شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت ششم آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. میگفت
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هفتم
هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی که راه میرفتیم دستم را دور بازویش حلقه میکردم، او که میرفت من را هم میکشید،
-نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را میگفت و میخندید.
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم.
-ولی دست باف ماندگارتر است.
-دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته. بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم. جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند. همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد میگرفت. طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم که به دستبند اهنی ایوب خیره میشدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان میدادند، ناراحت میشدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
-بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد،
-بهش دست بزنید، از آهن است. این را به دستم میبندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست میکشیدند و او با حوصله برایشان توضیح میداد.
چند روز ماند به مراسم عقدمان، ایوب رفت به جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد،
-میروم شاهد بیاورم
رفت توی کوچه. مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
-این هم شاهد.
از لباس های خاکیشان معلوم بود، تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از انها به لباسش اشاره کرد و گفت:
-اخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد. از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
آقا جون راننده تاکسی فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را میبوسید و بعد پیشانی مادر را. یک بار یادش رفت، چنان قشقرقی به پا کردیم که اقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی"صدا میزنم.
با دلخوری گفت،
-گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که مینشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش میزنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
-لااقل این جمله ای که میگویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
-چی دل شما را خوش میکند؟
گفت:
-به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، بم احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود تبریز، یک روزه برگشت، با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه اورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون اوردم. خشکم زد. عکس خودش بود،درحالی که میخندید.
-چقدر خودت را تحویل میگیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
-منو هر روز میبینی دلت برام تنگ نمیشه.
⭕️ادامه دارد..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
معتقدم «ابراهیم هادی»ها در این زمانه کم شدهاند روایت بانوی ارمنستانی از آشنایی با «سلام بر ابراهی
بانوی ارمنستانی که به واسطه کتاب «سلام بر ابراهیم» جذب شخصیت «شهید ابراهیم هادی» شده، گفت: بر این باورم از این قبیل افراد در این روزگار کم مانده است.
در روزهای نمایشگاه کتاب، با خانمی اهل ارمنستان روبهرو شدیم که فارسی سخن میگفت و در غرفه نشر «شهید ابراهیم هادی» حاضر شده بود. او به واسطه شبکههای اجتماعی با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شده بود و به شیفته شخصیت شهید شده بود. به این بهانه با او گفتوگو کردیم و علت علاقهاش به مطالعه این کتاب را جویا شدیم.
در ابتدای گفتوگو او خجالت میکشید و نمیدانست چه باید بگوید اما دقایقی که گذشت، راه افتاده بوده و میل به سخن گفتن پیدا کرده بود.
- خودتان را معرفی میکنید؟
من «نازلی مارگاریان» هستم. اهل ارمنستان که در شبکههای اجتماعی مانند اینستاگرام و گروههای مذهبی تلگرام با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شدم و علاقهمند بودم که آن را مطالعه کنم.
- چطور با زبان فارسی آشنا شدید؟
(در حالی که میخندد با لهجه میگوید) زبان فارسی را در دانشگاه یاد گرفتم. چون در دانشگاه رشته علوم سیاسی میخواندم، زبان فارسی را به عنوان زبان دوم انتخاب کردم و به همین خاطر با زبان فارسی آشنا شدم.
- چه زمانی با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شدید؟
پاییز سال گذشته با کتاب آشنا شدم. اما 15 روز قبل بود که این کتاب را در مدت کوتاهی مطالعه کردم.
- حالا به نمایشگاه آمدهاید که جلد دوم آن را تهیه کنید؟
نه. فقط آمدم ناشر این کتاب آشنا شوم. وگرنه الان نصف جلد دوم را خواندهام.
- کدام ویژگی شهید هادی شما را جذب کرد؟
مهربان بودن اصلیترین ویژگی او بود که من را به خودش جذب کرد. او با مردم اهل دعوا کردن نبود و با مهربانی مردم را به دین دعوت میکرد و همین رفتار او با مردم برایم جذاب بود.
- باز هم از این شهید بگویید.
چهره او واقعا نورانی است، چهره مهربانی دارد و حس خوبی به خواننده میدهد.
- موقع خواندن کتاب چه حس و حالی داشتید؟
موقع مطالعه کتاب، جذابیتهای بسیاری داشت و نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم.
- با کدام بخش شخصیت شهید ابراهیم هادی بیشتر ارتباط برقرار کردید.
از آن بخش شخصیت ابراهیم هادی خوشم آمد که واقعا مومن است ولی برخلاف دیگران نمیخواهد نشان دهد در صورتی که برخی در ظاهر خود را دیندار نشان میدهند ولی در باطن خبری نیست و بر این باورم که از این قبیل افراد در این روزگار کم مانده است.
نمایشگاه کتاب _ غرفه شهید ابراهیم هادی
نبش راهرو 19 غرفه 39
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
khalvat dar majazi (@Ebrahimhadi).mp3
3.3M
🎧 #صوت
📌خلوت با نامحرم در فضایمجازی
🎤حجت الاسلام ماندگاری
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
💞 #رسم_عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت هفتم هر روز با هم میرفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم
💞 #رسم_عاشقی
🌹 جانباز شهید ایوب بلندی
✅ قسمت هشتم
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند، میگفتند: تو که میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟
هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمیشد، مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت.
از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد، رزمنده های خودمان را میزد. ایوب طاقت نمی اورد، از فرمانده اجازه میگیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد. چند نفری را میرساند و بر میگردد. به مجروحی کمک میکند تا از روی زمین بلند شود.
خمپاره کنارشان منفجر میشود. ترکش ها سرِ آن مجروح را میبرد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین میکوبد که اشهدش را میگوید. سرش گیج میرود و نمیتواند بلند شود. کسی را میبیند که نزدیکش میشود. میگوید بلند شو و دستش را میگیرد و بلندش میکند.
ایوب بازویش را که به یک پوست اویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش میگذارد و تا خاکریز میرود.
میگفت: من از بازمانده های هویزه هستم. این را هر بار میگفت، صدایش میگرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.
دکترها میگفتند، سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند. برای آنکه ارام شود سیگار میکشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می اید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکتر ها موقع عمل، به جای سه تا پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش امده میچرخید. عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب که درست میگفت، دکتر بیشتر خوشحال میشد.
خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش میکردم. منتظر بودم با هر نفسی که میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمیخورد. ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم. آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من، تکیه گاهم، از دستش داده ام.
بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است.
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس میکردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند:
"عاقبت راهی ک انتخاب کرده ای،خیر است"
یکبار مصرف غذا میخوردیم. صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که میگرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم. انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند.
رعشه می افتاد به بدنش. بلند میکرد و محکم میکوبیدش به زمین. دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام می شد، شل و بیحال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می اوردم.
نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها ارام میگرفت.
مردِ من ارام میگرفت.
مامان و اقاجون میگفتند "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید.
⭕️ادامه دارد..
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
مگر یک شب زده ی عاشق چه می خواهد؟! 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahi
مگر یک شب زده ی عاشق چه می خواهد؟!
جز نور هدایت گر ماه🌙
جز لبخند زیبای یک هادی🌷
جز تو ای شهید ...🌹
من اینجا گرفتار تاریکی نفس شده ام
و در شب نفس، نفس میکشم
و تو ای ماه ،تو ای مصباح الهدی برای من!
بتاب بر جان این راه گم کرده ی
در نفس و گناه گرفتار شده
بتاب تا باز یابد راه عشق را
راه عروج را
راه رسیدن به رهایی را ...
بتاب ...
که نور تو ای شهید
منور کننده ی سرزمین وجود است ...
هادی دلها؛ شهید ابراهیم هادی🌹
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
❤️ #قرار_عاشقی ❤️
قرائت دعای فرج به نیابت از
شــهید ابــراهیم هــادی🌹
⏰هرشب راس ساعت ۲۲
✳️بخوانید و به اشتراک بگذارید
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | دلتنگی...
🍃تقدیم به دردانه های مدافعان حرم🌷
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
شهید ابراهیم هادی
#شهید مدافع حرم محمدتقی سالخورده 🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi 🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi 🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimha
محمد تقی فرماندۀ نیروهای فاطمیون بود و به ما سفارش میکرد که بریم و با نیروهای تحت امرش صمیمی بشیم. یه شب من باهاش رفتم برای سرکشی از سنگرها. یکی از برادران افغانستانی گفت: این فرمانده کیه؟ ما داریم اینجا این همه سختی می کشیم ، چرا نمیاد بهمون سر بزنه؟ محمد تقی رو بهش نشون دادم وگفتم: ایشون فرمانده هستند...
🌸 اون برادر افغانستانی با دیدن محمدتقی خیلی خجالت کشید. بعداً بهم گفت: این آقا خیلی بهمون سر زده بود، اما اونقدر متواضع و بیادعا کار میکرد ، که تصور نمی کردیم فرماندۀ گردان باشه...
🇮🇷 Gap.im/Ebrahimhadi
🇮🇷 Eitaa.com/Ebrahimhadi
🇮🇷 Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir
هدایت شده از شهید ابراهیم هادی
Dua Tavasol (@Ebrahimhadi_ir).mp3
14.22M
🎧 #قرار_عاشقی_شبهای_چهارشنبه
📌دعای توسل به نیابت از شهید ابراهیم هادی
🎤حاج صادق آهنگران (توسل شهدایی)
▪️ Gap.im/Ebrahimhadi
▪️ Eitaa.com/Ebrahimhadi
▪️ Sapp.ir/Ebrahimhadi_ir