🌙سحر دوم....
✍ یک روز... گذشت! به همین سادگی
لحظات مهمانی، بسرعت به پیش می روند...
و من نمیدانم، چند سحر ، فرصت آرام گرفتن در آغوش تو را دارم؟
به خودم که می نگرم؛
حتی لحظه ای از این ضیافت را، چشم انتظاری نتوانم کرد.
اما ؛ کرامت تو که بر من مستولی میشود؛
دلم برای تمام سحرها،برنامه می چیند!
💢جانِ عالم به فدای یک بوسه ات...خدا
همه ی سال، دلواپسی، مهمان دلم بود؛ نکند از سجاده رمضانت جا بمانم!
و این تویی که باز گداپروری کردی...
و مرا، گوشه ای، در لابلای اشراف ضیافتت، جای دادی...
👈و من نشسته ام اینجا؛
درست سر بر زانوان تو.....
و حرارت آغوشت را به هیچ مأمن دیگری، نمی دهم!
اما دلم شور میزند...؛ دلبرم
نکند؛ امراضِ دلم، مرا از تو بگیرند.
نیمه شب را ، به قصد علاج آمده ام...
طبیب تویی؛
نَفْسِ بیمارم را، شفا نداده، رها مکن!
✨دستان خالی ام، پر از تکرار "یا طبیب" شده.
یقین دارم بی اجابت، رهایم نخواهی کرد.
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Sahar2_@Ebrahimhadi.mp3
2.71M
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
Juz2_@Ebrahimhadi.mp3
4.82M
📎جزء دو:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۲
اول سلام به رفیق شهیدم
بعد سلام به همهی دوست داران شهید هادی.
از شروع دوستیم با شهید هادی چند ماه گذشته. من خیلی دل نوشته هایی که تو کانال از طرف دوستان ایشون ارسال میشه رو با دقت میخونم. هر کدومشون یه حال و هوایی دارن.
نمیدونم چرا تا حالا ننوشتم ولی برا خیلی ها تعریف کردم.
خیلی فکر کردم که شروع این قضیه کجا بود. شاید دو هفته یا بیشتر به این فکر کردم که چیشد که تصمیم گرفتم دوست شهید انتخاب کنم؟ اصلا یادم نبود چطوری به فایل انتخاب دوست شهید به دستم رسید.
این فایل تو یکی از کانال ها ارسال شد و گفته شد منتظریم دوست شهیدتون رو معرفی کنید.
کانال حذف شد ولی من دنبال عکس شهدا بودم. به فایل که توجه کردم دیدم مال کانال سلام بر ابراهیمه. اسمش عجیب برام آشنا بود.
انقدر که قفسه کتاب هام رو چک کردم. ولی نبود...
تو کانال عضو شدم و تیکه هایی از کتاب رو که قرار داده میشد میخوندم. خیلی برام دلنشین بودن. بیشتر از همه منتظر بودم دل نوشته بذارن تو کانال. با شوق میخوندم.
اون موقع خیلی غصه خوردم. خیلی ناراحت بودم. چون کتاب رو کسی بهم هدیه کرد و منم بعد از مدتی کتاب رو امانت دادم بدون اینکه خودم چیزی ازش بخونم. دیگه انقدر تشنه خوندن کتاب بودم که حد نداشت. منتظر نموندم تا امانت رو بهم پس بدن. پی دی اف کتاب رو دانلود کردم و شروع کردم به خوندن.
کمتر از نصف داستان رو که خوندم کتاب دوباره برگشت دستم.
کتاب که دوباره رفت تو قفسه کتابام انگار خیالم راحت شد. مطالعه از روی پی دی اف رو گذاشتم کنار. البته کتاب رو هم نخوندم.
این حس هایی که توصیف میشد تو دل نوشته ها برام غریب بود. اینکه با خوندن کتاب گریه کنی و بخندی. کتاب هایی که راجع به شهدا خونده بودم سراسر احساس بودن. بیشتر راجع به اسارت یا خاطرات همسر شهدا.
اما سلام بر ابراهیم کتاب متفاوتی بود...
