eitaa logo
شهید ابراهیم هادی
13.2هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
671 ویدیو
61 فایل
"کاری کن که خدا خوشش بیاد" تو دعوت شده ی خاصِ آقا ابراهیم هستی تا کمکت کنه به خدا برسی❤️ 🛍فروشگاه: @EbrahimhadiMarket ⚠️تبلیغات: @Ebrahimhadi_ir 👤ارتباط با مدیر: @Khademe_ebrahim ❌حذف‌آیدی‌ازروی‌عکسهاموردرضایت‌مانیست❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔 عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم 🍃دعای سلامتی امام زمان (عج) به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #سلام_امام_زمانم🌸 یک روز نسیم خوش خبر می آید بس مژده به هر کوی و گذر می آید... عطر گل عشق در فضا می پیچد می آیی و انتظار سر می آید... 🌼 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌼 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
😠قل موتوا بغیظکم😠 ♦️بگو به خشمتان بمیرید♦️ 🌷امیرالمؤمنین علیه السلام: اعتماد كردن به دشمن، عامل فريب خوردن [ از او ] است.🔴 📚غررالحکم ح۴۷۷۵ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
برای آنها که در حسرت شهادتند: 🌷امروز زنده نگه داشتن یاد #شهدا، کمتر از #شهادت نیست...🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#سیره_شهدا 🍃بهش گفتن: آقا ابراهیم چرا جبهه رو رها نمیکنی بری به دیدار امام خمینی؟ گفت: ما رهبری رو برای تماشا نمیخواهیم ما رهبر رو برای اطلاعت میخواهیم..🌹 #شهید_ابراهیم_هادی ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#شهید سیدعلی اندرزگو🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
چه کسی در آینده رهبر انقلاب میشود...؟؟ روایتی عجیب و تکان دهنده از همسر شهید اندرزگو از پیش گویی شهید قبل از شهادت: 🌺بهش گفتم سیدعلی خسته نشدی ازین همه تعقیب و گریز؟؟ تاکی میخوای با شاه بجنگی؟؟ گفت خانوم صبر کن ۶ماه دیگه این طاغوت سقوط میکنه )دقیقا ۶ماه بعد ازین حرف شهید، نظام شاهنشاهی سقوط کرد(بعدش یه شخصی میشه رهبر به نام خمینی،گفتم بعد از خمینی چی میشه گفت بعد از خمینی علم انقلاب میفته دست کسی که هم اسم منه،گفتم سید خودت هم اون زمان هستی؟گفت نه... گفتم بعد سید علی چی میشه؟گفت ایشونم علم انقلاب رو میده به صاحب اصلیش... منبع: http://yaminpour.ir/fa/پيش-گويي-عجيب-شهيد-اندرزگو.html/ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#پیام_معنوی ۳ ▫️حاج اسماعیل دولابی(ره): وقتی #غفاریت خدا رو باور کردی، به خودت میگویی درِ دیزی باز است ولی حیای گربه کجا رفته است؟! آن وقت "ادب" میکنی و از گناه پرهیز می‌کنی... ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۰ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۰ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سوم حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت. گفت از هر راهی جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند. صحبت های مردانه که تمام شد، اقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد دست هایش بود. جانبازهایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه. مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟ خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان این طور شده، توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم. جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباسهای ایوب خیس بود. و او با همان لباسهای راحتی گوشه اتاق نشسته بود. گفت: مامان!شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم. اجازه میدهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور ادمها. آقا جون به من اخم کرد. ازچشم من میدید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ما. چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت. کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم میماند؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد، دلمان ارام شد. میدانستیم چرخی میزند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه. مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جابه جا کرد. _اینها هنوز خشک نشده اند. شهلا بیا شام را پهن کنیم. بعد از شام ایوب پرسید:الان در خوابگاه جهاد بسته است، من شب کجا بروم؟ مامان لبخندی زد و گفت: خب همینجا بمان پسرم، فردا صبح هم لباسهایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است. یکدفعه صدای در آمد. اقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد. چشم های اقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته؟ میدانید ساعت چند است؟ از دوازده هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت، _اولا این بنده خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را، کجا نصف شب برود؟ مامان رخت خواب اقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب انها را گرفت و برد. کنار اقاجون و همانجا خوابید. سر سجاده نشسته بودم و فکر میکردم، یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش اقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود. صدای زنگ در امد. همسایه بود. گفت تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، بامنزل اکرم خانم تماس میگرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت: شهلا چطوری بگویم، انگار که آقای بلندی منصرف شده اند. یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم، چی؟ _مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید که... من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. انوقت به همین راحتی منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟ خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده. ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده مامان انوقت. مامان پرسید کی بود پای تلفن که بهم ریختی؟ گفتم:صفورا بود. گفت اقای بلندی منصرف شده است. قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی ک خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چمیدانم انگار ب خاطر حرف هایمان بوده" یاد کار صبحم ک می افتم شرمنده میشوم. میدانستم از عملش گذشته و میتواند حرف بزند. بامهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی. شماره بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن. خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت با کی کار دارید؟ مهناز گفت: با اقای بلندی. ایوب بلندی صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید شما؟ خشکمان زد. مهناز توی چشم هایم نگاه کرد. شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت. _بله؟ گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... ⭕️ادامه دارد.. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
