eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
698 ویدیو
62 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا 🌺 دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي خودش درآمد داشت. 🌼 متوجه شد يکي از همسايه ها مشکل مالي شديدي دارد. آنها علی‌رغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينه ها نداشتند. 🌸 ابراهيم به كسي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق ميگرفت، بيشتر هزينه آن خانواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشد، حتمًا براي آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبا کسي به جز مادرش از آن اطلاعي نداشت. 📚کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🍃این شهید #دست_در_بدن_داشت و اینگونه صورتش بر زمین خورده...! لایوم کیومک یا ابوالفضل العباس ... شادی روح شهدا صلوات🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و پنجم دیگر نه زور من به او میرسید نه محمد حسین،
💞 رسم عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و ششم ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. فقط پنج سالش بود. ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت، -من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم. بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی  و پزشکی. اسمش را گذاشته بود: _آقای وزیر. محسن مرد. مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد، _شهلا، حالم خیلی بد است. تب شدید دارم. هول کردم، _دکتر رفتی؟ -آره، میگوید توی خونم عفونت است. میدانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم. -آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده. حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده. گفت میخواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم، _توی تبریز نه. بیا تهران. با ناله گفت، _پدرم را دراورده. دیگر طاقت ندارم. التماسش کردم، _همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران. درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز. التماس هم فایده نداشت. رفت اتاق عمل. بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید. تومور را خارج کردند. ولی عصب پایش مرد. بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت. پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز میکند. سنگینی میکند و آدم احساس سوزش میکند. اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند. نیمه های شب بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید، _تبر را کجا گذاشته ای؟ از جایم پریدم، _تبر را میخواهی چه کار؟ انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت، _هیسسسس. کاری ندارم. میخواهم پایم را قطع کنم. درد میکند. میسوزد. هم تو راحت میشوی. هم من. این پا دیگر پا بشو نیست. حالش خوب نبود. نباید عصبانیش میکردم. یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است. -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود میبرمت دکتر، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر. چاقوی آشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش. ⭕️ادامه دارد... 🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر هجدهم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر هجدهم... ✍ و..... هجدهمین سحر رمضان، "دردناک ترین" ساعات این ضیافت است... ❄️آسمان و زمین، عجیــب بوی درد گرفته اند. میدانی.... ؛ شق القمری در کوفه، درپيش است، که بر غربت هزار ساله تو، تلنبار شده است. ❄️بی قراری، جان مرا به آتش کشانده است... حِصن حَصین زمین، آماده پرواز می شود. و این اولین بار است که شیعه، درد یتیمی را به جان خویش، می خرد! تصور دردهای فردا، استخوان سوز است! عـلـی، با همه هیبتی که آسمان را به تعظیم واداشته است، به محرابی میرود، که قرار است، ماه را در آن بشکافند. وای، که درد این ثانیه ها، پای قلمم را لنگ می کند! ❄️یوسفم... من نخستین بار، بوی درد را از مشام رمضان، ادراک کرده ام. علــی... همه پناه من... و همه پناه اهل زمین و آسمان است. من؛ بی علی، هزار بار، یتیمی را تجربه کرده ام. ❄️فاجعه ایست رمضان های بدون تو! نميدانیم... بر کدامین درد، شکیبایی پیشه کنیم؟ بر هیبت آنکس، که از دست میدهیم، یا بر غربت آنکس که بدستش نمی آوریم؟ ❄️تو بگو..... شیعه چند سال دیگر، به تحمل این درد، محکوم است؟ لیلةالقـــ✨ـدر در پیش است... و مـــن.. فقط یک نشانی از پیراهنت، می خواهم! تقدیر مرا، به همین یک نشانه، زیبـــا کن. 🇮🇷 @Ebrahimhadi
Sahar18_@Ebrahimhadi.mp3
3.6M
🌙سحر هجدهم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
72bdf96e48-5b09f8a6c2fbb804018b64e3.mp3
5.01M
📎جزء هجدهم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هر مردی که همسرش آرایش کند و از منزل با حالت آرایش کرده خارج شود دیوث است؛ و هرکس او را دیوث بنامد گناه نکرده است و چنانچه زنی با چهره آرایش کرده و عطرزنان از منزلش خارج شود و شوهرش به این کار او راضی و خشنود باشد، با هر گامی که زن با این حالت بر می‌دارد، برای شوهرش خانه ای در آتش جهنم بنا میشود. پس پر و بال خانم هایتان را از این جهت ببندید که رضایت خدا و شادمانی و بهشتی شدن بدون حساب را در پی دارد. 📚بحارالانوار؛ جلد۱۰۰ به نام خدا شهید ابراهیم هادی: دوست عزيز؟! همسر شما برای خود شماست، نه براي نمايش دادن جلوي ديگران! ميداني چقدر از جوانان مردم با ديدن همسر بي‌حجاب شما به گناه ميافتند! 📚سلام بر ابراهیم/جلد۱ 🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 رسم عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و ششم ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم برادر
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هفتم از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف میپاشید. اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع میکرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب. چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان. سحر شده بود که برگشتند. سرتا پای محمد حسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند. هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد. پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم. هدی مینشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید. دلم ریش میشد وقتی میدیدم، برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد. زهرا آمده بود خانه ما. ایوب برایش حرف میزد. از راحت شدن محسن میگفت. از جنس درد های محسن که خودش یک عمر بود. تحملشان میکرد. از مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می اید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند. ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده. زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند، _بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. درد های عجیب و غریبی که تحمل میکرد، انقدر به او فشار اورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد میشد قوز بالای قوز. جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود. دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون. چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند. ولی چرک بند نیامد. دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه. صبح به صبح که چرکش را خالی میکردم، میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و به خوردش میپیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد. تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود. میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمیزند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم، _ایوب؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش امده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد. فورا امآقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب. میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم. میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید، _ایوب جان، چاقو را بده به من. اخر چرا این کار را میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا. مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد، _ولم کن. بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم. تو را بخدا شهلا. بغضم ترکید. _بگذار برویم دکتر. اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _دارم میسوزم. بخدا خودم میتوانم. میتوانم درش بیاورم. شهلا، خسته ام کرده، تو را خسته کرده. بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند‌. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید ، _این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید. ⭕️ ادامه دارد... 🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر نوزدهم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر نوزدهم... ✍ برای رفتن... چقــــدر بی تابی؟ از لحظه ای که سیاهی، یَقِـــه ی آسمان را گرفته است ، چند بار نگاهت را به بالا دوخته ای؟ منتظر کدام اشــــاره ای؟ ❄️دل دل میکنـــم، بی خیالِ رفتن شوی... با رفتن تــو، فقط زینب، نیست؛ که زمین می خورد! که تمـام فرزندانت، تا قیامت، به خاک می افتند! ❄️نــــرو ... دردِ نداشتنت ، سلولهای قلب مرا، از هم باز میکند. وقارِ حیدری ات، حتی اجازه پلک زدن را هم، از من ، ربوده است. تو می روی....و تمامِ چشم مرا، با خودت میبری! تو میروی ، تا با یک ضــربــه، رستگار شوی. اما من با همان یک ضربه، به غربتی هزار ساله، مبتلا می شوم. ❄️تکرار هر رمضان، تکرار از دست دادن قدم های سنگینی است، که راه نَفَس های مرا ، مسدود می کند. همان قدم هايی که سنگ و کلوخِ خیابان نیز، از رفتنــش، به درد آمده اند. هنوز هم ، درد امشب زینب، چون آتشفشانی مذاب، در میان قلبمان می جوشد. من یقین دارم...؛ تا لحظه دیدارت، هیــچ مرهمی، این انفجار مداوم را خاموش نخواهد کرد. 💢تمام رازِ زمیـــن؛ تویی علــی! و خداوند، لیلةالقدرش را نیز، با تــو هماهنگ کرده است. و این؛ شرافتیست، که، جان مرا در تحمل این درد، تسکین داده است. ❄️می روی.... چاره ای نیست جان دلم! اما به جان بی نظیرت قسم؛ من به اعتبار تو ، در زمین راه می روم. و به اتصالِ تــو ، راه آسمان را ، طی می کنم. ✨دستان خالی مــرا، تا آخر بازار دنیا....رها مکن. شلوغی اش، مرا نابود خواهد کرد! 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