کتاب رو که شروع کردم اوایل خیلی اون حس هارو درک نمیکردم. اما همینکه چند تا داستان و خاطره گذشت انقدر برام جالب بود که اگه در طول روز نمیخوندم، آخرشب حتما چند صفحه میخوندم. حتی بعضی خاطرات رو بلند تو جمع خانواده میخوندم. خیلی هم استقبال میکردن.
با خوندن کتاب کم کم رفتارام عوض شد.( البته قبل خوندن سلام بر ابراهیم کتاب نسل سوخته رو خوندم که بسیار قلم زیبایی داشت و خیلی روم تاثیر گذاشت)
کم کم خودم رو تغییر دادم. آروم شدم. دیگه زود عصبی نمیشدم. رفتارام رو با خاطرات شهید هادی مقایسه میکردم. سعی میکردم در نظر ایشون مورد قبول باشم. دلم نمیخواست از دستم ناراحت بشن. خیلی رو خودم کار کردم و گناه ها و کار های اشتباه زیادی رو کنار گذاشتم. یه دفتر گرفتم و توش
شروع کردم به نوشتن. خطاب به شهید هادی مینوشتم و اتفاقات روزانهام رو تعریف میکردم. چون نمی تونستم راحت با شهید صحبت کنم و بلد نبودم چیبگم. تو همون نوشته ها مشورت میخواستم از شهید. بعد ها شهدای دیگهای هم به عنوان دوست شهیدم انتخاب کردم و به یه دوست شهید قانع نشدم ولی هنوز هم مخاطب صحبت هام شهید هادیه. یکم که گذشت دیگه تو دفتر نمینوشتم. خیلی بین نوشتن هام فاصله افتاد. حتی یه ماه. نه اینکه به یاد شهید نباشم. بلکه دیگه انقدر راحت میتونستم صحبت کنم که دلم نمیرفت به نوشتن. دیگه صحبت ها و علاقهام تو دفترم جا نمیشد. انقدر صمیمی شده بودم که دیگه نمیگفتم رفیق شهیدم. داداش صداش میکردم. و این داداش گفتن انقدر بهم میچسبید که دیگه ترکش نکردم.
با خودم میگفتم برادر بزرگ این مدلیش خوبه. خوش اخلاق و غیرتی و بهتر از همه شهید. شاید خیلی ها باورش نکنن، ولی رنگ و بوی زندگیم عوض شد. خیلی چیزا رو فراموش کرده بودم و دوباره به یاد آووردم. زندگیم از وقتی که ارتباط نزدیک گرفتم با شهدا عوض شد. کسی حواسش نبود که من روحیاتم داره عوض میشه. حواس کسی نبود که من خواسته ها و علایقم داره عوض میشه.
بقیه فکر میکردن این تغییرات آنی و زود گذره و دوباره مثل قبل برخورد میکنم. اما اشتباه فکر میکردن. من حتی اگه در شرایط خیلی سخت و به اجبار، طوری که نمیشد محل گناه رو ترک کرد مثلا غیبت، اونجا نشسته بودم ولی چیزی نمیشنیدم.
و شاید خیلی ها هنوز هم فکر میکنن تب این عشق برای مدت کوتاهی داغه.
الان چند ماه گذشته و هر روز به شور و حرارتم اضافه میشه. بقیه باورش نمیکنن چون فقط کتابی رو دیدن که همهجا همراهم بود و روش عکس یه آقایی نقش بسته بود و نوشته ای که اسم کتاب بود...
سبک زندگیم عوض شد. و اولین باری بود که نترسیدم از تغییر. نترسیدم از اینکه من بازم میلم میاد سمت گناه، پس چرا توبه؟ به بعدش اصلا فکر نکردم. من فقط به مبارزه با نفس فکر میکردم و زیبا بودن در نظر خدایی که در حقم خدایی رو تموم کرده بود و خیلی جاها حواسم نبود.
داداش ابراهیم تو زندگیم خیلی پر رنگ شد.
تصویر زمینه گوشیم شد چهرهی رفیقم.
پروفایلم شد چهرهی رفیقم و همه چیزمشدند شهدا. انقدر که ذکر قنوتم شد:
"اللهم الرزقنا شهادت". دیگه همه جا میدیدم نوشته دوست شهیدم. همه جا بین بچه مذهبی ها و غیر مذهبی ها صحبت از رفیقه شهیده. تازه متوجه میشدم بعضی ها هر پنج شنبه میرن سر مزار شهید گمنامی که داداش صداش میکنن. تازه همهی این چیزا رو دیده بودم.
