فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 از علی بخواه...
👈 روایتی زیبا از
مردانگی امیرالمؤمنین(ع)
#استاد_پناهیان
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
#هادی_دلها 💓
خدا خودش دستمان را در دست شهدا
گذاشت و این رفاقت آغاز شد...🌷
وچه رفاقتی بھتر از رفاقت با شهدا.!
#برادرشهیدم راھت ادامه دارد...✨
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣ ✅ فصل چهارم ... هر بار هم چیزی هدیه میآورد. یک بار یک جفت گوشوارهی ط
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣
✅ فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق میگیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا میزنند و دنبال کار خیر جوانها میروند.
دوازدهم آذر ماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبهی عقد به دمق برویم. آنوقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانهی ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقهام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوشرویی بود. شناسنامهی من و صمد را گرفت. کمی سربهسر صمد گذاشت و گفت: « برو خدا را شکر کن شناسنامهی عروس خانم عکسدار نیست و من نمیتوانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز. »
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامهی بدون عکس خطبهی عقد را جاری نمیکند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشتهایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینیبوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: « بهتر است اول برویم عکس بگیریم. »
همدان میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایهای سنگی، مجسمهی شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دورهگردی توی میدان عکس میگرفت. پدر صمد گفت: « بهتر است همینجا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایهدارش ایستاد. پارچهی سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن. »
من نشستم و صاف و بیحرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچهی سیاه بیرون آمد و گفت: « نیم ساعت دیگر عکس حاضر میشود. » کمی توی میدان گشتیم تا عکسها آماده شد. پدر صمد عکسها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: « حاجآقا! یعنی من این شکلیام؟! »
پدرم اخم کرد و گفت: « آقا چرا اینطوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. »
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را میشمرد؛ اما پدر صمد گفت: « خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد. » عکسها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانهی دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامهام را عکسدار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامههایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: « خانم قدمخیر محمدیکنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام اللّه مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... » بقیهی جملهی عاقد را نشنیدم. دلم شور میزد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لبهایش نشسته بود. سرش را چندبار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: « با اجازهی پدرم، بله. »
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم. به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم میداد، انگشت میزدم. اما صمد امضا میکرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس میکردم جیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا میکند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمیشدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوهخانهای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف میرفت و میآمد کنار میز میایستاد و میگفت: « چیزی کم و کسر ندارید. »
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: « چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم. »
دیزیها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چارهای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزهای بود. بعد از ناهار سوار مینیبوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: « حاجآقا من میخواهم پیش شما بنشینم. »
🔰ادامه دارد.....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
عهد شفاعت.mp3
3.13M
🍂امشب، شب شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۱، شب عهد بستن شهید ابراهیم هادی و رزمندگان گردان کمیل برای شفاعت یکدیگر در روز قیامت..
یک شب قبل از عملیات و ۶ روز قبل از شهادت پهلوان ابراهیم هادی
🛑صدایی که میشنوید، صدای زیبای شهید ابراهیم هادی است.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🔸پیامبر اکرم صلوات الله علیه:
«حب الوطن من الإیمان»❤️
دوست داشتن وطن از ایمان است!
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
طلوع گرم چشمانت ،
مرا صادق ترین صبح است
اگر نه کار خورشید جهان
عادت شده ما را...
🌟 سلام بر ابراهیم 🌟
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌱همسر شهید مدافع حرم :
🌷به خاطر شهادت همسرم گریه نمےکنم
ولے به خاطر وضعیت حجاب جامعه
ناراحتم و گریه مےکنم....😔
#شهیدمسلم_خیزاب
#یادش_باصلوات
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
نوحه شهید هادی۱.mp3
3.35M
دوست دارم تشنه لب باشم به هنگام شهادت
جرعه ای نوشم ز دست ساقی کوثر بميرم...
🎤مداحی شهید ابراهیم هادی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠خودش بلده چطور دستتو بگیره...💠
❤️ #دلنوشته ❤️
🍃یه روزکه رفته بودم گلستان شهدا. روی دیوار کتاب فروشی عکس ابراهیم را دیدم. اصلا نمیشناختمش پیش خودم گفتم از قیافش پیداست خیلی آدم خوبیه. اسمشو به خاطر سپردم. نوشته بود "شهید ابراهیم هادی". بهش سلام دادم.
🍃چند روز بعد رفتم کتاب فروشی ببینم کتابی از این شهید هست یا نه، فروشنده گفت بله کتاب داره و دو جلد هم هست. قیمت کتاب را پرسیدم ولی پول نداشتم بخرم. ناراحت شدم. گفتم با این بی پولی باید چند وقت صبر کنم تا پولش بدستم بیاد. من حتی هزار تومنم ندارم.
