🌷 آیـت الله مجتهــدی تهرانی (ره) :
☝️ هیچ دعایی را کوچک نشمارید، شاید استجابت در همان دعا باشد.
🔹بعد از هر نماز دست خود را بلند کن و حاجت از خدا بخواه، هرکس بعد از نماز یک دعا پیش خدا دارد که حاجت بگیرد،آن وقت بلند می شود و میرود.
🔸تا نماز خود را خواندی بلند نشو، برو و تعقیبات بخوان،دعا بخوان.
🔹همانطور که بادبادک بدون دنباله بالا نمی رود،نمازم بدون تعقیبات بالا نمی رود.
🔸بعد از نماز حتما تعقیبات بخوان، بنشین در ِ خانه خدا و گدایی کن و حاجت بخواه،شاید همین امشب دعایت گرفت.
🔹انسان باید در گدایی از خدا سماجت کند، خود خدا می فرماید: «اُدعوُنی اَستَجِب لَکُم»
🔸شما بخوانید مرا، من دعایتان را مستجاب می کنم..
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 با پوزخند خاصی از جاش بلند شد ، اینجا کشور آزادیه آقای ویزل ، اونها
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
چند لحظه سکوت کرد،نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم؛ - خدا به قوم حضرت موسی، نعمت های فراوان داد ، دریا رو پیش چشم اونها شکافت، از آسمان برای اونها غذا فرستاد و اونها بدون اینکه ذره ای زحمت کشیده باشن از تمام اون نعمت های استفاده کردن زمانی که حضرت موسی، 40 روز به طور رفت ، اونها که رسما وجود خدا رو با چشم هاشون دیده بودن ، گوساله پرست شدن ، یه گوساله از طلا درست کردن و چون فقط از توش صدا در می اومد جلوش سجده کردن ، خدا باز هم اونها رو بخشید ، اما زمانی که بهشون گفت وارد این سرزمین بشید ، اونها خودشون رو کنار کشیدن و به حضرت موسی گفتن : موسی، تو با خدات به جنگ اونها برو وقتی جنگ تموم شد بیا ما رو خبر کن ، می دونی چرا این طوری شد؟
داستان عجیبی بود که هرگز نشنیده بودم ، سرم رو به علامت نه تکان دادم ، نمی دونم،شاید احمق بودن! تلخ، خندید ،اونها احمق نبودن ، انسان ها زمانی برای چیزی ارزش قائل میشن و به چشم نعمت بهش نگاه می کنن که براش زحمت کشیده باشن ، اونها هیچ زحمتی نکشیده بودن ، خدا بدون دریغ به اونها روزی داد،خدا به جای اونها با دشمن اونها جنگید،فرعون رو غرق کرد و اونها رو نجات داد ،حتی لازم نبود برای به دست آوردن غذاشون تلاش کنن ، اونها دیگه نعمت های خدا رو نمی دیدن ، مثل بچه یه خانواده پولدار که از فرط ثروت زیاد با 100 دلاری سیگار درست می کنه و آتیشش میزنه ، از دید اون، تک تک اون دلارها بی ارزشه چون از روز اول، بی حساب بهش دادن ، اما از دید یه آدم فقیر، تک تک اونها جواهره،خدا به بشر نشان داد که ما باید برای نعمت ها سختی بکشیم ، بجنگیم و تلاش کنیم تا قدر اونها رو بدونیم،آدمی که هر روز بدون مشکل، نفس می کشه،هرگز به اون نفس ها و اکسیژن به چشم نعمت نگاه نمی کنه و هیچ وقت ارزش اونها رو نمی فهمه تا زمانی که اون نعمت رو از دست بده ، مثل اون ماهی که غرق در آبه و مفهوم دریا رو نمی فهمه ...
بعد از رفتن پدر محمد ، من ساعت ها روی اون حرف ها فکر می کردم ، شاید اولش عجیب بودن اما وقتی خوب بهشون فکر کردم دیگه عجیب نبودن ، ولی تک تکش حقیقت داشت ...
کم کم خدا برای من موضوعیت پیدا می کرد ، من اعتقادی به خدا نداشتم ، خدا از دید من، خدای کلیسا بود ، خدای انسان های سفید ،مرد سفیدی، که به ما می گفت: زجر بکش تا درهای آسمان به روی تو باز بشه و من هر بار که این جملات رو می شنیدم توی دلم می گفتم :خودت زجر بکش ، اگر راست میگی از آسمون بیا پایین و یه روز رو مثل یه بومی سیاه زندگی کن ...
زجر کشیدن برای کلیسا یه افتخار محسوب می شد، درهای آسمان و تطهیر اما به جای حمایت از ما که قشر زجر کشیده بودیم ، از اشراف و ثروتمندان حمایت می کرد و اصلا شبیه انسان های زجر کشیده نبودن ،اینجا بود که تازه داستان من و خدا، داشت شکل می گرفت، من شروع به تحقیق کردم در جستجوی خدا، هر کتابی که به دستم می رسید؛ می خوندم ، عرفان ها و عقاید مختلف ، اونها رو کنار هم می گذاشتم و تمام ساعت های بی کاریم رو فکر می کردم ،قرآن، آخرین کتابی بود که خوندم ...
مجذوب تک تک اون کلمات شده بودم ،اما چیزی که قلبم رو به حرکت در آورد، دیدن دو تا تصویر بود ،تصویری از حج ، انسان هایی با پارچه های سفید و یه شکل خودشون رو پوشانده بودن، سفید و سیاه ، با پاهای برهنه دور خانه ای ساده می چرخیدند ، خانه ای که با پارچه سیاهی پوشیده شده بود ،توی اون لباس ها اصلا مشخص نمی شد کی ثروتمنده و کی فقیر ، این مصداق عملی برابری بود و تصویر دوم، تصویری بود که با همون پارچه های سفید سیاه و سفید، روی زمین و بی تکلف و تفاخر، کنار هم غذا می خوردن ...
با دیدن این دو تصویر، قلبم از جا کنده شد، ناخودآگاه با صدای بلند خندیدم ،خنده ای از سر حظ و شادی ؛ شاید این تصاویر برای یه انسان سفید، ساده بود اما برای من، نعمت محسوب می شد برای من که تمام زندگیم به خاطر بومی بودن، سیاه بودن و فقیر بودن ، تحقیر شده بودم و برای ساده ترین حقوق انسانیم زجر کشیده بودم؛ نعمت برابری ، خدایی که سفید و سیاه در برابرش، یکسان بودن بدون صلیب های طلا و جواهرنشان این خدا، قطعا خدای من بود ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
✨شهید سید مجتبی نوابصفوی وسط سخنرانی اش گفت :
🌸برام یه شمع بیارین. شمع رو که آوردند روشن کرد و گفت: در اتاق رو کمی باز کنین. درِ اتاق که باز شد؛ شعله ی شمع با وزش باد کمی خم شد.
🌸شهید نواب گفت : مؤمن مثل این شعله شمع است و معصیت و گناه حتی اگه به اندازه وزش نسیمی باشه ؛ مؤمن رو به طرف چپ و راست منحرف کرده و از صراط الهی دور می کنه ...
#یادش_با_صلوات🌹
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#گذشتازبهترینچیزها
🌸وقتی ابراهیم تسبیح شاه مقصود زیبایی می خرد، یکی از رزمندگان به او می گوید تسبیحت را به من می دهی؟ ابراهیم همانجا تسبیح را به آن رزنمده می دهد چون او به این چیز ها دل نبسته بود و راحت از آن گذشت می کرد ...
#شبیه_ابراهیم_باشیم
🆔 @Ebrahimhadi
••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 چند لحظه سکوت کرد،نگاه پر معنا و محبتی که قادر به درک عمق اون نبودم؛
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم شیعه، سنی، وهابی ، هر کدوم چندین فرقه و تفکر ، هر کدوم ادعای حقانیت داشت ، بعضی ها عقاید مشترک زیادی داشتن اما همدیگه رو کافر می دونستن،بعضی از عقاید هم زمین تا آسمان با هم فاصله داشت ، به شدت گیج شده بودم، نمی تونستم بفهمم چی درسته و باید کدوم رو بپذیرم ،کم کم شک و تردید هم داشت به ذهنم اضافه می شد ، اگر اسلام حقانیت داره پس چرا اینقدر فرقه فرقه است؟ از طرفی هجمه تفکرات منفی نسبت به اسلام هم در فضای مجازی روز به روز بیشتر می شد ...
خسته شدم،چراغ رو خاموش کردم و روی تخت ولو شدم ؛ - شاید اصلا چیزی به اسم خدا وجود نداره ، شاید دارم الکی دنبال یه توهم و فکر واهی حرکت می کنم ، مگه میشه برای پرستش یه خدا، این همه تفکر و عقیده وجود داشته باشه؟ شاید تمام اینها ریشه در داستان های اساطیری گذشته داره،خدایا! اصلا وجود داری؟
بدون اینکه حواسم باشه ، کاملا ناخودآگاه ساعت ها توی تخت داشتم با خدایی حرف می زدم که فکر می کردم اصلا وجود نداره اما حقیقت این بود بعد از خوندن قرآن باور وجود خدا در من شکل گرفته بود؛همه چیز رو رها کردم و برگشتم سر زندگی خودم ، به خودم گفتم ، کوین بهتره تمام انرژیت رو بگذاری روی زنده موندن،داری وقتت رو سر هیچی تلف می کنی ، اونهایی که دنبال دین و خدا راه میوفتن ، آدم های ضعیفی هستن که لازم دارن به چیزی اعتقاد داشته باشن تا توی وقت سختی، بدبختی هاشون رو گردن یکی دیگه بندازن و به جای تلاش، منتظر بشن یکی از راه برسه و مشکلات شون رو حل کنه ؛ فراموشش کن ...
و فراموش کردم،همه چیز رو، و برگشتم سر زندگی عادیم ، نبرد با دنیای سفید برای بقا ، از یه طرف به مبارزه ام برای دفاع از انسان های مظلوم ادامه می دادم ، از طرف دیگه سعی می کردم بچه های بومی رو تشویق کنم ،گاهی ساعت ها و روزها از زمانم رو وقف می کردم،بین بچه ها می رفتم و سعی می کردم انگیزه ای برای نجات از بردگی و بدبختی در بین اونها ایجاد کنم ، اونها باید ترس رو کنار می گذاشتن و برای رسیدن به حق شون مبارزه می کردن ، مبارزه تنها راه برای ساختن آینده و نجات از بدبختی بود ...
کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد،من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم ، پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم ،اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبودمبارزه ای تا آخرین نفس ...
کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد، حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم ، از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد،شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت،نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن ...
سال 2008 ، یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ، زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ؛عذرخواهی کرد ، زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست؛همون سال، اوباما ، اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید ، اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم ، با خودم گفتم: امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین ...
نوری در قلب من تابیده بود ، نور امید و آینده روشن ، سرزمین زیبای متمدن من،داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد اما این توهمی بیش نبود ، هرگز چیزی تغییر نکرد، سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود ، آی دنیا ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ! این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ...
من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ، گاهی به شدت مایوس می شدم ، آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود ، من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم،برای همین شروع به تحقیق کردم ، دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم ، توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم،فراتر از مرزهای استرالیا ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#رفتار_بادزد
🌸زمانی که ابراهیم متوجه می شود دزدی موتور او را به سرقت می برد، او به دنبال دزد می دود، و دزد به همراه موتور به زمین می خورد و پایش زخمی می شود. ابراهیم دزد را به بیمارستان می برد و او را نصیحت میکند و کارهایش را انجام می دهد ...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 تحقیقاتم رو در مورد اسلام ادامه دادم شیعه، سنی، وهابی ، هر کدوم چندی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ، مبارزه ! یک جنبش علیه ظلم و نابرابری، یک جنبش برای تحقق عدالت،اما یک مبارزه ، آرمان، هدف، ایدئولوژی و شیوه مبارزه لازم داشت ، با رسیدن به این جواب ، حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ، بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟ روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه،روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه ، برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ، علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد ، راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود،راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ؛ بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر سوء مدیریت در اوج رسیدن به پیروزی نابود شده بود ، یا یک تغییر جریان ساده، اون روز از بین برده بود ...
