eitaa logo
ابتدایی _ 6 کلاس سما ( #اول ، #دوم ، #سوم ، #چهارم ، #پنجم ، #ششم) نمونه سؤالات نهایی، انجمن علمی
14.5هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
18.4هزار فایل
"اگر دنبال‌ محتوای‌ آموزشی‌ جذاب هستی‌ مدرسه‌ مجازی‌ سما را از دست‌ نده📏📒" صفرتا صد‌ مقطع‌ ابتدایی🙃👇🏻 🖇حل‌ تمرین و رفع‌ اشکال 🖇کلیپ‌آموزشی‌ 🖇نمونه‌سوال 🖇درسنامه 🖇آزمون‌ 🌐 تبلیغات‌ نور: @Shaghaygh_2 🚫کپی‌ غیرمجاز انتشار(با لینک) بلامانع
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب کار جامع ریاضی چهارم پایش.pdf
1.51M
گزیده ای از کتاب کار جامع ریاضی پایه چهارم ✍📗📕📋 @ebtedaetv ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843هٔ 😍فوروارد یادت نره 😘
✨📕✨ 📖خاطرات: «اُمِّ وَهَب» 🦋همسرِ نوشتهٔ: ✅قسمت: دهم حدود ساعت یازده شب، تقریباً صداها افتاد. در تمامِ این مدت دلشوره و اضطراب لحظه‌ای رهایم نکرد. البته چیزی نبود که برایم تازگی داشته باشد، بارها و بارها در طول سال‌ها زندگی با حسین این احساس را تجربه کرده بودم، آن‌قدر که شاید بشود گفت دیگر جزیی از وجودم شده بود. هیچ شکایتی هم نداشتم، برعکس، همیشه آن را از جمله هدایای مخفیِ خدا برای خودم می‌دانستم چرا که همیشه بعد از هجومِ این دلهره‌ها و اضطراب‌ها پناه می‌بُردم به آغوشِ گرمِ ذکر خدا تا در برابر همهٔ آن ناآرامی‌ها آرامم کند. شاید اگر این لحظات و این فشارهای درونی نبود، هیچ‌وقت این‌قدر با ذکر خدا اُنس پیدا نمی‌کردم، من این اُنس را در اصل مدیون یک‌چیز بودم و آن‌هم زندگی با حسین بود! زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سرآسیمه و نفس‌زنان رسید. سر و رویَش غرق در خاک بود. با همۀ این اوصاف از اینکه سالم و سرپا می‌دیدیمش خوشحال شدیم. سلام که داد، دیدم خیلی خسته و پریشان است. هرچند خودم هم دست‌کمی از او نداشتم اما به رسمِ همسری و هم‌سفری همراهِ جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفتم: «عجب جلسهٔ خوب و پُرباری داشتید! مث اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بوده، فقط فکرکنم میوه‌هاشو نشُسته بودن چون که بدجوری گردوخاک، روی سر و صورتت نشسته!» زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخی‌ام را نشنیده باشد، خیلی جدی پاسخ داد: «اصلاً به جلسه نرسیدیم. اوضاع خیلی بهم ریخته. از اون لحظه‌ای که پامون رو از این منطقه گذاشتیم بیرون، مُسلّحین ریختن این دور و بر، همه‌جا رو محاصره کردن. ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما. سه‌بار هم تا نزدیکِ کوچه اومدیم اما هر سه‌بار، عقب زدندمون. حتی یه گوله آر.پی.جی هم طرف ماشینمون شلیک کردن که البته به خیر گذشت. الآن اوضاع به کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه. الآن اونا دیگه همه‌جا هستن، اعلام کردن تا دوشنبه کل دمشق‌و می‌خوان بگیرن، با این شرایط اصلاً صلاح نیست شما اینجا بمونید، باید برگردید!» جملهٔ آخرش مثل پُتک توی سرم خورد، گیج شدم. خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیش‌دستی کردند و بلافاصله گفتند: «برگردیم؟ کجا برگردیم؟!» حسین اما بازهم خشک و رسمی، بدون اینکه نگاهمان کند گفت: «یه پرواز فوق‌العاده، فردا ایرانی‌ها رو برمی‌گردونه تهران!» هم از لحن و هم از اصلِ حرفش گُر گرفتم، این‌بار حتی نگذاشتم فرصت به بچه‌ها برسد محکم و جدی گفتم: «ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقّی به توقّی خورد، برگردیم. اومدیم تو رو همراهی کنیم و حالام برنمی‌گردیم!» زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبانِ من شنیده بودند، پُشت‌بند حرف‌های من گفتند: «حق با مامانه، ما می‌مونیم!» وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم، پرسیدم: «امروز صبح که ما از تهران می‌اومدیم، شما می‌دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این‌حال گفتی بیاین. مگه نه؟» سکوت کرد. خودم با لحنی اقناع‌آمیز گفتم: «حتماً می‌دونستی. با این‌حال گفتی بیاین دمشق.»
