شهید ابراهیم هادی
✅حاج حسین یکتا: ▫️هنوز گیرِ یه قرونِ دو زارِ شهوتِ این دنیاییم؛ که یکی بیاد نگامون کنه! 🌷 اما شهدا،
شب کربلای پنج پلاکش رو کند و پرت کرد تو کانال پرورش ماهی. گفت: چه کار داری میکنی؟! چرا پلاکت رو میکنی؟ الان تیر میخوری، مفقود میشی. گفت: «فلانی من هر چی فکر میکنم امشب تو شلمچه ما تیر میخوریم؛ با این آتیشی که از سمت دشمن میاد دخل ما اومده. من یه لحظه به ذهنم گذشت اگه من شهید بشم جنازهی ما که بیاد مثلاً جلوی فلان دانشگاه عجب تشییعی میشه! به دلم رجوع کردم دیدم قبل از لقاء خدا و دیدار خدا، #شهوت_شهادت دارم. میخوام با کندن این پلاکه، با نیامدن جنازه یقین کنم که جنازهای نمیاد که تشییع بشه که جمعیتی بیاد و این شهوت رو بخشکونم.» تیر خورد و مفقود شد...
مفقود شد؟؟؟!!!
اگه مفقود شد چرا خاطرههاش گفته میشه؟ چی برا خدا بود و تو اَبَر کامپیوتر خدا گم شد؟
خدا یه زیر خاکیهایی داره که نگه داشته روز قیامت رو کنه و بگه دیدید ملائک؟ ببینید این هم جوون بوده. اونجاست که "فتبارک الله أحسن الخالقین" رو ثابت میکنه!
🔊روایتی از حاج حسین یکتا
Gap.im/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
20.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ | منم باید برم...
با صدای شهید مدافع حرم محسن قُطاسلو
Gap.im/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت پنجم از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. -به همین سادگی
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت ششم
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. میگفت: نامحرمید و گناه دارد.
اما ایوب از رفت و امدش کم نکرد. برای من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان، همان جلوی در گفتم "حاج اقا میشود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟"
او را میشناختیم. او هم ما و آقاجون را میشناخت. همانجا محرم شدیم. یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد،
-خبری شده؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم،
-مامان! ما رفتیم موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
-فکر کردم برادر بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم.
مامان گفت:آقاجونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان،
-شما اقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون، این شد ک اقاجون ما را تنبیه کرد.
با قهر کردنش.
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت. وقتی ایوب خانه ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد.
میخندید و میگفت،
-الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب میخورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی نبود که ایوب خانه مانماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم. خوشحال بود،
-دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟دیشب؟
یادم امد، از سر و صدای توی حیاط بیدار شده بودم. دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم. تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا،
-فکر کردم خواب بودید.حالا چه کاری میکردم که میگویی شاعر شده ام؟
-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم،
-نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه میکردم.
وا رفت،
-راست میگویی؟
-اره
هنوز میخندیدم. سرش را پایین انداخت.
-لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی.
خنده ام را جمع کردم،
-چرا؟ پس چی میگفتم؟
دمغ شد،
-فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکردی.
⭕️ادامه دارد..
Gap.im/Ebrahimhadi
Eitaa.com/Ebrahimhadi
Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
#نوای_دلتنگی💔
عَزیزٌعَلَیَّ أنْ أرَی الْخَلْقَ وَلاتُریٰ
آقای من!سخت است همه را ببینم و تو را نبینم
🍃دعای سلامتی امام زمان (عج)
به نیابت از شهید ابراهیم هادی🌹
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
🌾قدم به هر کجا که میگذارم
چیزی غصه دارم میکند..
دانشگاه و خانه و کافه و پارک و تئاتر
و سینما و مسجد و خیابان...اصلا همه جااا
کسی از او نمیگوید؛
کسی او را نمیجوید؛
یادمان رفته، اینجا جای خالی یک نفر
خیلی توی ذوق میزند...🍁
مهدی جان پس کجایی؟؟؟
تعجیل فرج آقا صلوات🌹
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
به نام خدا
سال 1359 بود. برنامه بسيج تا نيمه شب ادامه يافت. دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهيم بچه ها را جمع کرد. از خاطرات كردستان تعريف ميکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار.
بچه هــا را تــا اذان بيدار نگه داشــت. بچه ها بعد از نمــاز جماعت صبح به خانه هايشان رفتند. ابراهيم به مسئول بسيج گفت: اگر اين بچه ها، همان ساعت ميرفتند معلوم نبود براي نماز بيدار ميشدند يا نه، شما يا کار بسيج را زود تمام کنيد يا بچه ها را تا اذان صبح نگهداريد كه نمازشان قضا نشود.
🍃ابراهيم روزها بسيار انسان شوخ و بذله گويي بود. خيلي هم عوامانه صحبت ميکرد. قبل از سحر بيدار بود و شبها معمولا مشغول نماز شب ميشد. اما تلاش ميکــرد اين کار مخفيانه صورت بگيرد. هر چه به اين اواخر نزديک ميشد بيداري سحرهايش طوالاني تر بود. گويي ميدانست در احاديث نشانه شيعه بودن را بيداري سحر و نماز شب معرفي کرده اند.
#شهید_ابراهیم_هادی 🌹
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت ششم آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. میگفت
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هفتم
هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی که راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم، او که میرفت من را هم میکشید،
-نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را میگفت و میخندید.
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم.
-ولی دست باف ماندگارتر است.
-دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد میگرفت. طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم که به دستبند اهنی ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
-بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد،
-بهش دست بزنید، از آهن است. این را به دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست میکشیدند و او با حوصله برایشان توضیح میداد.
چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد،
-میروم شاهد بیاورم
رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
-این هم شاهد.
از لباس های خاکیشان معلوم بود، تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت:
-اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
آقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را. یک بار یادش رفت، چنان قشقرقی به پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم.
با دلخوری گفت،
-گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که مینشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش میزنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
-لااقل این جمله ای که میگویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
-چی دل شما را خوش میکند؟
گفت:
-به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، بم احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت، با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون اوردم. خشکم زد. عکس خودش بود،درحالی که میخندید.
-چقدر خودت را تحویل میگیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
-منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.
⭕️ادامه دارد..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
معتقدم «ابراهیم هادی»ها در این زمانه کم شدهاند روایت بانوی ارمنستانی از آشنایی با «سلام بر ابراهی
بانوی ارمنستانی که به واسطه کتاب «سلام بر ابراهیم» جذب شخصیت «شهید ابراهیم هادی» شده، گفت: بر این باورم از این قبیل افراد در این روزگار کم مانده است.
در روزهای نمایشگاه کتاب، با خانمی اهل ارمنستان روبهرو شدیم که فارسی سخن میگفت و در غرفه نشر «شهید ابراهیم هادی» حاضر شده بود. او به واسطه شبکههای اجتماعی با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شده بود و به شیفته شخصیت شهید شده بود. به این بهانه با او گفتوگو کردیم و علت علاقهاش به مطالعه این کتاب را جویا شدیم.
در ابتدای گفتوگو او خجالت میکشید و نمیدانست چه باید بگوید اما دقایقی که گذشت، راه افتاده بوده و میل به سخن گفتن پیدا کرده بود.
- خودتان را معرفی میکنید؟
من «نازلی مارگاریان» هستم. اهل ارمنستان که در شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام و گروههای مذهبی تلگرام با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شدم و علاقهمند بودم که آن را مطالعه کنم.
- چطور با زبان فارسی آشنا شدید؟
(در حالی که میخندد با لهجه میگوید) زبان فارسی را در دانشگاه یاد گرفتم. چون در دانشگاه رشته علوم سیاسی میخواندم، زبان فارسی را به عنوان زبان دوم انتخاب کردم و به همین خاطر با زبان فارسی آشنا شدم.
- چه زمانی با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شدید؟
پاییز سال گذشته با کتاب آشنا شدم. اما 15 روز قبل بود که این کتاب را در مدت کوتاهی مطالعه کردم.
- حالا به نمایشگاه آمدهاید که جلد دوم آن را تهیه کنید؟
نه. فقط آمدم ناشر این کتاب آشنا شوم. وگرنه الان نصف جلد دوم را خواندهام.
- کدام ویژگی شهید هادی شما را جذب کرد؟
مهربان بودن اصلیترین ویژگی او بود که من را به خودش جذب کرد. او با مردم اهل دعوا کردن نبود و با مهربانی مردم را به دین دعوت میکرد و همین رفتار او با مردم برایم جذاب بود.
- باز هم از این شهید بگویید.
چهره او واقعا نورانی است، چهره مهربانی دارد و حس خوبی به خواننده میدهد.
- موقع خواندن کتاب چه حس و حالی داشتید؟
موقع مطالعه کتاب، جذابیتهای بسیاری داشت و نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم.
- با کدام بخش شخصیت شهید ابراهیم هادی بیشتر ارتباط برقرار کردید.
از آن بخش شخصیت ابراهیم هادی خوشم آمد که واقعا مومن است ولی برخلاف دیگران نمیخواهد نشان دهد در صورتی که برخی در ظاهر خود را دیندار نشان میدهند ولی در باطن خبری نیست و بر این باورم که از این قبیل افراد در این روزگار کم مانده است.
نمایشگاه کتاب _ غرفه شهید ابراهیم هادی
نبش راهرو 19 غرفه 39
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
khalvat dar majazi (@Ebrahimhadi).mp3
3.3M
🎧 #صوت
📌خلوت با نامحرم در فضایمجازی
🎤حجت الاسلام ماندگاری
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هفتم هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هشتم
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند، میگفتند: تو که میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟
هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمیشد، مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت.
از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد، رزمنده های خودمان را میزد. ایوب طاقت نمی اورد، از فرمانده اجازه میگیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد. چند نفری را میرساند و بر میگردد. به مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود.
خمپاره کنارشان منفجر میشود. ترکش ها سرِ آن مجروح را میبرد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین میکوبد که اشهدش را میگوید. سرش گیج میرود و نمیتواند بلند شود. کسی را میبیند که نزدیکش میشود. میگوید بلند شو و دستش را میگیرد و بلندش میکند.
ایوب بازویش را که به یک پوست اویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش میگذارد و تا خاکریز میرود.
میگفت: من از بازمانده های هویزه هستم. این را هر بار میگفت، صدایش میگرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.
دکترها میگفتند، سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند. برای آنکه ارام شود سیگار میکشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می اید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکتر ها موقع عمل، به جای سه تا پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش امده میچرخید. عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب که درست میگفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد.
خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش میکردم. منتظر بودم با هر نفسی که میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمیخورد. ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم. آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من، تکیه گاهم، از دستش داده ام.
بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است.
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس میکردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند:
"عاقبت راهی ک انتخاب کرده ای،خیر است"
یکبار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که میگرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم. انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند.
رعشه می افتاد به بدنش. بلند میکرد و محکم میکوبیدش به زمین. دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام می شد، شل و بیحال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می اوردم.
نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها ارام میگرفت.
مردِ من ارام میگرفت.
مامان و اقاجون میگفتند "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید.
⭕️ادامه دارد..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir