🌙سحر سیزدهم....
✍ ضیافتت، به نیمه اش، نزدیک می شود.
و ما، غرق در بوسه های مداوم توییم.
❄️نميدانم چقدر مهمان خوبی بوده ايم؟
اما، به لبخند های بی همتایت قسم؛ تو شاهکارترین میزبان عالمی!
❄️چنان ندیده، میخری؛ که گویی میان ما و تو، هیــچ نقطه تاریکی، جلوه نکرده است.
❄️شرمنده چشمان توام؛ دلبرم
اذن مناجات که می دهی، با خودم می اندیشم، چرا باز هم، برویم آغوش گشوده است؟
👈من بارها این سوال را با خودم تکرار کرده ام؛
مگر چقدر می توان، ندید گرفت...
مگر چقدر می توان، بخشید...
مگر چقدر می توان، ندیده خرید؟
❣نام "ستار "، تو، حِصنِ حَصینِ من است...خدا
و عقل ناچیز من هنوز، از ستاریتِ تو، انگشت به دهان مانده است!
❄️ندید گرفتن هايت، چنان مرا دلباخته ات کرده، که تصور جاماندن از آغوشت نیز، نابودم می کند.
❄️این رمضان، برای سرکشیدن اسم های تو، سحرخيز شده ام.
مرا به خودت، شبیه می کنی، دلبر رعنا قد من؟
❄️قنوت امشبم، بال درآورده است؛ به نام نامی "ستار" تو....
❣مــرا، مثل خودت...به "ندیدن" عادت بده...؛
یا ستّارُ.... یا ستّارُ.... یا ستّار....
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
1527581239173.mp3
4.74M
📎جزء سیزدهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
🌺حضرت علي مي فرمايد: «هر کس قلبش و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.»
🍀 همچنین عرفاي بزرگ در سرتاسر جملاتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: «اگر کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نَفَسي که انسان در دنيا براي غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.»
💐از ويژگيهاي ابراهيم اين بود که معمولا کسي از کارهايش مطلع نميشد. بجز کساني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند.
🌷 اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين نکته را اشاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداست، گفتن ندارد. يا مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا.
📚سلام بر ابراهیم۱
🇮🇷 @Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و یکم چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و دوم
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم. وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود. راضی نمیشد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه. نوبت من شد. وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت:
_پس مریض کجاست؟
گفتم:
_توضیح میدهم همسر من...
با صدای بلند وسط حرفم پرید،
_بفرمایید بیرون خانم. اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم :
_من هم برای خودم نیامدم. همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان...
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید ،
_برو بیرون خانم با مریضت بیا.
با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند.
رو به دکتر گفتم:
_فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد. شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون امدم.
مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با آنها فرق دارد.
میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند. کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش مینشستم تا عصر. بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید،
_من را اینجا تنها نگذار.
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم.
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم.
یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن. یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود.. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در. صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید.
_شهلا...شهلا...تو را به خدا...
بغضم ترکید. اشک نمیگذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز میدوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.
⭕️ادامه دارد....
🇮🇷 @ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر چهاردهم.....
✍ فقط یک سحر مانده، تا رمضان، قرص قمرش را رونمايي کند.
نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"، لحظه شماری کرده ايم.
و تنها...
یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است...
❄️چه سری است ، دلبرم...؟
که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود، زمین آیینه کرامت تو را رو میکند؟
❄️سفره داری، خصلت رمضان است...
و تو همه این سفره داری ات، را یکجا در سینه پسر فاطمه، جای داده ای!
مگر ميشود، مولود نیمه رمضان بود،
پسر ابرمرد آسمان، و شیرزن زمین، بود،
امــــا،
کریم ترین انسان زمین نبود...؟
❣به چشمان عاشق کش تو قسم؛ من یقین دارم...؛
روبروی نام "کریم "ات آیینه گرفته ای...تا مجتبی را برای اهل زمین، خلق کرده ای.
❄️قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام؛
اوج می گیرد به نام نامی کرامتت...
سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی؟
❄️این سحر...
انقدر.. تو را تکرار میکنم... ؛
تا آیینه داری نام "کریم" ات را، به قلب من نیز، هدیه کنی.
آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی؟
یا کَریمُ.....یا کَریمُ.... یا کَریم....
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 @Ebrahimhadi
5537c9f6c2-5b09f89ec2fbb872018b64ac.mp3
4.69M
📎جزء چهاردهم:
قرائت روزانه یک جزء قران کریم
هدیه به شهید ابراهیم هادی🌷
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
❤️ #دلنوشته ۵
مدتی بود که خواندن کتاب سلام بر ابراهیم را شروع کرده بودم. هر روز شخصیت این شهید مرا بیشتر تحت تاثیر قرار داد .شب اول رمضان در حرم اقا امام رضا(ع) عهد بستم چله ترک گناه بگیرم .ماه رمضان تمام شد و عید فطر بود. بعد یک ماه ناخواسته پشت سر یک بنده خدا گفتم خیلی بچه مثبت است.(غیبت کردم).
تا ان زمان رعایت کرده بودم. علاوه بر اینها خیلی ارزو داشتم خواب شهید هادی را ببینم. روز بعد خواب دیدم ایشان کوله ای بر پشت دارند و از خیابان رد می شوند. من هم مشغول سخنرانی در یک مجلس درباره شهید هادی هستم. بعد دیدن ایشان، ازشون خواهش کردم بیایند و خودشان داستان اذان را تعریف کنند.
ایشان گفتند: «من با کسانی که پشت سر مردم حرف میزنند کاری ندارم.»
خیلی جا خوردم و ناراحت شدم. منظورشان من بودم.😭😭😭 بعد از خواب پریدم. یادم است یه که هفته افسردگی گرفتم.
خدا رحمتشان کند. حتی بعد شهادت هم امر به معروف و نهی از منکر را رها نکرده اند.
🇮🇷 @Ebrahimhadi
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
🇮🇷 @ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و دوم اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت بیست و سوم
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد. ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد و با گریه گفت:
_شهلا، تو را به خدا من را ببر. تورو بخدا من را اینجا تنها نگذار.
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمیدانستم چه کار کنم. اگر او را با خود میبردم حتما به خودش صدمه میزد. قرص هایش را آنقدر کم و زیاد کرده بود، که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم میگذاشتمش آنجا...
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم. وسط خیابان بودم.
راننده پیاده شد و داد کشید،
_های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟
توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه. آنقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید چه میخواهید؟ محکم گفتم،
_میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد.
دلم برای زن های شهرستانی میسوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند.
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال.
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش. زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر.
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. آنجا هم کار های فرهنگی میکرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید.
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران میماندیم. ایوب را برای بستری که میبردند من را راه نمیدادند. میگفتند: برو، همراه مرد بفرست.
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود. کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستار ها عصبانی میشدند
_بدن های شما استریل نیست. نباید اینقدر به تخت بیمار نزدیک شوید.
اما ایوب کار خودش را میکرد. کشیک میداد که کسی نیاید. آنوقت به من میگفت روی تختش دراز بکشم.
⭕️ادامه دارد...
🇮🇷 @ebrahimhadi
🌙سحر پانزدهم....
✍ و..... وعده دیدار رسید....
ســـلام مادر!
برای عرض تبــــریک آمده ام!
قدم نو رسیــــده ات، مبـــ🌸ـــارک.
❄️همه این سحرها، دلم را، به امید سرزدن به خانه تو، لنگ لنگان، تا پانزدهمین سحر، کشانده ام.
چقدر دلم، تنگ آغوشت، بود....
و اولین دردانه تو... اولین بهانه من، برای کوفتن درب خانه ات....
❄️هلال رمضان، به قرص ماه، بدل گشته...تا زمین آماده رونمايي فرزند تو شود.
ماه زاده را، جز قرص قمر، چه کسی رونمايي تواند کرد؟
❣صدای نوزدات، خواب را از چشمان مان ربوده است.
نوازش های تو بر قنداقه مجتبی، قند در دلمان، می کند!
کمی آهسته تر، نوزادت را بنواز... مادر
دلمان شیشه ترک خورده ایست، که در حسرت آغوش تو، سالهاست، بر چادر مشکی ات، بوسه می زند.
❄️آغوشت، مأمن بی همتای دربدری های من است،
کاش، لحظه تولدم به آسمان، مرا نیز، چون دردانه ات، در آغوش بکشی،
و هزاار بار، عاشقانه بنوازی ام؛ مادر
❄️پشت قنوت امشبم، گرم است به آغوش تو...
من به دنبال لمس حرارت بوسه هايت، سجاده گرد سحر پانزدهم، شده ام.
آنقدر به تکرار نامت، مست ، میکنم... تا تمام آرامش نَفْس تو را ، به یک جرعه سر بکشم.
❣مادر....
چــون دردانه ات، مرا نیز...بوسه باران می کنی؟
🇮🇷 @Ebrahimhadi