🌸 سلام امام زمانم (عج) 🌼 تو بیا تا گره از کار دلم وا گردد 🌼 سبب وصل به دلدار مهیا گردد 🌼 دمد از خاک، گل و سبزه به یُمن قدمت 🌼 آسمان آبی و خوشرنگ چو دریا گردد 🌼 چشمها منزل خورشید جمال تو شود 🌼 عالمی خیره به تو ،غرق تماشا گردد 🌼 یوسف خویش به نسیان بسپارد یعقوب 🌼 غرق در حُسن رخ یوسف زهرا گردد 💚اَللهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفـَرَج💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ فیلم آموزشی 🎥 الگو 🌐 🌨 ☔️ ✍📗📕📋 @ebtedaetv ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843 فوروارد یادت نره عزیز😘
به نام خدا.pdf
219.4K
✔️آزمون جامع ریاضی ✔️فصل اول ✔️پایه دوم ابتدایی ✍📗📕📋 @ebtedaetv ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843هٔ 😍فوروارد یادتون نره 😘
نمونه_سوال_نوبت_دوم_مطالعات_اجتماعی_سری4_سوم_دبستان_Biamoz_com.pdf
365.8K
نمونه-سوال-نوبت-دوم-مطالعات-اجتماعی-(سری4)-سوم-دبستان_ ✍📗📕📋 @ebtedaetv ----------------------------- -------------------- 🔻سایر کانال های خودتون، لینکشون اینجا سنجاقه👇بینید🔻 https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843هٔ 😍فوروارد یادت نره 😘
✨📕✨ 📖خاطرات: «اُمِّ وَهَب» 🦋همسرِ نوشتهٔ: ✅قسمت: یازدهم یک‌باره آن رسمیت و خشکی از چهرهٔ حسین محو شد، فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیّت، ما را مجبور کند که برگردیم تهران، اما حالا که جدیّت ما را بیش از خودش می‌دید و احساس می‌کرد شگردش برای مُجاب‌کردن ما کارگر نبوده، دیگر حوصلهٔ این را نداشت که با آن ژشت ادامه دهد. کمی مکث کرد، انگار که دنبالِ چاره‌ای نو بگردد با لحن مهربانِ همیشگی‌اش خیلی پدرانه طوری‌که من هم احساس کردم فرزندِ دلبندِ او هستم گفت: «باشه بمونید؛ اما لااقل چند روزی رو برید بیروت، اوضاع که آروم‌تر شد، برگردید!» تغییر یک‌باره و پایین آمدنِ ناگهانی او از موضع جدیّت و از همه مهم‌تر لحن پدرانه‌اش که‌گویی ته‌مایه‌ای از خواهش هم داشت، همه‌مان را نرم کرد. وقتی یک مرد با همۀ اُبهتش در مقابل خانواده می‌شکند و خواهشی دارد که لبریز است از مِهر و عاطفه، ناخودآگاه هر انسانی را تسلیمِ خودش می‌کند و حسین در آن لحظات کاملاً این‌گونه بود. اینکه گفته بود؛ مُسلّحین اعلام کرده‌اند تا دوشنبه دمشق را می‌گیرند و اینکه یک پرواز اختصاصی ایرانی‌ها را فردا به تهران برمی‌گرداند، واقعیت داشت و برای محک زدن و امتحان ما نبود. می‌دانست که درست مثل خودِ او از دادن جان واهمه‌ای نداریم اما ترجیح می‌داد ما را به جایی بفرستد که دغدغهٔ ذهنی‌اش کمتر شود. من غرق در عمقِ مِهر و عاطفهٔ حسین شدم و راضی به رفتن، اما حسین برای راضی کردن زهرا و سارا دردسر بیشتری داشت. زهرا با وجود ۲۵ سال سن، خیلی به حسین وابسته بود و به التماس از او پرسید: «شمام با ما میاین؟!» حسین دستان زهرا را میان دست‌های خسته‌اش گرفت و گفت: «دخترم! کار من دست خودم نیست!» سارا هم خواست پدر را به ماندنشان راضی کند با جدیّتی که التماس در آن موج می‌زد و نشان از آخرین تلاش‌های او برای ماندن داشت، گفت: «پس ما هم از اینجا تکون نمی‌خوریم.» حسین که اصرار بچه‌ها را دید اول سؤال بی‌جوابِ چند دقیقهٔ قبل من را داد: «آره حاج خانم من می‌دونستم اینجا چه خبره. آگاهانه از شما خواستم بیایین دمشق. حالا هم به جابه‌جایی تاکتیکی می‌کنید، درست مثل جابه‌جایی یه رزمنده.» دخترها باز قانع نشدند و گفتند: «یا شما هم با ما بیا، یا همین‌جا می‌مونیم.» و حسین به‌ناچار گوشه‌ای از اتفاقات چندروزِ گذشته را بازگو کرد بلکه آنها را برای رفتن متقاعد کند: «هفتهٔ پیش، وقتی شما ایران بودین، توی کاخ ریاستِ جمهوری، یه انفجار انجام شد که چند نفر از مسئولینِ سوریه کشته شدن. مُسلّحین تا داخل کاخ نفوذ کرده بودن و اون انفجار، نتیجهٔ همکاری یکی از کارمندانِ کاخ با مُسلّحین بود. بعد از این ماجرا نخست وزیرِ سوریه فرار کرد به اردن و کابینه از هم پاشید. مُسلّحین تا پُشت کاخ اومدن و یه طرف کاخ رو گرفتن. همون روز من به آقای بشار اسد گفتم به مردمت اعتماد کن و دَرِ اسلحه‌خونه‌ها رو، به روشون باز کن، بذار اسلحه دس بگیرن و خودشون با دشمنشون بجنگن. ارتش سوریه که به تنهایی توانِ جنگیدن با مُسلّحین رو نداره!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از ناسا تا تربیت نیروهای چریکی، این مرد در هر میدانی نابغه بود! 🇮🇷🇮🇷 . 🇮🇷🇮🇷 @ebtedaetv. @motevaseteaval @motevasetedovom ‌ ----------------------------- -------------------- ㉤🔻سایر کانال های خودتون را از اینجا👇👇بینید🔻㉤ https://eitaa.com/joinchat/2777415767Cf7bf281843