eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.4هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
627 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: https://eitaayar.ir/anonymous/Q19c.FH2k4 ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴نگوییم #شهداشرمنده_ایم! 🌺صاحب این عکس معروف در چه حالی است؟زندگی سخت و دردناک قهرمان این عکس،محمد کریم کیانی در سال ۶۱ به جبهه رفت و در عملیات خیبر بر روی مین رفت و حالا قطع نخاع است. @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
امشب سخن ازجان جهان بایدگفت توصیف‌رسول(ص)انس‌وجان‌باید گفت در شـــــام ولادت دو قــطب عالم ... تبریک به صاحب‌الزمان(عج) باید گفت 💐 فرا رسیدن میلاد مسعود و پربرکت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) و امام صادق(علیه السلام) بر شما مبارک 💐 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیستم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 خون، خونم رو می خورد ، داشتم از شدت عصبانیت دیوونه می شدم،یعنی من حق نداشتم حداقل توی اتاق خودم آرامش داشته باشم؟ در رو باز کردم و رفتم تو ، حتی دلم نمی خواست بهش نگاه کنم ؛ساکم رو برده بود داخل ، چند لحظه زیرچشمی بهم نگاه کرد ، دوباره از جاش بلند شد و اومد سمتم ، سلام کرد و دستش رو برای دست دادن جلو آورد و اومد خودش رو معرفی کنه ... محکم توی چشم هاش نگاه کردم و پریدم وسط حرفش،اصلا مهم نیست اسمت چیه یا از کدوم کشور سفید اینجایی ، بیا این مدتی رو که مجبوریم کنار هم باشیم، با هم مسالمت آمیز زندگی کنیم ، اتاق رو نصف می کنیم و هیچ کدوم حق نداریم از خط رد شیم و ساکم رو هل دادم سمت دیگه اتاق ... دستش رو که روی هوا خشک شده بود؛ جمع کرد ،مشخص بود از برخوردم جا خورده و ناراحت شده اما اصلا واسم مهم نبود،تمام عمرم مجبور شده بودم جلوی سفیدها خم بشم،هم قبل از ورود به دانشگاه، هم بعد از اینکه وکیل شده بودم ،حتی از طرف موکل های سفیدم بهم اهانت شده بود و زجر کشیده بودم ،حالا این یکی بهش بربخوره یا نه، اصلا واسم مهم نبود،چه کار می خواست بکنه؟ دیگه توی اتاق خودم، نمی خواستم برده یه سفید باشم ... هیچی نگفت و رفت سمت دیگه اتاق ،حس شیری رو داشتم که قلمرو خودش رو مشخص کرده و حس فوق العاده دیگه ای که قابل وصف نبود برای اولین بار داشتم حس قدرت رو تجربه می کردم ... کلاس های آموزش زبان فارسی شروع شد، صبح ها تا ظهر کلاس بودیم و تمام بعد از ظهر رو تمرین می کردم،اخبار گوش می کردم ، توی سایت های فارسی زبان می چرخیدم و کلمات رو در می آوردم،سخت تلاش کردن، خصلت و عادت من شده بود،تنها سختی اون زمان، هم اتاقی سفیدم بود ، شاید کاری به هم نداشتیم اما اگر یه سیاه پوست بود می تونستیم با هم دوست بشیم و اگر سوالی هم داشتم می تونستم ازش بپرسم، به هر حال، چاره ای نبود ، باید به این شرایط عادت می کردم ... تفاوت های رفتاری مسلمان ها با من خیلی زیاد بود ، کم کم رفتارشون با من، داشت تغییر می کرد،با خودشون گرم می گرفتن و شوخی می کردن اما به من که می رسیدن حالت شون عوض می شد،هر چند برام مهم نبود اما کنجکاویم تحریک شده بود ... یه روز، هم اتاقیم رو بین یه گروه بیست، سی نفره دیدم ،مشخص بود خیلی جدی دارن با هم صحبت می کنن ، متوجه من که شدن، سکوت خاصی بین شون حاکم شد، مشخص بود اصلا در زمان مناسبی نرسیدم ،بی توجه راهم رو کشیدم و رفتم در حالی که یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شده بود؛به مرور زمان، این حالت ها داشت زیاد می شد ، بالاخره یکی از بچه های نیجریه اومد سراغم و من رو کشید یه گوشه ... - کوین، باید در مورد یه موضوع جدی باهات صحبت کنم،بچه ها از دست رفتارهای تو صداشون در اومده ، شاید تفاوت فرهنگی بین ما خیلی زیاده اما همه یه خانواده ایم ، این درست نیست که اینطوری برخورد می کنی! - مگه من چطور برخورد می کنم؟ - همین رفتار سرد و بی تفاوت، یه طوری برخورد می کنی انگار ... تازه متوجه منظورش شده بودم ،مشکل من، مشکل منه ، مشکل بقیه، مشکل اونهاست، نه من توی کار کسی دخالت می کنم، نه دوست دارم کسی توی کار من دخالت کنه برای بقیه چه سودی داره که به کارهای من اهمیت میدن؟ من توی چنین شرایطی بزرگ شده بودم،جایی که مشکل هر نفر، مشکل خودش بود کسی، کاری به کار دیگران نداشت، اما حالا ... یهو یاد هم اتاقیم افتادم ، چند باری در کانون اجتماع بچه ها دیده بودمش ؛ - این کار درستی نیست که خودمون رو از جمع جدا کنیم ، مسلمان ها با هم برادرن و برادر حق نداره نسبت به برادرش بی تفاوت باشه ؛ پریدم وسط حرفش ، و لابد کانون تمام این حرف ها شخصی به نام هادیه ! با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد... ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
#یا‌صاحب‌الزمان‌"عج"✨ جُمعه، تنهـا با تــ♥️ــو زیبـا می‌شود ای قــرارِ دل بی‌قرارم! بیا... 💛| #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج |💛 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💐پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🌺خداوند متعال دوست دارد وقتى بنده اش نزد برادران خود مى رود با هيئتى آماده و آراسته برود. ميزان الحكمه جلد2 صفحه 248 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
