شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پنجم از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. -به همین سادگی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت ششم
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. میگفت: نامحرمید و گناه دارد.
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان، همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟"
او را میشناختیم. او هم ما و آقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد،
-خبری شده؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم،
-مامان! ما رفتیم موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
-فکر کردم برادر بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم.
مامان گفت:آقاجونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان،
-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون، این شد ک اقاجون ما را تنبیه کرد.
با قهر کردنش.
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت. وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد.
میخندید و میگفت،
-الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب میخورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی نبود که ایوب خانه مانماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم. خوشحال بود،
-دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟دیشب؟
یادم امد، از سر و صدای توی حیاط بیدار شده بودم. دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم. تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا،
-فکر کردم خواب بودید.حالا چه کاری میکردم که میگویی شاعر شده ام؟
-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم،
-نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه میکردم.
وا رفت،
-راست میگویی؟
-اره
هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت.
-لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی.
خنده ام را جمع کردم،
-چرا؟ پس چی میگفتم؟
دمغ شد،
-فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی.
⭕️ادامه دارد..
Gap.im/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌾قدم به هر کجا که میگذارم
چیزی غصه دارم میکند..
دانشگاه و خانه و کافه و پارک و تئاتر
و سینما و مسجد و خیابان...اصلا همه جااا
کسی از او نمیگوید؛
کسی او را نمیجوید؛
یادمان رفته، اینجا جای خالی یک نفر
خیلی توی ذوق میزند...🍁
مهدی جان پس کجایی؟؟؟
تعجیل فرج آقا صلوات🌹
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
به نام خدا
سال 1359 بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف ميکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
بچه هــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به خانه هايشان رفتند. ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت ميرفتند معلوم نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريد كه نمازشان قضا نشود.
🍃ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت ميکرد. قبل از سحر بيدار بود و شبها معمولا مشغول نماز شب ميشد. اما تلاش ميکــرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. هر چه به اين اواخر نزديک ميشد بيداري سحرهايش طوالاني تر بود. گويي ميدانست در احاديث نشانه شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده اند.
#شهید_ابراهیم_هادی 🌹
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir