eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
637 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: https://eitaayar.ir/anonymous/Q19c.FH2k4 ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
‍🟡نيمه شعبان بود. با ابراهيم وارد کوچه شديم. چراغاني کوچه خيلي خوب بود. بچه هاي محل انتهاي کوچه جمع شده بودند. وقتي به آنها نزديک شديم همه مشغول ورق بازي و شرط بندي و... بودند! 🟣ابراهيم با ديدن آن وضعيت خيلي عصباني شد اما چيزي نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهيم را معرفي کردم و گفتم: ايشان از دوستان بنده و قهرمان واليبال و کشتي هستند. بچه ها هم با ابراهيم سلام و احوالپرسي کردند. 🟢بعد طوري که کسي متوجه نشود، ابراهيم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستني بگير و سريع بيا. آن شب ابراهيم با تعدادي بستني و حرف زدن و گفتن و خنديدن، با بچه هاي محل ما رفيق شد. 🟠در آخر هم از حرام بودن ورق بازي گفت. وقتي از كوچه خارج ميشديم تمام كارت ها پاره شده و در جوب ريخته شده بود! 📚سلام بر ابراهیم۱ 《 کانال @Ebrahimhadi
صدایت میکنم آقا...✨ همین جایم... خودم...تنها... از این پایین به آن بالا... صدایم می رسد آقا؟؟ نگاهم در زمین گیر است... خودم هم خوب میدانم... بسی دیر است... بسی دیر است برای پر زدن اما...🕊 امیدم را نگیر آقا...🍃 از این سقف گناهانم دعا بالا نمی آید...💔 دعا آنجا نمی آید... دعایم را ببر بالا... شفاعت کن مرا آقا...😔 شما را میدهم سوگند... به حق مادرت زهرا...❤️ نگاهت را نگیر آقا...🦋 🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃 🌺سلامتی وظهور اقا امام زمان صلوات🌺 《 کانال @Ebrahimhadi
💕 علیه السلام: ‌ 🌱هرکس مجردی را همسر دهد از جمله کسانی است که خداوند در روز قیامت به او نظر می افکند.🌹 ‌ 📚کافی، ج۵، ص۳۳۱🌿 ‌ 《 کانال @Ebrahimhadi
💠 وقتی ابراهیم هادی واسه بچه محلش آستین بالا میزنه...😍 🟡عصر يکي از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظي کرد و رفت! ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد. 🟢چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعا اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که... 🔵جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ... ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستي، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟ جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلي خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه. 🟣ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناســم، آدم منطقي و خوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چي بگم ، هر چي شــما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت. شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوانها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حرفهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پســرش زده شــد اخمهايش رفت تو هم! ⚪️ابراهيم پرســيد: حاجي اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟ حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... يک ماه از آن قضيه گذشــت،ابراهيم وقتي از بازار برميگشــت شب بود.آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. 🟠رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتي شــيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند. 📔 منبع کتاب 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع: موعظه مورچه به حضرت سلیمان(ع) سخنران: استاد عالی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت هشتم: از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. + به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍 + عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. + من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم. گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد. دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: - برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