تو در طلبِ راه، #گمنام شدی... و من در طلبِ نام، گمراه..🥀 غافل بودم از اینکه؛ فاطمه(س)، #گمنام میخرد... @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠 #شخصیت_ابراهیم 💠 #اطعام_دادن 🌸ابراهیم به مهمان و مهمان نوازی بسیار اهمیت میداد. بهترین ها را برای مهمان آماده میکرد. اما شدیدا مخالف تجمل گرایی بود. میگفت: «اگر میخواهیم کنار هم راحت باشیم، باید تجملگرایی را کنار بگذاریم.نباید خودمان را برای یک مهمانی اذیت کنیم. باید رفت و آمدها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم، تا رابطه خانواده ها همیشه برقرار باشد...» @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
💠ـــــــ قسمت بیستو یکم ـــــــ💠 ‌ 🇮🇷سرزمینِ زیبای من🇮🇷 #پیشنهاد_مطالعه📚 🆔 @Ebrahimhadi ✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 🇮🇷 با شنیدن اسم هادی، حالت چهره اش عوض شد،اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بین بچه ها محبوب باشه ؛ _ اینقدر راحت در مورد بقیه قضاوت نکن ، هادی کسی بود که بچه ها رو در برابر رفتارهای تو آروم می کرد ، من از سر دوستی و برادری این حرف ها رو بهت گفتم ... . اینها رو گفت و رفت،من هنوز متعجب بودم! شب، توی اتاق، مدام حواسم به رفتارهای هادی بود، گاهی به خودم می گفتم،حتما دفاعش از من به خاطر ترحم و دلسوزی بوده ، ولی چند دقیقه بعد می گفتم،نه کوین، تو چنان جسور و محکم برخورد کردی که جایی برای ترحم و دلسوزی نگذاشته ، پس چرا از من دفاع کرده؟هیچ جوابی برای رفتار هادی پیدا نمی کردم ... آبان 89 ، توی اتاق بچه های نیجریه، با هم درس می خوندیم ، یهو یکی از بچه ها از در وارد شد و به زبان خودشون یه چیزی به همه گفت ، با صورتی غرق شادی و شعف، چشم هاشون برق می زد، حالت شون واقعا خاص شده بود! با تعجب نگاه شون می کردم که یهو حواسشون بهم جمع شد و یکی با ذوق و خوشحالی فراوانی گفت : برنامه دیدار رهبره ، قراره بریم رهبر رو ببینیم ... رهبر؟ ناخودآگاه و از فرط تعجب، پوزخندی زدم!یعنی به خاطر چنین چیزی اینقدر خوشحال بودن؟ دیدن یه پیرمرد سفید؟ هنوز غرق تعجب شنیدن این خبر بودم طول کشید تا متوجه تغییر حالت اونها بشم،با حالت خاصی بهم نگاه می کردن ؛ - چرا اینطوری می خندی؟! - خنده دار نیست؟ برای دیدن یه مرد سفید اینطور شادی می کنید و بالا و پایین می پرید؟ حالت چهره هاشون کاملا عوض شد ،سکوت و جو خاصی توی اتاق حاکم شده بود؛ - مگه خودت نگفتی انگیزه ات از اومدن به ایران،این بود که می خواستی مثل امام خمینی و رهبر بشی؟ - چرا،من گفتم اما دلیلی برای شادی نمی بینم ممکنه شخصی یه ماشین خیلی خاص داشته باشه که منم اون رو بخوام اما دلیل نمیشه خودش هم خاص باشه ، این حالت شما خطرناک تر از بردگیه،شماها دچار بردگی فکری شدید و الا چرا باید برای دیدن یه آدم سفید که حتی هموطن شما نیست، اینطور شادی کنید؟ ... قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم،یکی از بچه های نیجر زد توی گوشم و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت ؛ - یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی ،مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه ! خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد ، محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... - اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره ، مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن ،بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن،باورم نمی شد ! واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود ، همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن ،اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن ، وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم ... این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود ، کل خوابگاه غرق شادی شده بود!دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم ؛ اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده اما سفیدپوست ها چی؟ حتی هادی سر از پا نمی شناخت به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد ... . اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید ، همه رفتن حمام ، مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن ، چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم ،هادی هم همین طور ! ساعت 3 صبح بود ،لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید ، روی شونه هاش چفیه انداخت و یه پیشونی بند قرمز "یا حسین" هم به پیشونیش بست ؛ من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم،اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم ، هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم ، هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم ! پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم... ✍🏻 نویسنده:شهید طاها ایمانی ♻️ .... 🆔 @Ebrahimhadi 🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جانم...❤️ بعضی وقت ها،مثلا تو جمعه شب ها... می‌پره مرغ قلب من سمت کرب‌و‌بلا.. 🎧با نوای کربلایی جواد مقدم 👌واحد بسیارزیبا - پیشنهاد دانلود @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••