي را در يكي از ســنگرهاي نزديك تيربار پيدا كرد. اما اتفاق عجيبي افتاد! در آن ســنگر يك بسيجي كم سن و سال، حالت موج‌گرفتگي ‌پيدا كرده بود. اســلحه كلاش خودش را روي سينه ابراهيم گذاشت و مرتب‌داد ميزد: ميُكشمت‌عراقي! ابراهيم همينطور كه نشســته بود دســتهايش را بالا گرفــت. هيچ حرفي نميزد. نفس در ســينه همه حبس شــده بود. واقعًا نميدانستيم چه كار كنيم!چند لحظه گذشت. صداي تيربار دشمن قطع نميشد. ...
📚 آهســته و سينه خيز به ســمت جلو رفتم. خودم‌را به آن سنگر رساندم. فقط‌دعا ميكردم و ميگفتم: خدايا خودت كمك كن! ديشــب تا حالا با دشمن مشكل نداشتيم. اما حالا اين وضع بوجود آمده. يك‌دفعه ابراهيم ضربه اي به صورت آن بسيجي زد و اسلحه را از دستش گرفت.بعد هم آن بسيجي را بغل كرد! جوان كه انگار تازه به حال خودش آمده بودگريه كرد. ابراهيم مرا صدا زد و بسيجي را به من تحويل داد و گفت: تا حالا تو صورت كســي نزده بودم، اما اينجا لازم بود.بعد هم به سمت تيربار رفت. چند لحظه بعد نارنجك اول را انداخت، ولي فايده اي نداشت. بعد بلند شدو به ســمت بيرون ســنگر دويد. نارنجك دوم را در حال دويدن پرتاب كرد. لحظه‌اي بعد سنگر تيربار منهدم شد. بچه‌ها با فرياد الله اكبر از جا بلند شدندو به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچها نگاه ميكردم. يكدفعه با اشاره‌يكي از بچه‌ها برگشتم و به بيرون‌سنگر نگاه كردم! ...
📚 رنگ از صورتم پريد. لبخند بر لبانم خشــك شد! ابراهيم غرق خون روي‌زمين افتاده بود. اسلحه‌ام را انداختم و به سمت او دويدم. درست در همان لحظه انفجار، يك گلوله به صورت داخل دهان و يك گلوله به پشــت پاي او اصابت كرده بود. خون زيادي از او ميرفت. او تقريبًابيهوش روي زمين افتاده بود. داد زدم: ابراهيم! با كمك يكي از بچه ها و با يك ماشين، ابراهيم و چند مجروح ديگر را به‌بهداري ارتش در دزفول رسانديم. ابراهيم تا آخرين مرحله كار حضور داشــت، در زمان تصرف ســنگرهاي پاياني دشمن در آن منطقه، مورد اصابت قرار گرفت.بين راه دائمًا گريه ميكردم. ناراحت بودم، نكند ابراهيم..نه‌خدا نكنه، ازطرفي ابراهيم در شب اول عمليات هم مجروح شده بود. خون زيادي از بدنش رفت. حالا معلوم نيست بتواند مقاومت كند. ...
📚 ابراهيم ادامه داد:وقتي در صحرا، بچه ها را به اين طرف و آن طرف ميبرديم‌و همه‌خسته شده بودند، سجده رفتم وتوسل پيدا كردم به امام زمان)عج از خود حضرت خواستيم كه راه را به ما نشان دهد. وقتي سر از سجده برداشتم بچه ها آرامش عجيبي داشتند، اكثرًا خوابيده بودند.نسيم خنكي هم مي وزيد. من در مسير آن نسيم حركت كردم. چيز زيادي‌نرفتم كه به‌خاكريز اطراف مقر توپخانه رســيدم. در پايان هم وقتي خبرنگار پرسيد: آيا پيامي براي مردم‌داريد؟ گفت: »ما شرمنده اين مردم هستيم كه از شام شب خود ميزنند و براي‌رزمندگان ميفرســتند. خود من بايد بدنم تكه‌تكه شود تا بتوانم نسبت به اين ِ مردم اداي دين كنم!«ابراهيم به خاطر شكستگي استخوان پا، قادر به حركت نبود. پس از مدتي بستري ‌شدن در بيمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از جبهه‌ها دور بود. اما در اين مدت از فعاليتهاي اجتماعي و مذهبي در بين بچه‌هاي محل و مسجد غافل نبود. ...
📚 ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی ‌را برپا کرد. او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكردكه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد. آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد. يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي ازمساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه‌وسيله‌اي ارتباط بچه‌ها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟ همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچه‌هاي مسجد را جمع كرده و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچه‌ها را حفظ كنيد! ...
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░ 📚 بعد در مورد نحوه كار توضيح داد و... مــا هم ايــن كار را انجام داديم. ابتــدا فكر نميكرديم موفق شــويم. ولي باگذشت سالها، هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچه ها ارتباط داريم. مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچه هاي محل نيز به همين صورت بود. او پس از جذب جوانان محل به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق‌ميداد و ميگفت: وقتي دست بچه ها توي دست امام حسين‌علیه‌السلام‌ قرار بگيره مشكل حل ميشه. خود آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت. ...
📚 روي موتور نشســته بود. به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها نمود. خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه در هيئت همان اشعار را به همان سبك بخواند، اما زير بار نرفت! ميگفت: اينجا مداح دارند، من هم كه اصلا صداي خوبي ندارم، بيخيال شو... اما ميدانستم هر وقت كاري بوي غيرخدابدهد، يا باعث مطرح شدنش شودترك ميكند.در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود. بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند. در سينه زني خيلي محكم سينه ميزد ميگفت: اهل بيت همه وجودشان رابراي اسلام دادند. ما همين سينه زني را بايد خوب انجام دهيم. ...
📚 ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريه‌ها و ناله‌هاي ابراهيم‌شــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقان‌‌امام‌حسين‌ علیه السلام بود. بچه‌هاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرت‌زينب‌سلام‌الله‌علیهارا ميگفت. او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچه‌ها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز دروني‌و نََفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود. ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايدآبروي اهل بيت علیه‌السلام را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و... ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواندشور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد. ...
📚 ذكر شهدا را هيچ وقت فراموش نميكرد. چند بيت شعر آماده كرده بود كه اســم شهدا علی‌الخصوص اصغر وصالي و علي قرباني را مي آورد و در بيشتر مجالس ميخواند. شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي مجلس، در گوشه اي ايستاده و آرام سينه ميزد. سينه زني بچه ها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به پايان رسيد. موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود،بچه ها خيلي خوب سينه زدند. ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان‌نگه داريد! ...