هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1528062563032.mp3
4.87M
📎جزء نوزدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران، سر و کله زدن و بازی و خنده بود، مثلا چند نفر دور هم جمع میشدند و کلاه یک کارگری که از آنجا رد می شد را بر می داشتند و برای هم پرت میکردند و مردم آزاری میکردند.
🔸 اما رفاقت با ابراهیم، الگو گرفتن و یادگیری کارهای خوب بود. او غیرمستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد. حتی حرفایی می زد که سالها بعد به عمق کلامش رسیدیم.
▫️من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آنها میرسیدم و مدل مو و... درست میکردم. خیلی ها حسرت موها و تیپ ظاهری من را داشتند. ابراهیم نیز خیلی زیبا بود اما...
🔹یکبار که پیش هم نشسته بودیم، دوباره حرف از مدل موهای من شد. برخی باحسرت به مدل جدید موهای من نگاه میکردند. ابراهیم جمله ای گفت که فراموش نمیکنم. گفت: «نعمتی که خدا به تو داده را به رخ دیگران نکش.»
📚کتاب سلام برابراهیم2
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هفتم از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پرید
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و هشتم
صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه. گفت،
_شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟
هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت،
_اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم.
خیلی جدی نگاهم کرد،
_جهیزیه؟ اصلا. انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد.
-اوه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!
دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف،
_اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم.
صورتش را نیشگون گرفتم،
_خاک بر سرم. یک وقت این کار را نکنی. آن وقت میگویند دخترمان کور و کچل بوده.
خنده اش گرفت،
_خب می آیند میبینند. میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است.
میدانستم ایوب کاری را که میگوید" میکنم"، انجام میدهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد.
عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت، حتی راه برگشت را هم گم میکرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا کجا میخواهد برود.
از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم،
_اقا تو را بخدا. تو را ب جان عزیزتان. آمبولانس بفرستید. ایوب حال خوبی ندارد. از دستم میرودا. میخواهد از خانه بیرون برود.
-چند دقیقه نگهش دارید، الان می آییم.
چند دقیقه کجا،غروب کجا؟ از صدای بیحوصله آن طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود.
دوباره راه افتاد سمت در،
_من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟
از جایم پریدم،
_تبریز چرا؟
-میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.
خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد،
_محمد حسین را هم میبرم.
-او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد.
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت،
_مامان زیاد اصرار نکن، میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم.
ایوب عصایش را برداشت،
_میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم.
گفتم پس لااقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید.
رفتم توی آشپز خانه،
_ایوب حالا که میروید کی برمیگردید؟
جلوی در ایستاد و گفت،
_محمد حسین را که فردا برایت میفرستم، خودم...
کمی مکث کرد،
_فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم.
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت،
_الو. مامان؟
-تویی محمد ؟ کجایید شماها؟
محمد حسین نفس نفس میزد،
_مامان. مامان. ما تصادف کردیم. یعنی ماشین چپ کرده.
تکیه دادم به دیوار،
_تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟
- من خوبم. بابا هم خوب است. فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد. نشستم روی زمین.
-الو مامان؟ من چی کارکنم؟
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌙سحر بیستم...
✍ فقط... ده ضیافت دیگر، تا جمع شدن خوان رحمتت باقی مانده است.
و من هنوز، جامانده ترین مسافر پرواز رمضانم!
ناله های الغوث الغوث مرا شنیده ای....
و اگر اذن تو یاریم کنــد، باز هم خواهی شنید.
❄️من از "خودم"، عجیــب به تنگ آمده ام، که اینگونه دستانم را، مضطرانه بالا گرفته ام.
آنقدر، منيت هايم، زمین گیرم کرده اند، که صد بار فریاد الغوث الغوث سر داده ام.
❄️من آتشـ🔥ــی به سوزانندگی خودم، سراغ ندارم؛ خدا
هر الغوث من، استغاثه به فریادرسی است، که تنها قدرت رها کننده من، از حصار منيت هایم است.
❄️باز هم می آیم دلبرم.
و تو را به "خودت" قسم می دهم ؛ تا مرا از "خودم" برهانی.
بِــکَ یا اللّـه....
آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی؟
وعده فردا شبمان، هراس به دلم افکنده است؛
می ترسم از چشمانی که گناه، خشکشان کرده است!
می ترسم از دستانی که غرور... فقر را، از لابلاي سرانگشتانش، دزدیده است!
می ترسم از قلبی که نجاسات نَفْسَم، بال پروازش را شکسته است.
❄️به فریاد دلم برس...
من جز تو، فریادرسی سراغ ندارم.
نام محبوب ترین بندگانت را پیشکش کرده ام، شاید به اعتبار هیبتشان، مرا نیز، به پروازی بلند، مفتخر کنی!
✨ترس دلم را بریز...
همیشه مرا به هر بهانه ای بخشیده ای!
من سالهاست که جز بخشــش، خاطره ای از تو، به یادم ندارم
دستانم را بالا گرفته ام،
مرا از میان لجن زار منيت هايم، بیرون می کشی؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
9728817516-5b09f8a6c2fbb816008b6463.mp3
4.8M
📎جزء بیستم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌺 امام صادق (ع) میفرمایند:
انسان مۇمن اسراف و زیاده روی نمی کند، بلکه میانه روی را پیشه می سازد.
●به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت. تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد. از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد.
○یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. نان را برداشت و گفت: ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود. بعد یک تکه سنگ برداشت.
●و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود.
📚 سلام بر ابراهیم۲/ص۱۴۷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هشتم صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب ب
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و نهم
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد،
_خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم.
-توی جاده زنجان هستیم. دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا میرسد. فعلا خداحافظ.
تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید. یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود، اذان صبح را میگفتند که مامان تلفن زد،
_حال ایوب خوب است؟
صدایش میلرزید و تند تند نفس میکشید گفتم،
_گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟
-هیچی شهلا خواب دیده ام.
-خیر است ان شاءالله.
-دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند "جانباز ایوب بلندی شهید شد"
صدای خانم نصیری را شنیدم. بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. انقدر به این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه.
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا. میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او ارام تر است. سوار ماشین اقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ ارام اقا نعمت و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبر ها را رد و بدل میکرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان، افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش میکشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد. مظلوم و خسته.
-ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت،
_هیچی نگو خاله. عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم،
_محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم.
شانه هایم لرزید. زهرا دستم را گرفت،
_چی شده شهلا؟
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای اقا نعمت را میشنیدم که حالم را میپرسید. زهرا را میدیدم که شانه هایم را میمالید.
خودم را میدیدم که نفسم بند امده و چانه ام میلرزد. هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم.
حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس. با چشم های خسته ای که نگاهم میکند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت:
_شهلا خوبی؟ تو را بخدا ارام باش.
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
_ایوب رفت. من میدانم. ایوب تمام شد.
برگه امبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش. رویش نوشته بود، "اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد"
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر بیست و یکم....
✍ بدون تــو آسمان و زمین، بی تابند!
می بیـــنی؟ ؛
همه دریاها، کاسه شیر، پیشکش کرده اند ؛
تا راهی نشوی.... عـــلی
❄️حسنین...
زینب...
عباس...
التماست می کنند.....
و این مائیم؛ که از پس قرن ها فاصله، التماست می کنیم!
💢شیعه بدون تو، به کدام دیوار تکیه کند؟
آنقدر در نگاه اهل آسمان عزیزی، که شب تولدت به آغوش خدا را... شب قدر نام گذاشته اند.
تو... همه ی اعجاز خدایی، حیدر...
و ما باز درد نداشتن تو را، برای هزارمين بار، لمس می کنیم.
💠یگانه دلبر من... ؛
علی... سهم تـــو بود... نه مــا!
که هزار سال است، در انتظار سهممان از آخرین فرزندش، خیره به راه مانده ايم.
امشب، فقیرترین بنده ات منم،
و دستان خالی ام... به امید تحفه ای عظیم، بالا آمده اند!
مــــــن؛ سهمـــــم را می خواهــــــم!!
سهمم را از خانواده علی...
سهمم را از دامان مادر...
مــــن، یوسفـــم را، می خواهــــم؛ خدا
❄️اذن دعا داده ای و اجابتش را ضمانت کرده ای.
من یقین دارم، که مرا، بدون توشه، راهی نخواهی کرد.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
Juz21_@Ebrahimhadi.mp3
4.89M
📎جزء بیست و یکم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
به نام خدا
اگر ابراهیم با شخصی دوست میشد که آن شخص اشتباهاتی داشت، دیگران به او اعتراض میکردند. اما ابراهیم نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح میکرد و نقاط ضعف را مطرح نمیکرد.
✅ ابراهیم بدون اینکه حرفی بزند و امر و نهی کند، با عمل، کاری میکرد که طرف مقابل، اشتباهاتش را ترک کند.
ابراهیم به این دستور اهلبیت دقیقا عمل میکرد که میفرمایند: «مردم را به وسیله ای غیر از زبان، به سوی خدا دعوت کنید.»
📚سلام بر ابراهیم2
🇮🇷 @Ebrahimhadi