بعد از تحقیق زیاد ،فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان یک حرکت باید توسط یک رهبر قوی، محکم و غیرقابل تزلزل ، زیرک، دانا و تیزبین مدیریت بشه، کسی که بتونه آینده نگری و وسعت دید داشته باشه ، تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده،کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه ، قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلقات رو داشته باشه ...
فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد،علی الخصوص که در جامعه ما تفاوت نژاد بود ، تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ، هرگز قابل حل نبود، فقط یک راه وجود داشت ، تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ، دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد،اما چطور؟ آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار و سوالات،ناگهان یاد قرآن افتادم ، قرآن و تصاویر حج ، این تنها راه بود ...
رفتم سراغ قرآن ، یک بار دیگه قرآن رو خوندم و بعد از اون دنبال جنبش های دینی در سراسر دنیا گشتم ، جنبش هایی که بر اساس تفکرات دینی اسلامی شکل گرفته بود ، حرکت های زیادی برضد تبعیض نژادی در دنیا اتفاق افتاده بود اما پیش از هر حرکتی باید فکرها درست می شد و تصاویر حج، تنها مصداق حقیقی اون بود ، بهترین راه این بود که برابری و عدالت قرآنی در جامعه سفید حاکم بشه ، اما چطوری؟
بین تمام انقلاب های دینی ، عظیم ترین و بزرگ ترین شون انقلاب ایران بود که به تغییر کل سیستم ختم شده بود ، انقلابی که عوضی های نژادپرست سفید ، مدام در مذمتش حرف می زدن همین عزمم رو جزم کرد ...
از دو حال خارج نبود ، یا ایرانی ها موجوداتی بی نهایت شیطانی و پست تر از این نژادپرست های سرمایه دار بودن یا انسانهایی مثل ما که بی گناه، محکوم به نابودی و فنا شده بودن ، در هر دو صورت ، از یک طرف، ایدئولوژی فکری قرآن می تونست تفکر نژاد پرستانه رو بین جامعه سفید از بین ببره و از طرف دیگه، انقلاب ایران که با شعار اسلام شروع شده بود می تونست الگویی برای انقلاب فکری و مبارزاتی مردم من باشه ، دو تیغه یک قیچی که فقط در کنار هم موفق می شد ...
مطالبی که توی اینترنت پیدا می شد زیاد نبود ، یا در ضدیت بود یا به هدف و برنامه من کمکی نمی کرد ، کتاب ها هم همین طور ، یک جانبه و از بیرون به اسلام نگاه می کرد و قطعا با تفکر اسلامی و کلامی که در قرآن خونده بودم، همسو نبود ...
با یک علامت سوال بزرگ مواجه شده بودم و تنها پاسخی که براش پیدا کردم این بود ، باید خودم به ایران می رفتم ، باید می رفتم و از نزدیک روی تفکرات و مبانی اسلام و ریشه های انقلاب ایران و مسیری که طی کرده بود؛ مطالعه می کردم؛ هرچند، مردم ایران هم از نظر من انسان های سفید بودن اما یه انسان عاقل، حتی از دشمنش نکات مثبت رو یاد می گیره و در راه رسیدن به موفقیت ازش استفاده می کنه ، این یه قانونه ، داشته مثبت اون، کنار داشته های من ، یعنی سرعت رشد و پیروزی دو برابر من ...
که بتونم اقامت موقت بگیرم شروع شد ، توی تحقیقاتم متوجه شدم ایران از کشورهای مختلف جهان، طلبه می پذیره افرادی که می تونن به ایران بیان و آزادانه در مورد اسلام درس بخونن و تحقیق کنن و چه چیز از این بهتر ، هر چه جلوتر می اومدم شانس های زندگیم بزرگ تر و بهتر از قبل می شد ، علی الخصوص که رهبر جنبش و انقلاب ایران یک روحانی و از قم بود، منم برای پذیرش در ایران، درخواست دادم مقصد، قم ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
🍃از امام صادق پرسیدند:
که چرا کسانی که در آخر الزمان
زندگی میکنند رزق و روزیشان تنگ است؟
فرمودند : به این دلیل
که غالبا نمازهایشان قضا است.
🔸 مرحوم آیت الله حاج حسنعلی نخودکی اصفهانی در وصیت خود به فرزندش می گوید :
«اگر آدمی چهل روز به
ریاضت و عبادت بپردازد ولی
یک بار نماز صبح از او فوت شود ،
نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش است.
فرزندم تو را سفارش می کنم
که نمازت را اول وقت بخوان و از
نماز شب تا آن جا که می توانی غفلت نکن.»
برای این که نماز صبح خواب نمانید،
«قبل از خوابیدن» آخرین آیه سوره کهف
را بخوانید و حین قرائت آیه، ساعتی که قصد دارید بیدارشوید را در ذهن داشته باشید.
✍| آیه اخر سوره کهف
بسم الله الرحمن الرحیم
«قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحی إِلَیَّ
أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحدا»
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠
#کار_برای_خدا
🌸او در جبهه اصلا به لباس نظامی اهمیت نمی داد. همیشه با شلوار کردی و لباس بلند مشغول جنگ و در مواقع دیگر مشغول کمک به اهالی شهر ها و روستاهای اطراف جبهه بود. او لباس نظامی و سرگُردی و سرهنگی و ... برایش اهمیتی نداشت. و تنها هدفش خدمت به خدا و خلق خدا بود...
@Ebrahimhadi
@Ebrahimhadi_Market
•••••••••••••••••••••••••••••••
شهید ابراهیم هادی
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 #سرزمین_زیبای_من 🇮🇷 فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت ، مبارزه ! یک جنبش علیه ظلم و نابر
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#سرزمین_زیبای_من 🇮🇷
از سفارت ایران با من تماس گرفتن ، گفتن موردی نداره اگر بخوام برای تحصیل به ایران برم اما مراکز حوزوی فقط پذیرش مسلمان دارن ، صرفا اشخاصی پذیرش میشن که مبلغ های آینده جهان اسلام هستن،حتی اگر مایل باشم، می تونم برای آشنایی با اسلام، یه مدت مهمان اونها باشم اما به عنوان یه طلبه، نه ...
چند روزی روی این پیشنهادات فکر کردم، رهبر انقلاب ایران، طلبه بود، رهبر فعلی ایران هم طلبه بود و هر دوی اونها به عنوان بزرگ ترین رهبرهای تاریخ جهان شناخته شده بودن ،علی الخصوص بعد از شورش و جنگ داخلی ایران در سال 2009 ، هیچ سیاستمداری نبود که قدرت فکری و مدیریتی رهبر ایران رو مستقیم یا غیر مستقیم ستایش نکنه ، شخصی که طبق گفته اونها، تمام معادلات پیچیده شون رو برای نابودی، از بین برده بود، که اون هم طلبه بود ...
خوب یا بد ، من تصمیمم رو گرفته بودم ، من باید و به هر قیمتی ،طلبه می شدم ؛من مسلمان شدم ، دین داشتن یا نداشتن از نظر من هیچ فرقی نمی کرد ، من قبلا هم مثلا مسیحی بودم ، حالا چه فرقی می کرد ، فقط اسم دین من عوض شده بود ، اسمی که از نظر من، کوچک ترین ارزشی نداشت ...
وسایلم رو جمع کردم و دفترم رو پس دادم، برگشتم خونه ، دیدار خداحافظی ؛ مادرم خیلی ناراحت بود و مدام گریه می کرد ، دوری من براش سخت بود ، می ترسید رفتنم باعث بشه بیشتر از قبل، رنج و سختی رو تحمل کنم اما حرف پدرم، چیز دیگه ای بود ،من رو صدا زد بیرون روی بالکن ساده خونه چوبی مون ایستاده بود ...
- کوین هر چند تو ثابت کردی پسر دانایی هستی ! اما بهتر نیست به جای ایران به امریکا بری؟ من وضع بومی ها و سیاه پوست های اونجا رو نمی دونم اما شنیدم پر از سیاه پوست موفقه حتی رئیس جمهورشون هم سیاه پوسته ! اونجا شانس بیشتری برای زندگی کردن داری، حتی اگر بخوای برگردی هم ...
تمام مدت که پدرم صحبت می کرد، من فقط گوش می دادم ، حقیقت این بود که من دنبال چیز دیگه ای به ایران می اومدم، من به آینده ای نگاه می کردم که جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ،چیزی که ممکن بود به قیمت جان من تموم بشه ...
هواپیما به زمین نشست،واقعا برای من صحنه عجیبی بود، زن هایی که تا چند لحظه قبل، با لباس های باز نشسته بودن، یهو عوض شدن ، خیلی از دیدن این صحنه تعجب کردم ، کوین، خودت رو آماده کن مثل اینکه قراره به زودی چیزهای عجیب زیادی ببینی ...
بعد از تحویل ساک و خروج از گمرک، اسم من رو از بلندگو صدا زدن ، رفتم اطلاعات فرودگاه، چند نفر با لباس روحانی به استقبال من اومده بودن ،رفتار اونها با من خیلی گرم و صمیمی بود ، این رفتارشون من رو می ترسوند ، چرا با من اینطوری برخورد می کنن؟
نفر اولی، دستش رو برای دست دادن با من بلند کرد ، با تمام وجود از این کار متنفر بودم ، به همون اندازه که یه سفید از دست دادن با ما بدش می اومد و کراهت داشت ، اما حالا هر کی به من می رسید می خواست باهام دست بده ،باز دست دادن قابل تحمل تر بود، اومد طرفم باهام مصافحه کنه ، خدای من!ناخودآگاه خودم رو جمع کردم و یه قدم رفتم عقب ،توی تصاویر و فیلم ها این رفتار رو دیده بودم ، ترجیح می دادم بمیرم اما یه سفید رو بغل نکنم ...
من توی استرالیا از حق موکل های سفید زیادی دفاع کرده بودم ،چون مظلوم واقع شده بودن اما حقیقت این بود که از اولین روز حضورم در دادگاه ،حس من نسبت به اونها ، به تنفر تبدیل شده بود و هرگز به صورت هیچ کدوم لبخند نزده بودم ، حالا هر بار که اینها با من صحبت می کردن بهم لبخند می زدن و من گیج می شدم ... من که تا اون لحظه، از هیچ چیز، حتی مرگ نترسیده بودم ، از دیدن لبخندهای اونها می ترسیدم و نمی تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم ، رفتار محبت آمیز از یک سفید؟
بالاخره به قم رسیدیم ، وارد محوطه که شدیم چشمم بین طلبه ها می دوید ، با دیدن اولین سیاه پوست قلبم آروم شد ، من توی اون دنیای سفید، تنها نبودم ،در زدیم و وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم ،همه عین هم لباس پوشیده بودن ، اصلا رده ها و درجه ها مشخص نبود ، آقای نسبتا مسنی با دیدن من از جاش بلند شد به طرف ما اومد و بهم سلام کرد دستش رو برای دست دادن بلند کرد و برای مصافحه کردن اومد طرفم ...
گریه ام گرفته بود که روحانی کناری،یواشکی با سر بهش اشاره کرد و اونم سریع، حالتش رو تغییر داد،به خیر گذشت ، زیرچشمی حواسم به همه چیز بود ، غیر از اینکه من یه وکیل بودم که پایه درسیم، فلسفه و سیاست بود و همین من رو ریز بین و دقیق کرده بود ، ورود به دنیای جدید هم، این دقت رو چند برابر می کرد ...
با این وجود، هنوز بین حالت ها و رفتارهای اونها گیج بودم که اون آقا رو بهم معرفی کردن ، رئیس اونجا بودتا حالا هیچ رئیسی جلوی پای من بلند نشده بود! کم کم گیجی من، داشت به سرگیجه تبدیل می شد ...
✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی
♻️ #ادامه_دارد....
🆔 @Ebrahimhadi
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