🍃چند روز بعد تو گلستان شهدا بودم. داشتم بین شهدای گمنام قدم میزدم. یه دختر صدام زد؛ یه بسته بهم داد گفت نذره. ازش دور شدم تا بازش کردم نشستم روی زمین و گریه کردم.
کتاب سلام برابراهیم بود.😭
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣ ✅ فصل پنجم در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق میگیرند.
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣
✅ فصل پنجم
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زنبرادرها و فامیل به خانهی ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک میگفتند و دیدهبوسی میکردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بستهام. دوست داشتم بود و کنارم میماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانهی ما بیاید، اما نیامد.
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت میکشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس میکردم فاصلهای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانهاش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم میکرد: « قدم! بیا آقا صمد آمده. »
نفهمیدم چطور پلهها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خندهاش گرفت.
گفت: « خوبی؟! »
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: « من دارم میروم پایگاه. مرخصیهایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش. »
گریهام گرفته بود. وقتی که او رفت، تازه متوجه دانههای اشکی شدم که بیاختیار سُر میخورد روی گونههایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ میزد. دلم نمیخواست کسی من را با آن حال و روز ببیند. دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رختبران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیهام را آماده کرده بود. بندهخدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفرهی چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراکپزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیهام را بار وانت کردند و به خانهی پدرشوهرم بردند. جهیزیهام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمههای شب چندبار به بهانههای مختلف به خانهی ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشین کرد. زنبرادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، میتوانستم بیرون را ببینم.
بچههای روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین میدویدند. عدهای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچهها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکانتکان میخورد. انگار تمام بچههای روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازهاش میسوخت. میگفت: « الان کف ماشین پایین میآید. » خانهی صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شدهام، سراسیمه دنبالم آمد. همانطور که قربان صدقهام میرفت، از ماشین پیادهام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم میخواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم.
به کمک زنبرادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یکریز گریه میکردیم و نمیخواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریههای من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من و شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانهی صمد من گریه میکردم و خدیجه گریه میکرد.
وقتی رسیدیم، فامیلهای داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود. مردم صلوات میفرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیفهای قشنگی دربارهی حضرت محمد(ص) میخواند و همه صلوات میفرستادند.
صمد رفته بود روی پشتبام و به همراه ساقدوشهایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت میکرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
🔰ادامه دارد.....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🏴وفات جانسوز
صدف دریای ایثار و عصمت
پرورش یافته دامان ولایت
محبوب مصطفی (ص)
و نور دیده مرتضی (ع)
و عطر خوش زهرا (س)
و الگوی عفاف و پاکی
حضرتزینبسلامللهعلیها تسلیت باد🏴
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
گفته "یَداللَهِ فَوقَ أَیْدِیهِم"
یعنی بندهی من نگران فردایت نباش😇
از اَفعال آدمها دلگیر نشو...
کاری از آنها برنمیآید...
دستت را به من بده❤️
تا من نخواهم،برگی از درخت نمیافتد
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📌 #پندانه
🔺ماهیان ازآشوب دریا به خدا شکایت بردند،
🔹دریا آرام شد،
🔺ولي آنها اسیر تور صیادان شدند،
🔹آشوب زندگی حکمت خداست.
🔺ازخدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام...
🔅امام رضا علیه السلام:
ايمان چهار ركن است : توكل بر خدا ، رضا به قضاى خدا ، تسليم به امرخدا ، واگذاشتن كار به خدا
📚تحف العقول ، ص 469
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
📌امام على عليه السلام:
در حالى كه در واقع، از كمترين مال
برخوردار هستيد، در ظاهر، بهترين
حال را از خود نشان دهيد ...
📚بحارالأنوار ج 78
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠او طوری برخورد میکرد که گویی از تمام رفاهیات دنیایی برخوردار است. گذران زندگی برای او که یتیم بزرگ شده سخت بود اما با کار در بازار، درآمد لازم را برای خودش کسب کرد.
🌟ابراهیم پول خودش را هم برای دیگران هزینه میکرد. نه موقعیت های ویژه او را ذوق زده میکرد و نه از دست دادن موقعیت ها او را ناراحت میکرد.
🛑هیچ وقت لباس نو نمیپوشید. میگفت: هرزمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم میپوشم.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣2⃣ ✅ فصل پنجم رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. میدانستم صمد از
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣2⃣
✅ فصل_ششم
... اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمانها ادامه پیدا کرد. عصر مهمانها به خانههایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی میگذاشت. صمد را صدا میزد و میگفت: « غذا پشت در است. »
ما کشیک میدادیم، وقتی مطمئن میشدیم کسی آنطرفها نیست، سینی را برمیداشتیم و غذا را میخوردیم.
رسم بود شب دوم، خانوادهی داماد به دیدن خانوادهی عروس میرفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباسهایم را پوشیده بودم و گوشهی اتاق آماده نشسته بودم. میخواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و اینقدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمیآوردم. دلم میخواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم. به همین خاطر هی جلو میافتادم. صمد دنبالم میآمد و چادرم را میکشید.