نه پــ🕊ــرواز بلدم، نه بال و پرش را دارم.. دامهای دنیایی اسیرم کرده اند.. ولی من‌ میخواهم اسیر نگاه تـ❤️ـو شوم و بس.. #نگاهتو_از_من_برندار ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️ قرائت دعای فرج به نیابت از شــهید ابــراهیم هــادی🌹 ⏰هرشب راس ساعت ۲۲ ✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
معنےچشم انتظارے را نفهمیدم ولے... جاڹ مادرهاے مفقودالاثرها العجل..💔 #العجـل_یا_صاحب_الزمان ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🔸امیرالمؤمنین(ع) : 🍃آرزوی مرگ نکنید. زیرا ترس و اضطراب لحظه های جان دادن و سکرات مرگ بسیار شدید و سخت است. یکی از خوشبختی های انسان این است که عمرش طولانی باشد و در نتیجه با و انابه به سوی قیامت و سرای ابدی برود. 📚بحار الانوار، ج۶، ص ۱۳۸ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌱از هوایی تنفس می کنیم که بوی "خون شهدا" می دهد، در زمینی راه می روید که از "خون شهدا" گلگون است و این شهیدان بر "همه اعمال ما" ناظرند. باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات🌹 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🍃یادم باشد، هر وقت از سختی توبه، روی دلم زرد شد، به قاب عکس شهیدی نگاه کنم...🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#سیره_شهدا می گفت: طوری تلاش می ڪنم که اگر روزی امام زمان(عج) فرمودند: یڪ فرماندہ توپخانه میخواهم؛ بفرمایند محمود بیاید... شهید مدافع حرم محمود رادمهر🌷 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
نگاه هایت؛ گاهی نگران است... گاهی ناراحت ! شاید هم دلگیر... اما هر چه هست هیچ‌گاه سایه چشم‌هایت را از سرم برندار... #نگاهم_کن...🌼🍃 ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
#پیام_معنوی ۴ 🍃 #استاد_آیت_الله_فروغی حقیقت آدمی این است که به هر چه توجه و تعلق داشته باشد، خود را به آن فروخته است، لذا باید مراقب بود که چه داده و چه چیزی بدست می آوریم. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌸 #ختم_قرآن_کریم به نیابت از شهید ابراهیم هادی هدیه به حضرت زهرا(س)🌹 📖هرشب یک صفحه:۳۸۱ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
📖ترجمه صفحه: ۳۸۱ ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از  شهید ابراهیم هادی
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت چهارم صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که، ربابه بود، صدا نمیکرد. همیشه میگفت طلا. خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم و او نه. آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود، چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست. وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم. بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد اما من دیگر به او دختر نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد، قیافه ام می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم، _بفرمایید؟ گفت: سلام ایوب بود چیزی نگفتم، _من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر _بلندی هستم _متاسفانه به جا نمی آورم. _حق دارید ناراحت شده باشید. ولی دلیل داشتم. _من نمیدانم درباره چی حرف میزنید، ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد. خداحافظ گوشی را محکم گذاشتم‌. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد، _شهلا خانم، تلفن تعجب کردم، _با ما کار دارند؟ گفت: بله همان آقاست. همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید چی شده هی میروی و هی می ایی؟ تکیه دادم به دیوار، _اقای بلندی زنگ زده. میخواهد دوباره بیاید. مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید. _برای چی؟ اگر میخواست بیاید پس چرا رفت؟ _لابد مشکلی داشته و حالا ک برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم. شهلا دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من میدانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید، انوقت محبتش هم به دلت مینشیند. اکرم خانم صدا زد، _شهلا خانم باز هم تلفن بعد خندید و گفت: میخواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟ مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان ک برگشت هنوز میخندید. _گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: ولی اقا جون نمیگذارد. گفت من به این دختر بِده نیستم. ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی امد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد. مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون اورد. -مامان میشود این نسخه را برایم بگیرید؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت، -پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. مامان ک رفت به ایوب گفتم، - کار درستی نکردید. -میدانم ولی نمیخواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم، -این بیگدار به آب زدن است؟ ما ک حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی میترسیدید؟ چیزی نگفت. گفتم: -به هر حال من فکر نمیکنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: -" میشود" -نه امکان ندارد. اقاجونم به خاطر کاری که کردید حتمامخالفت میکنند. -من میگویم میشود، میشود. مگر اینکه... -مگر چی؟ -مگه اینکه، خانم جان، یا من بمیرم یا شما... ⭕️ادامه دارد.. ▪️ Gap.im/Ebrahimhadi ▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi ▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir