گاهے بعضی نگاه ها، چشـــم دل را
رو بسوی خـدا باز میکند...!
مخصوصاً اگر آن نگاه
از قابِ چشمانی آسمانے باشد..🌷
#سردار_عشق
#حاج_قاسم_عزیز_ما❤️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
یه بار که در منطقه حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود...😓
جمعشون کرد و بهشون گفت: نکنه فکر کنین که فلانی ما را آموزش میده ، من خاک پاهای شماهام... من خیلی کوچکتر از شماهام. اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.😢
ولی دلش رضا نداده بود و با گریه از همه خواست که دراز بکشن، همه تعجب کرده بودن که می خواد چیکار کنه، همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف پوتین بچه ها و خاکش رو می مالید رو پیشانیش می گفت: من خاک پای شماهام...💔
#شهید_ابراهیم_همت
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🍃قرار بود صبح زود با هم به جايي برويم. مي دانستم كار مهمي دارد. اما ابراهيم از من خواست به منزل يكي از سادات محل برويم. تا ظهر وقت ما گرفته شد. نمي دانستم چرا ابراهيم به اين پيرمرد سيد التماس مي كند!
🌺 ماجرا از اين قرار بود كه پسر او، سيگار كشيده بود و پدر او را از خانه بيرون كرده بود. حالا ابراهيم آمده بود تا اين خانواده مومن را آشتي دهد. سرانجام توانست دل پدر را نرم كند. او براي تمام مردم محل اينگونه بود.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🌱زینب رویِ همهیِ صفحات دفترش نوشته بود:
او میبیند...
🍀 با این کار میخواست هیچوقت خدا را
فراموش نکند...
🌺شهیدهزینبکمایی🌺
📙برگرفته از کتاب شیرین تر از عسل
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠چهار دستور قرآنی برای سعادت دنیا و آخرت💠
🍀 #شکر را ترک مکن
که از زیادی و افزونی محروم خواهی شد.
🌸" لئن شكرتم لأزيدنكم "
اگر شکر گویید بیشتر به شما می بخشم .
🍀 #ذکر خدا را ترک مکن
چون از نگاه پروردگارت محروم می مانی.
🌸" فاذكروني أذكركم "
مرا به یاد آورد تا شما را به یاد آورم .
🍀 #دعا را ترک مکن
چرا که از استجابت محروم می مانی .
🌸" ادعوني أستجب لكم "
از من بخواهید تا اجابت کنم .
🍀 #استغفار را ترک مکن
چرا که از نجات محروم می مانی .
🌸" وما كان الله معذبهم وهم يستغفرون "
چرا که تا زمانی که استغفار گویید هرگز عذابتان نخواهم داد.
📚 قرآن کریم
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5967450835490178094.mp3
4.48M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۹۰
موضوع: به خدا توکل کن
سخنران: آیت الله ناصری
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۹۰
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت هجدهم نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد، - حدود دو ساعت بع
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت نوزدهم
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد. حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدن. بالاخره من بزرگش نکرده بودم.
وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب، اما ازش خبری نشد.
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد. توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود.
هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار میومد. خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید.
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلا باورم نمی شد.
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود.
سال 75_76 ، تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد.
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد. ولی زینب، محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت. اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم.
علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین،
- ازت درخواستی دارم، می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه. تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود.
چند شب گذشت. علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت،
- هانیه جان؟ چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.
خیلی دلم سوخت،
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته.
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد،
- هانیه جان، باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 من خدا رو قبول ندارم!
خدایی که نمیبینین رو چجوری میپرستین؟
آدمی که عقل و وجدان داره چه احتیاجی به خدا و قرآن و ... داره؟
#استاد_شجاعی
#شبتون_بهشت 🌙
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
❣#سـلامامـامزمـانم ❣
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایهی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی.
📚 صحیفه مهدیه
امـام زمانـم!🍃
نامـت که میآید آرام میـشوم
گویی جـز تـو هیـچ نیسـت مـرا؛
سوگـند به نامـت که تو آرام منی...♥️
🌹🍃🌹🍃
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
«يتولاکَ اللهُ بينما تظُنُّ أنکَ بمفردِکَ»
هنگامی که فکر میکنی تنها و بیکسی،
خدا از تو مراقبت میکند..♥️
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠شکستن دل و بداخلاقی عامل کاهش رزق!💠
🔹همچنان که اخلاق خوب، موجب جلب رحمت و محبت خداوند، محبوبیت بین مردم؛ افزایش رزق و روزی و برکت در زندگی خواهد شد، اخلاق بد و شکستن دل نیز برعکس موجب ناخشنودی خداوند، ناخرسندی، کاهش رزق و روزی و بی برکتی در زندگی میشود.