وقتی به خانهی پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونهی راست و چپش، نوک بینیاش، حتی گوشهایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت و زیر لب میگفت: « الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم. »
خانوادهی صمد با تعجب نگاهم میکردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت اینطور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانهی پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس میکردم تازه به دنیا آمدهام. کمی پیش پدرم مینشستم. دستهایش را میگرفتم و آنها را یا روی چشمم میگذاشتم، یا میبوسیدم. گاهی میرفتم و کنار شیرین جان مینشستم. او را بغل میکردم و قربان صدقهاش میرفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را میبوسیدم و به مادرم سفارشش را میکردم: « شیرین جان! مواظب حاجآقایم باش. حاجآقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاجآقا. »
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه میرفتم. ریزریز قدم برمیداشتم و فاصلهام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه میکردم. صمد چیزی نمیگفت. مواظبم بود توی چالهچولههای کوچههای باریک و خاکی نیفتم.
فردای آنروز صمد رفت.باید میرفت.سرباز بود.باز با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.مادر صمد باردار بود.من که درخانه ی پدرم دست به سیاه وسفید نزده بودم حالا مجبور بودم ظرف بشویم جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان اماده کنم .دستهایم کوچک بود و نمیتوانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یکدست شوند.
آبان ماه بود.هوا سرد شده بودک برگ های درخت ها ک زرد وخشک شده بودند توی حیاط میریختند.ساعتها مجبور بودم توی آن هوای سرد برگها را جارو کنم .
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود یک روز مادر صمد به خانه ی دخترش رفت و به من گفت :من میروم خانه ی شهلا تو شام درست کن.در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم بجز غذا درست کردن .چاره ای نبود رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاقهای همکف خانه بود.پریموس را روشن کردم .آب را توی دیگ ریختم ومنتظر شدم تا آب جوش بیایدشعله ی پریموس مرتب کم وزیادمیشد ومجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت به جوش آمد برنج هایی که پاک کرده وشسته بودم توی آب ریختم.از دلهره دستهایم بی حس شده بود.نمیدانستم که کی باید برنج را از روی پریموس بردارم خواهر صمد،کبری،به دادم رسید .خدا خدا میکردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود کمی که برنج جوشید کبری گفت:حالا وقتش است بیا برنج را برداریم.
دونفری کمک کردیم وبرنج را داخل آبکش ریختیم وصافش کردیم .برنج را که گذاشتیم مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت وپیاز شدم برای لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند .غذا را کشیدم اما از ترس به اتاق نرفتم و گوشه ی آشپزخانه نشستم وشروع کردم به دعا خواندن .کبری صدایم کرد.با ترس ولرز به اتاق رفتم مادر صمد بالای سفره نشسته بود .دیس های خالی پلو وسط سفره بود همه مشغول غذا خوردن بودند و میگفتند :به به چقدر خوشمزه است.
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادر شوهرم آمد.داشتم حیاط را جارو میکردم .میشنیدم که مادر شوهرم از دست پختم تعریف میکرد ومیگفت:نمیدانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت دست پختش حرف ندارد هرچه باشد دختر شیرین جان است دیگر.
اولین بار بود که درآن خانه احساس آرامش میکردم.
🔰ادامه دارد....🔰
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
⭕️ روزهای اخر ڪانال
#قسمت_اول
ابراهیم ابتدا به سراغ چند نفر از سالم ترها ڪه قدرت بدنی داشتند رفت. از انها خواست تاسیم خاردارهای ڪف ڪانال را جمع اوری ڪنند. درڪف ڪانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این ڪار بدون هیچ گونه امڪانات برای بچه ها بسیار مشڪل بود.
ڪار بعدی ابراهیم جمع ڪردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل ڪانال بود. قسمتی از ڪانال از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیب، در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار، شهدا را به انجا بردند. حمل پیڪر شهدا سخت نبود. بلڪه دل ڪندن ازرفقا، ڪار را بسیار سخت و طاقت فرسامی ڪرد.
شیرمردانی ڪه درمقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند، اینڪ توان جا به جا ڪردن پیڪر دوستان شهیدشان را نداشتند! ڪسی با ڪسی حرف نمی زد. فقط قطرات اشڪ بود ڪه ارام ارام از گونه ها می چڪید. خاطرات شیرین روزهای باهم بودن، لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت.
پس از انتقال شهدا به انتهای ڪانال، نوبت پیدا ڪردن جای امنی برای مجروحین بود. مجروحین ڪانال، تعدادشان زیاد بود. عده ای دست و پاهایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترڪش و تیر، دل و روده هایشان بیرون ریخته بود.
نگاه جستجوگر ابراهیم به دنبال جایی بود ڪه بتواند مجروحین را از ترڪش خمپاره ها در امان نگه دارد. تنها جای مناسبی ڪه به ذهنش رسید، دیواره های ڪانال بود.
حالاڪانال ڪمی شرایط عادی پیدا ڪرده بود. درچهره هیچڪدام از علی اڪبرهای خمینی، نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد.
📚ڪتاب سلام بر ابراهیم ۲
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🌹یادش به خیر
آن روزها یک سه راهی بود
معروف به سه راهی شهادت..🕊
این روز ها یک سه راهی هست
معروف به سه راهی "نفس، گناه، شیطان"
👌امروز خودت انتخاب کن
میخواهی عابر کدام سه راهی باشی؟
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
💠در محضر علما💠
🌾 هر جا غصّه دار شدی استغفار کن. استغفار امان انسان است. به این کاری نداشته باش که چرا محزون شده ای ، اذیّتت کرده اند ؟ گناهی کرده ای؟ بعضی وجود خودشان را گناه می دانند. شما می گویی چرا من درست کار نمی کنم، او خودش را گناه می داند. محزون که شدی استغفار کن. چه غم خود را داشته باشی و چه غم مؤمنین را، استغفار غم ها را از بین می برد. همان طور که وقتی خطا می کنی همه صدمه می خورند، مثلاً وقتی چند نفر کفران نعمت می کنند به همه ضرر می رسد؛ استغفار هم که می کنی به همه ماسوای خودت نفع می رسانی🌾
[ میرزا اسماعیل دولابی ]
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
🥀سر بند یازهرایت،
نشان از عشقی کهن دارد...
عشقی به عمق جنون
و این جنون را
تنها شهادت آرام میکند،
شهادتی
به گمنامی شهادت زهرا(س)...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8
شهید ابراهیم هادی
⭕️ روزهای اخر ڪانال #قسمت_اول ابراهیم ابتدا به سراغ چند نفر از سالم ترها ڪه قدرت بدنی داشتند رفت.
⭕️روزهای اخر ڪانال
#قسمت_دوم
تنها صدایی ڪه سڪوت مرموز ڪانال رامی شڪست، نوای نوحه های ابراهیم بود.
ادامه👇
⭕️روزهای اخر ڪانال
#قسمت_دوم
تنها صدایی ڪه سڪوت مرموز ڪانال رامی شڪست، نوای نوحه های ابراهیم بود. او با صدای زیبای خود، به یاران بی رمق ڪانال جان تازه ای می بخشید. زمزمه های ابراهیم، درمیان خون و جراحت و تشنگی و گرسنگی، ارامش بخش بود.
هنگام اذان ابراهیم، آن هایی ڪه هنوز اندڪی توان در بدن داشتند، خود را به دیوار ڪانال می رساندند تا با مدد دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه ڪنند. مجروحین اما با حالتی ملڪوتی تر، به سختی خود را به سمت قبله میچرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را بر خاڪ ڪانال می گذاشتند.
در ڪانال بعد از اقامه ی نماز، شهید طاهری قران میخواند و حتی تفسیر میڪرد. هرڪس در گوشه ای دعایی را زمزمه می ڪرد و با خدای خود نجوامی ڪرد. زخمی ها مدام از فرط تشنگی ناله می زدند و اب طلب می ڪردند.
داخل ڪانال مرتب با خمپاره مورد هدف قرار میگرفت. پس از ڪاسته شدن اتش بعثی ها، ابراهیم همه بچه ها راجمع ڪرد و گفت: دیگر ڪانال، جای ماندن نیست. باید هر جور شده امشب به سمت تپه های دوقلو عقب نشینی ڪنیم.
آن روز حدود هفتاد مجروح بد حال داخل ڪانال بودند. هنگامی ڪه نیروها درحال پخش شدن بودند، نوجوانی ڪم سن و سال از ابراهیم سوال عجیبی پرسید: سرنوشت مجروحین چه میشود؟
همه بهت زده به اطرافیانشان نگاه میڪردند. ابراهیم به آن نوجوان گفت: شما نگران مجروحین نباشید،خودم پیش ان ها هستم. آن نوجوان باصلابت خاصی گفت: پس من هم می مانم و از مجروحین تا اخرین قطره خونم مراقبت می ڪنم.
تصمیم گیری سختی برای دیگران بود.
چهار روز تشنگی، گرسنگی، خستگی و محاصره، توان همه را بریده بود.
یڪی دیگر نیز در گوشه ای ازڪانال گفت: من هم می مانم. یڪباره تمام افراد، یڪ صدا فریاد #ماندن سردادند.
📚ڪتاب سلام برابراهیم ۲
♻️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
https://eitaa.com/joinchat/1500184576C4a4b519be8