دعای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان🌙 🇮🇷 @Ebrahimhadi
1528062563032.mp3
4.87M
📎جزء نوزدهم: قرائت روزانه یک جزء قران کریم هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
یا بن الحسن!🌸 تا کی در انتظارت بمانيم سيدی تا کی دعای فرج بخوانيم سيدی تا کی سر بريده شهیدان بروی پایتان عجل علی ظهورک يا صاحب الزمان! تعجیل فرج آقا صلوات🌹 🇮🇷 @Ebrahimhadi
چه کرده ای تو با دلم❤️ که تا دنیا دنیاست🍃 هیچکسی برای من تـ❤️ـو نمی‌شود... رفیق شهیدم #ابراهيم_هادى یادش با صلوات🌷 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🔹امام خمینی(ره): من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش میکنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. 🏴سالروز ارتحال ملکوتی امام خمینی (ره) تسلیت باد🏴 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران، سر و کله زدن و بازی و خنده بود، مثلا چند نفر دور هم جمع می‌شدند و کلاه یک کارگری که از آنجا رد می شد را بر می داشتند و برای هم پرت می‌کردند و مردم آزاری می‌کردند. 🔸 اما رفاقت با ابراهیم، الگو گرفتن و یادگیری کارهای خوب بود. او غیرمستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد. حتی حرفایی می زد که سالها بعد به عمق کلامش رسیدیم. ▫️من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آنها می‌رسیدم و مدل مو و... درست میکردم. خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند. ابراهیم نیز خیلی زیبا بود اما... 🔹یکبار که پیش هم نشسته بودیم، دوباره حرف از مدل موهای من شد. برخی باحسرت به مدل جدید موهای من نگاه می‌کردند. ابراهیم جمله ای گفت که فراموش نمی‌کنم. گفت: «نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش.» 📚کتاب سلام برابراهیم2 🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید 🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هفتم از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پرید
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هشتم صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه. گفت، _شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت، _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم. خیلی جدی نگاهم کرد، _جهیزیه؟ اصلا. انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اوه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی! دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف، _اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم، _خاک بر سرم. یک وقت این کار را نکنی. آن وقت میگویند دخترمان کور و کچل بوده. خنده اش گرفت، _خب می آیند میبینند. میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است. میدانستم ایوب کاری را که میگوید" میکنم"، انجام میدهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت، حتی راه برگشت را هم گم میکرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم، _اقا تو را بخدا. تو را ب جان عزیزتان. آمبولانس بفرستید. ایوب حال خوبی ندارد. از دستم میرودا. میخواهد از خانه بیرون برود. -چند دقیقه نگهش دارید، الان می آییم. چند دقیقه کجا،غروب کجا؟ از صدای بیحوصله آن طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در، _من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟ از جایم پریدم، _تبریز چرا؟ -میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص. خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد، _محمد حسین را هم میبرم. -او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد. محمد حسین آماده شده بود. به من گفت، _مامان زیاد اصرار نکن، میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم. ایوب عصایش را برداشت، _میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم. گفتم پس لااقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید. رفتم توی آشپز خانه، _ایوب حالا که میروید کی برمیگردید؟ جلوی در ایستاد و گفت، _محمد حسین را که فردا برایت میفرستم، خودم... کمی مکث کرد، _فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم. تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت، _الو. مامان؟ -تویی محمد ؟ کجایید شماها؟ محمد حسین نفس نفس میزد، _مامان. مامان. ما تصادف کردیم. یعنی ماشین چپ کرده. تکیه دادم به دیوار، _تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟ - من خوبم. بابا هم خوب است. فقط از گوشش خون می آید. پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. -الو مامان؟ من چی کارکنم؟ ⭕️ ادامه دارد... 🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر بیستم... 🇮🇷 @Ebrahimhadi