eitaa logo
«شَهِــیدْ اِبْراٰهِــیمِ هــاٰدِیْ»
206 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
795 ویدیو
3 فایل
﷽ بہ‌عشق امام‌حسین‌؏♥️ اینجاقراره‌ڪہ‌فقط‌ازشھدادرس‌زندگۍبگیریم♥! مطمئن باشید شھدا دعوتتون ڪردند🕊 پس #لفت‌ندید.😊 #کپے‌باذکرصلوات‌آزاده خادم کانال: @farhadi13861402 لینک دعوتمون:🌹 https://eitaa.com/joinchat/3182625210C42aea3832d
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 شب تاسوعا بود.در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد.ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد. اما بعد، ديگــر او را نديدم! در تاريكي‌مجلس، در گوشه‌اي ايستاده و آرام سينه ميزد.سينه زني بچه‌ها خيلي طولانی شــد. ساعت دوازده شب بود كه مجلس به‌پايان رسيد.موقع شــام همه دور ابراهيم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداري باحالي بود، بچه ها خيلي خوب سينه زدند.ابراهيم نگاه معني داري به من و بچه‌ها كرد و گفت: عشقتان را براي خودتان نگه داريد! وقتي چهره هاي متعجب ما را ديد ادامه داد: اين مردم آمده‌اند تا در مجلس قمربني‌هاشم‌علیه‌السلام خودشان را براي يكسال بيمه كنند.وقتي عزاداري شــما طوالني ميشــود، اينها خسته ميشــوند. شما بعد از مقداري عزاداري شام مردم را بدهيد.بعد هرچقدر ميخواهيد ســينه بزنيد و عشــق بازي كنيد، نگذاريد مردم در مجلس اهلبيت احساس خستگي كنند. ...
📚 يك شب به اصرار من به جلسه عيدالزهراسلام‌الله‌علیها رفتيم. فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال ميشود. مداح جلســه، مثلا براي شــادي حضرت زهراسلام‌الله‌علیهاحرف هاي زشتي را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شديد درسته!؟ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه‌دستش را با عصبانيت تكان ميدادگفت: توي اين مجالس خدا پيدا نميشه، هميشــه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت‌ سلام الله علیها باشه. چند بار هم اين جمله را تكــرار كرد. بعدها وقتي نظر علمــا را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ... ...
📚 ابراهيم در تابستان 1361 که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پيگير مسائل آموزش و پرورش شد. در دوره هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد. همچنين چندين برنامه و فعاليت فرهنگي را در همان دوران كوتاه انجام داد. بــا عصاي زير بغــل از پله هــاي اداره كل آموزش و پرورش بــالا و پايين ميرفت. آمدم جلو و سلام كردم.گفتم:آقا ابرام چي شده؟! اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.گفت: نه،كار خودمه. بعــد به چند اتــاق رفت وامضاءگرفت. كارش تمام شــد. ميخواســت ازساختمان خارج شود. پرسيدم: اين برگه چي بود. چرا اينقدر خودت را اذيت كردي!؟گفت: يك بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشكل استخدام داره. كاراو را انجام دادم.پرسيدم: از بچه‌هاي جبهه است!؟ گفت: فكر نميكنم، اما از من خواست برايش اين كار را انجام دهم. من هم‌ديدم اين كار از من ساخته است، براي همين آمدم. ...
📚 ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت. رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟ اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم. اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد! ...
📚 منزل ما نزديك خانه آقا ابراهيم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه واليبال بازي ميکرديم. بعد هم روي پشــت بام مشغول کفتر بازي بودم! آن زمان حدود 170 كبوتر داشــتم. موقع اذان که ميشــد برادرم به مسجد ميرفت. اما من اهل مسجد نبودم. عصر بود و مشغول واليبال بوديم.ابراهيم جلوي درب منزلشان ايستاده بودو با عصاي زير بغل بازي ما را نگاه ميکرد. در حين بازي توپ به ســمت آقاابراهيم رفت.من رفتم که توپ را بياورم. ابراهيم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ راروي انگشت شصت به زيبائي چرخاند وگفت: بفرمائيد آقا جواد! ...
📚 او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد. شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي ميکنه!برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه! چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي ميکرد. ...
📚 ســن و هيکلشــان از تو کوچکتر بود ولي با توکل به خدا چه حماســه‌هائي‌آفريدند. تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمانه که‌کفترهات چه ميکنند!!فرداي آن روز همه كبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم. از آن ماجرا ســالها گذشــت. حالا که کارشناس مســائل آموزشي هستم ميفهمم که ابراهيم چقدر دقيق و صحيح کار تربيتي خودش را انجام ميداد. او چــه زيبا امر به معروف و نهي از منكرميکــرد. ابراهيم آنقدر زيبا عمل ميکرد کــه الگوئي براي مدعيان امر تربيت بــود. آن هم در زماني كه هيچ حرفي از روشهاي تربيتي نبود ...
📚 روش امر به معروف ونهي‌از منکر ابراهيم در نوع‌خود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد. مثلا دلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکردتا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل ميآورد.يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته بودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت. ...
📚 روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد. مثلادلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل ميآورد. يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانسته‌بودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت. ...
📚 پاييز 1361 بود. با موتور به سمت ميدان آزادي ميرفتيم. ميخواستم ابراهيم را براي عزيمت به جبهه به ترمينال غرب برسانم. يک ماشــين مدل بالا از کنار ما رد شــد. خانمي کنار راننده نشسته بود که حجاب درستي نداشت. نگاهي به ابراهيم انداخت و حرف زشتي زد. ابراهيم گفت: سريع برو دنبالش!من هم با سرعت به ســمت ماشين رفتم. بعد اشاره کرديم بيا بغل، با خودم گفتم: اين دفعه حتمًا دعوا ميكنه. اتومبيل کنار خيابان ايستاد. ما هم كنار آن توقف کرديم.منتظــر برخورد ابراهيم بودم. ابراهيم كمي مكــث كرد و بعد همينطور که روي موتور نشسته بود با راننده سلام و احوالپرسي گرمي کرد! راننده که تيپ ظاهري ما و برخورد خانمش را ديده بود، توقع چنين سلام و علیکی را نداشت ...
📚 بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تكميل شناســائي مواضع دشمن شديم. همينطور كه مشــغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بســيار بزرگي درســت به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم. اگر به ســمت مار شــليك ميكرديم عراقي ها ميفهميدنــد، اگر هم فرار ميكرديــم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما مي آمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه(س) قسم دادم! زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده! آن شــب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم. بعد هم گفت: ســعي كنيد آخر شــب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبح ها براي نماز مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم. تاثيــر آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم . ...
🌱 ۳📚 ابراهیم در دوران پيروزي انقلاب شجاعتهاي بسياري از خود نشان داد. او همزمــان بــا تحصيل علم بــه کار در بازار تهران مشــغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربيت بدني و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. ابراهيــم در آن دوران همچون معلمي فداکار به تربيت فرزندان اين مرز وبوم مشغول شد. او اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان يعني ورزش باســتاني شــروع کرد. در واليبال وکشــتي بينظيربود. هرگز در هيچ ميداني پا پس نکشيد و مردانه مي ايستاد. مردانگــي او را ميتوان در ارتفاعات ســر به فلک کشــيده بازي دراز و گيلان غرب تا دشتهاي سوزان جنوب مشاهده کرد. حماســه هاي او در اين مناطق هنــوز در اذهان ياران قديمي جنگ تداعي ميکند. در والفجر مقدماتي پنج روز به همراه بچههاي گردانهاي کميل و حنظله درکانالهاي فكه مقاومت کردند. اماتسليم نشدند. ســرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرســتادن بچه هاي باقيمانده به عقب، تنهاي تنها با خدا همراه شد. ديگركسي او را نديد. او هميشه از خدا ميخواســت گمنام بماند، چرا كه گمنامي صفت ياران محبوب خداست. خدا هم دعايش را مســتجاب كرد. ابراهيم سالهاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدي باشد براي راهيان نور.