🔸به گواهی امیرالمومنین علی علیه السلام:
روزی انسانی که دل انسان دیگر را بواسطه زبانش میشکند تنگ میشود.
🔹و بنابر روایت دیگری:
بداخلاقی نسبت به دیگران موجب بی برکتی، واگذار شدن او به خودش (و محرومیت از الطاف خاص خداوند) و آسیب دیدن زندگی او خواهد شد.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🍀آقا مهدی رسولی حرف قشنگی زد:
بچـه بـودیـم یـه زمانی مادرمون
دستمونو میگرفت میبـرد مزار شهدا،
سنشون رو نگاه مـیکردیم؛ میگفتیم
این شـهید انقدر از من بـزرگتره...
حالا میریم میبینیم شهیدا چقدر
از ما کوچیــكترن...
بـیاین قـبول کنیــم جاموندیم
از قافله شهدا...!'💔
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
💠گنده لات (1)
یادم هست در زورخانه حاج حسن، پیرمردی می آمد و آن بالا در گوشه ای می نشست و ورزش جوان ها را نگاه می کرد.
در آن جمع، ابراهیم هرگاه از در وارد میشد این پیرمرد را حسابی تحویل میگرفت و او را در آغوش می فشرد. گویی دوست صمیمی اش را دیده.
من دقت کردم که ابراهیم، در حین روبوسی، مبلغی را داخل جیب آن پیرمرد می گذاشت.
مدتی از آن ماجرا گذشت. یک روز به او گفتم: ابرهیم، این پیرمرد را از کجا میشناسی؟
جواب درست و حسابی نداد.
یقین داشتم که او به خوبی این پیرمرد را می شناسد. دوباره سوالم را پرسیدم.
مکثی کرد وگفت: او پهلوان عباس... است، یکی از پهلوان های قدیم تهران.
او در جوانی گنده لات بود و کارهای خلاف بسیاری انجام داد، اما حالا سرش به سنگ خورده و دیگر توان قبل را هم ندارد.
من هر بار به زورخانه می رفتم، شاهد برخوردهای دوستانه ابراهیم با این پهلوان بودم.
از طرفی شاهد بودم که برخی دوستان ما به ابراهیم انتقاد می کردند که او در گذشته چنین و چنان بوده،چرا به او کمک می کنی؟
ابراهیم با مهربانی می گفت: در گذشته این طور بوده، الان پشیمان است. خدا پشیمان ها را قبول می کند، چرا ما قبول نکنیم؟
مدتی گذشت،تا اینکه یک شب متوجه شدم ابراهیم ساعتها با پهلوان عباس خلوت کرده و مشغول صحبت است.
آخر شب وقتی پیش من آمد گفت: این پهلوان عباس دستش خالی است. میخواهد دختر شوهر بدهند، اما نمیتواند جهیزیه تهیه کند. میتوانی بی سر و صدا کاری انجام دهی؟
🌱ادامه دارد..
📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم دوره دوجلدی
تصویر بالا کتاب سلام بر ابراهیم در کشور آذربایجان است
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تو پاک کن خدا مینویسه!
👤استاد قرائتی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔴شبهه: اسلام فقط امام زمان (عج)... بقیه آخوندها و مراجع تقلید دکانیه که واسه خودشون درست کردن!!
✅جواب را در وصیتنامه شهید شهبازی بخوانیم:
[مگر میشود] دوستدار حسين بوده باشيم، تشيع علوي را برگزيده باشيم و روحانيت را كنار گذاشته باشيم و بگذاريم. ابداً؛
روحانيت با آن مشخصههاي بارزي كه هر زمان داشته از كلینی ها گرفته تا خمينی ها هر زمان حافظ اسلام بودهاند و إنشاءالله تا انقلاب مهدي (عج) خواهند بود...
اي همه كساني كه سفارشم به گوش و ديده تان خواهد رسيد، مبادا روحانيت را تنها بگذاريد.
✍فرازی از وصیتنامه سردار شهید حاج محمود شهبازی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
4_5969903974780765989.mp3
1.77M
#سخنرانی_کوتاه #شماره۹۱
موضوع: لباس شهادت
سخنران: استاد پناهیان
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
#ختم_قرآن #صفحه۹۱
📖قرائت یک صفحه از قرآن
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت نوزدهم اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیستم
گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم. دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش،
- سلام دختر گلم، خسته نباشی.
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم،
- دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.
رفتم براش شربت بیارم. یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد،
- مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود،
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید،
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت،
- زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد.
چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود،
- چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت،
- ای بابا، از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره. شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی.
رفت سمت گاز،
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم.
- خیلی جای بدیه
_کجا؟
_سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده.
- نه. شایدم. نمی دونم.
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم،
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده جواب من نیست.
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلا نمی فهمیدم چه خبره،
- زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم، دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد،
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه، نه چهارمیش، نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات، وسط آشپزخونه.
تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه. اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم،
- بی انصاف، خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش، با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم،
- یادته 9 سالت بود تب کردی؟
سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم،
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم.
التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود.
- خوب پس نگو، هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه.
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود،
- برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه.
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن، حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.
سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت.
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
اگر نگاه به نامحرم رو کنترل کنی ،
نگاه خدا روزیت میشه 💝
🕊- شهید احمد مشلب
#شبتون_بهشت 🌙
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
خدا خودش دستمان را در دست شهدا
گذاشت و این رفاقت آغاز شد...
و چه رفاقتی بھتَر از ࢪفاقت با شٌھدا.!
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی 🌷
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
.💠 نگویید جا ماندهایم! 💠
❖ کسی کـــــه قـلـب و روحـش رفـتـــه
جامانده نیست. جامانده کسی است کـه
عـشـق و شـور و طـلـب زیـارت #اربعین
به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگـر بــه هـر دلیلی اشتیاق رفتن هـسـت
و شـرایـطـش نـیسـت، خـیــری بــوده و
#ثـــواب_نیـت را بردهاید. شاکـر باشید
و نگویید جامانده ایم.
✍ آیت الله جوادی آملی
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
🔴 کار برای خدا...
✍ «در استان اصفهان حسینیهای وجود دارد که ۴۰ شب روضه برگزار میکرد، شهید حججی به مدت دو سال جزو خادمان این حسینیه بود.
او از نجفآباد حدود ۵۰ کیلومتر را طی میکرد تا به اینجا بیاید، وقتی برای پذیرش آمد دو نکته گفت،
یکی اینکه من را پشت قضایا بگذارید که جلوی چشم نباشم و دوم هر چه کار سخت در این حسنیه هست را به من بگویید انجام دهم.
بعضی از شبها آنقدر خسته میشد که وقتی عذرخواهی میکردیم، میگفت برای امام حسین باید فقط سر داد.»
🌹شهید محسن حججی
📙حجت خدا
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
شهید ابراهیم هادی
💠گنده لات (1) یادم هست در زورخانه حاج حسن، پیرمردی می آمد و آن بالا در گوشه ای می نشست و ورزش جوان
💠گنده لات (2)
ابراهیم می گفت: در گذشته این طور بوده، الان پشیمان است. خدا پشیمان ها را قبول می کند، چرا ما قبول نکنیم؟
مدتی گذشت، تا اینکه یک شب متوجه شدم ابراهیم ساعتها با پهلوان عباس خلوت کرده و مشغول صحبت است.
آخر شب وقتی پیش من آمد گفت: این پهلوان عباس دستش خالی است. میخواهد دختر شوهر بدهند، اما نمیتواند جهیزیه تهیه کند. می توانی بی سر و صدا کاری انجام دهی؟
صبح فردا با ابراهیم راهی بازار شدیم. از هر بازاری که می شناختیم کمک گرفتیم.
یک نفر فرش داد. یک نفر ظرف و ظروف و دیگری رخت و لباس. خلاصه جهیزیه خوبی برای دختر پهلوان عباس تهیه شد.
نمیدانید این پیرمرد چقدر خوشحال شد. هربار ابراهیم را می دید از جا بلند می شد و مانند فرزندش او را در آغوش می گرفت و دعایش می کرد.
پهلوان عباس چهل سال پیش پیرمرد بود و به یقین الان زنده نیست، اما ابراهیم کاری کرد که او بنده خوب خدا شد. اهل نماز و مسجد و... او از تمام گذشته اش توبه کرد.
📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم دو جلدی
تصویر بالا کتاب سلام بر ابراهیم دوجلدی در لبنان است.
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 لبخند حضرت آقا
از کار عجیب شهید مدافع حرم
مصطفی صدرزاده🙂
《 کانال #شهید_ابراهیم_هادی 》
@Ebrahimhadi