عکس نوشت باید با این بدن اینقدر کار کنیم، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم تا وقتی خودش صلاح دید پای کارنامه ما را امضا کند و شهید شویم... 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اگر آقای ما بود» 🔹حاج محمود کریمی ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🤲 اللّٰھـُــم ؏جـــِّل لِوَلـیڪَ الفــَرَج 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع: هرچی خدا گفت، بگو چشم سخنران: استاد دانشمند 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت نهم: فردای بله برون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.😕 از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت. گفت: _ اگر مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به نماز اطراف را نگاه کردم + اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: + زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟ آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: - نامحرمید و گناه دارد. اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان. همان جلوی در گفتم: "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را می شناختیم. او هم ما و آقاجون را می شناخت. همان جا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. - خبری شده؟؟ نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان. گفتم: + مامان!....ما......رفتیم....موقتا محرم شدیم. دست مامان تو هوا خشک شد. ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین🌱 شکرلله که من مرغ همین بام شدم جلد میخانه ی تو در همه ایام شدم هر کجا نام تو آمد به تنم جان آمد توچه‌کردی‌که‌چنین‌عاشق‌این‌نام‌شدم دل من بود پر از غصه ی عالم آقا چایی روضه‌ی تو خوردم و آرام شدم چشم وا کردم و دیدم که تو صیاد منی آمدم رقص کنان وارد این دام شدم چون زهیر تو حسین عبد فراری بودم آری از معجزه ی روضه ی تو رام شدم رفت عمر و به حرم پای من آخر نرسید روی قبرم بنویسید که ناکام شدم... ❤️ 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 کم‌کم داره یادم میره حرم... 🎤بانوای: کربلایی پیام کیانی 《 کانال @Ebrahimhadi
سلام دوستان... چندماهی میشه کانال شهیدمحمدعلی برزگر رو افتتاح کردیم. شهیدی که باوجود ثروت کلانش طلبه شد وتمام اموالشو بخشیدبه ایتام😳 همه دوستداران شهدا دراین کانال دعوتین و می تونیدباعضویت درلینک👇 https://eitaa.com/joinchat/4051894643C7e13248c4d درکمپین رفیق شهیدم به جمع ما بپیوندید. ممنون ازحضورتون🙏🌷
❣ 🌿چه شود بیاید آن روز که به تو رسیده باشم 🍁به هوای دیدن تو😍 ز هوا رهیده باشـم 🌿همه عمر من به یادِ تو گذشته نازنینا 🍁نکند که من بمیرم و تو را ندیده باشم😢 🌸🍃 《 کانال @Ebrahimhadi
✍امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: ⭕️(روز قيامت) زن زيبا را كه به خاطر زيبايي اش در فتنه افتاده است، و فريب زيبائي اش را خورده (و به بي حجابي و بي عفتي و گناه آلوده شده)، براي حساب مي آورند. پس به خدا مي گويد، خدايا، تو خود مرا زيبا خلق كردي و به سبب آن در فتنه افتادم. 🔆پس حضرت مريم - سلام الله عليها - را حاضر مي كنند و ندا داده مي شود: آيا تو زيباتري يا مريم؟ ما او را در نهايت زيبائي آفريديم، امّا او گناه نكرد ... 📚کافی ج۸ ص۲۲۸ 💯پ.ن: دختر خانم! حجابت... آقا پسر! نگاهت... 《 کانال @Ebrahimhadi
🌼 حاج حسین یکتا می گفت: جوونا سعی کنید تو جوونی عاشق بشید تو جوونی امام زمان (عج) شد 🍁اومد جمکران ... شهادتو خواست؛ ظهر عاشورا شهادتو بهش دادن ... 🌾شده تا حالا به خاطر بری جمکران ؟ و هیچی ازش نخوای و بگی فقط دلم برا تو تنگ شده ؟؟! 🥀فرمانده گردانی به خودم گفت خواب رو دیدم آقا بهم گفت لیست گردان رو بهم بده لیست گردان رو بهشون دادم ایشون با خودکار قرمز زیر بعضی اسم هارو خط کشید🌷 هرکدوم از اون اسم هایی رو که آقا اون شب زیرشون خط کشیدن ♥️ 💫بچه ها الان امام زمان (عج) دارن برا ظهور یارگیری می کنن ... زیر اسم کدومامون با خودکار سبزشون خط می کشن ؟؟؟ 🌹 《 کانال @Ebrahimhadi
💠سربند "یا مهدیِ" شهید ابراهیم هادی💠 🟡با ابراهیم از قبل انقلاب در محل رفیق بودیم. باهم فوتبال و والیبال بازی میکردیم؛ بعد از شروع جنگ خبر دار شدم که ابراهیم به جبهه غرب رفته. در اواخر اسفند ۱۳۶۰ با گروه فیلمبردار به منطقه شوش اعزام شدیم. تیپ المهدی (عج) به فرماندهی برادر علی فضلی به منطقه ای در اطراف شهر شوش به نام رُفائیه اعزام شده بود. 🟢در ایام نوروز قرار بود نیرو های خط شکن این تیپ،مرحله دیگری از عملیات را آغاز کنند.ما هم مشغول ضبط برنامه از نیروهای عملیاتی بودیم. گردان ها یکی پس از دیگری، در تاریکی شب وارد منطقه شدند. با توجه به مقاومت سرسختانه دشمن در روزهای قبل، همه دعا میکردند که خط دشمن در این محور شکسته شود. نیرو های خط شکن پس از مراسم دعا و عزاداری، حرکت خود را آغاز کردند. 🔵آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم.خبر های خوش یکی پس از دیگری به عقب میرسید؛ خط دشمن سقوط کرد و... ما منتظر صبح بودیم تا برای ثبت حماسه رزمندگان، خودمان را به خط مقدم درگیری برسانیم. با روشن شدن هوا همراه با جمعی از فرماندهان حرکت کردیم. دوربین و دیگر وسایل خبرنگاری همراه ما بود. به محض ورود به خط اول درگیری، نگاهم به چهره یکی از رزمندگانِ مجروه افتاد ناخودآگاه کار خبرنگاری را رها کرده و سمت او دویدم! ⚪️او از نیروهای خط شکن عملیات بود که به طرز عجیبی مجروه شده بود! کاملاً او را میشناختم او از دوستان قدیمی من بود ، ابراهیم ، ابراهیم هادی. کنارش نشستم و سلام کردم ، مرا شناخت و تحویل گرفت. درست نمیتوانست صحبت کند. گلوله از صورت به داخل دهانش خورده بود و به طرز عجیبی از گردنش خارج شده بود. یک گلوله هم به پایش خورده بود. معمولاً وقتی گلوله از انتهای گردن خارج میشود، به نخاع و شاهرگ آسیب میرساند و احتمال زنده ماندن انسان کم میشود، اما ابراهیم سالم و سرحال بود. دوستان رزمنده که در اطراف او جمع شده بودند همگی از دلاوری و حماسه آفرینی اش میگفتند. اینکه در شب قبل، با یک قبضه آر پی جی که در دست داشت چگونه تانک های دشمن را تارومار کرد و راه عبور بقیه را باز نمود. 🟠 بلافاصله نگاهم به سر ابراهیم افتاد، قسمتی از موهای بالای سر او سوخته بود و مسیر یک گلوله را میشد بر روی موهای او دید! با تعجب گفتم: داش ابرام سرت چیشده!؟ دستی به سرش کشید و با دهانی که به سختی باز میشد گفت: «میدانی گلوله چرا جرات نکرد وارد سرم بشود؟ چون پیشانی بند یا مهدی (عج) به سرم بسته بودم.» 🔴ابراهیم در مرحله قبلی عملیات هم مجروح شده بود با اینکه بار دوم مجروح میشد اما نمیخواست به عقب برود. امدادگر زخم او را پانسمان کرد و اصرار کرد که این مرحله از عملیات با موفقیت تمام شده. لذا همراه بقیه مجروحین ، او را به عقب فرستاد. الان که به آن روز در عملیات فتح المبین فکر میکنم، حسرت می‌خورم که چرا از آن لحظات، فیلم و عکس تهیه نکردم. 📚سلام بر ابراهیم ۲ 《 کانال @Ebrahimhadi
آرامش یعنــے: زندگـــے در پناه تو ...💞 بدون نگاهت، زندگیمان سراسر آشوبی بی انتهاست...🌿 🌹 ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد، ای شهید.🌷 ؛ ❤️ 《 کانال @Ebrahimhadi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع: چرا گرفتاریم؟ سخنران: حجه الاسلام دارستانی 《 کانال @Ebrahimhadi
📖قرائت یک صفحه از قرآن به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌷 《 کانال @Ebrahimhadi
📚 زندگینامه 🌷 💠قسمت دهم: دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم. مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان + شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد. با قهر کردنش... مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت. وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد. می خندید و می گفت: - الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد. فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم. ☺️ سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری + من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا + فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شاعر شده ام؟؟ _ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄 + نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ + آره هنوز می خندیدم. سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی. خنده ام را جمع کردم. + چرا؟ پس چی می گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.😕 ♦️ادامه دارد... 《 کانال @Ebrahimhadi
🗯 حــس یعنی: بدونیم خـ♡ـدایی داریم ڪه همیشه حواسش به زندگیمون هست. پُر از یاد خــــــــــدا. ❤️ ✨ ✨ 《 کانال @Ebrahimhadi