دوران دوستیم با شهید کوتاهه ولی طولانیه تو قلبم. قدیمی ترین و صمیمی ترین رفیقم شده شهید هادی. به خیلی از خواسته هام رسیدم. خیلی دعاها کردم و مستجاب شدن. دیگه تحمل مشکلات و پستی و بلندی های زندگی برام آسون بود. دیگه زاویه دیدم تغییر کرده بود. تا حدی که الان زمین تو نظرم کوچیکه و آسمون رو میپسندم. " پِی شهادتم، مَنِه شکسته بال و پَر"
دوسال بود که میخواستم برم راهیان نور ولی جور نمیشد. امسال واقعا دوست داشتم برم یه مسافرت عارفانه. با هم کلاسی هام اردوی راهیان نور مدارس ثبت نام کردیم ولی دو، سه روز مونده به حرکت سفر لغو شد. دلم خیلی گرفت. تو ذهنم میگذشت که لیاقت ندارم. حتی گِله کردم پیش شهدا، ولی میرسیدم به اینکه اگه عیب و ایرادی هست از خودمه. خیلی پریشون شدم و خودم رو درگیر مراسم فاطمیه کردم و روضه حضرت زهرا. تو یادواره شهدا شرکت کردم و دلم رو یه جوری آروم کردم. ولی به صورت عجیبی کارهام ردیف شد و تونستم برم راهیان نور. همهاش از لطف شهدا بود. رسیدم به اینکه واقعا باید دعوت شی. بحث لیاقت نیست، سعادته. فکه رفتیم ولی یادمان کنال کمیل نرفتیم. جالب بود برام، تو کاروانمون (بچههای هم سن و سال خودم ) شهید هادی رو میشناختن. خیلی هم دوسش داشتن. شاید زمان رفاقتشون بیشتر از من بود. ولی سفرم با یاد شهید هادی و همرزم هاش گذشت سالم زود از موعد تحویل شد. چند روز قبل از پایان زمستان، بهار من شروع شده بود.
📎ارسالی همسنگران
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌷 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت یازدهم نامه اش ازانگلیس رسید، _خب بچه دار شدنمان چشمم
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت دوازدهم
چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند. ناگهان در زدند. ایوب پشت در بود. با سر و صورت کبود و خونی.
جیغ کشیدم ،
_چی شده ایوب؟
اوردمش داخل خانه.
_هیچی، کتک خوردم.
هول کردم،
_از کی؟ کجا؟
-توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان، که ما را توی ایران شکنجه میکنند. من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.
آستینش را بالا زدم،
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار میداد،
-خب قیافه م هم تابلو است که بسیجی ام و خندید.
دستش کبود شده بود.
گفتم:
_باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.
ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد. خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود. چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم. میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد. دوربین عکاسیش را برداشت. من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم. تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرام بودنش نبود.
منافق ها توی خیابان بودند. چند قدمی مسیرمان با مسیر راهپیمایی آنها یکی میشد.
رویم را کیپ گرفتم و کالسکه را دنبال ایوب هل دادم، ما را که دیدند بلند تر شعار دادند.
شیطنت ایوب گل کرد. دوربین را بالا گرفت که مثلا عکس بگیرد، چند نفر آمدند که دوربینش را بگیرند. ایوب واقعا هیچ عکسی نیانداخته بود.
وقتی برگشتیم ایران، ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود. دور سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند.
گفتم:
_محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت.
-حالا کجاست؟
-فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد.
رفتم محمد حسین را بگیرم. صدای گریه اش از طبقه پایین می امد.
تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر.
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد.
-زحمت کشیدید اقا.
اشک هایش را پاک کردم.
-بابا ایوب خیلی سلام رساند. بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند. اگر می آمدی انها را بیدار میکردی.
صدای ایوب از پشت سرم امد.
-سلام بابا
برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد.
صدای نگهبان بلند شد.
-اقا کجا؟
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود.
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد.
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد،
-بابایی، من برای اینکه تو را ببینم این همه پله را آمدم پایین، انوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلندگریه میکرد.
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود.
⭕️ ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi