#داستان_کوتاه 📖
ﺷﺒﻲ ﻣﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﻛﺎﻥ ﻧﺠﺎﺭﻱ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻏﺬﺍ .
ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﻣﺎﺭ ﮔﺸﺘﻲ ﻣﻴﺰﺩ ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﺍﺭﻩ ﮔﻴﺮ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻭ ﻛﻤﻲ ﺯﺧﻢ ﻣﻴﺸﻮﺩ .
ﻣﺎﺭ ﺧﻴﻠﻲ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﮔﺎﺯ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ ﻛﻪ ﺳﺒﺐ ﺧﻮﻧﺮﻳﺰﻱ ﺩﻭﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﺪ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺍﺭﻩ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻴﻜﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﮔﺶ ﺣﺘﻤﻲ ﺳﺖ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﻣﻴﮕﯿﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻓﺎﻉ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺷﺪﻳﺪﺗﺮ ﺣﻤﻠﻪ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺍﺭﻩ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﭘﻴﭽﺎﻧﺪ ﻭ ﻫﻲ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ.
صبح ﻧﺠﺎﺭ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﺭﻩ، ﻻﺷﻪی ﻣﺎﺭﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺯﺧﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﻴﻔﻜﺮﻱ ﻭ ﺧﺸﻢ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ!
‼️ﺍﺣﻴﺎﻧﺎ ﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺧﺸﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﺠﺎﻧﻴﻢ اما ﺑﻌﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻴﺸﻮﻳﻢ
❗️ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻧﺠﺎﻧﺪﻩ ﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻮﻗﻌﻲ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﻳﺮ ﺷﺪﻩ …
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻛﻨﻴﻢ
ﺍﺯ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ؛ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﻫﺎ؛ ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ؛
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ عادت ﺩﻫﻴﻢ ﺑه ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﻭ بجا...
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈رسول اكرم صلی الله علیه و آله در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند.
در این بین یكی از مسلمانان (كه مرد فقیر ژنده پوشی بود) از در رسید و به اطراف متوجه شد، در نقطه ای جایی خالی یافت، رفت و آنجا نشست.
از قضا درکنار مرد متعین و ثروتمندی قرار گرفت.
مرد ثروتمند جامه های خود را جمع كرد و خودش را به كناری كشید.
🔹رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت: «ترسیدی كه چیزی از فقر او به تو بچسبد؟!»
🔸نه یا رسول الله!
🔹«ترسیدی كه چیزی از ثروت تو به او سرایت كند؟»
🔸نه یا رسول الله!
🔹«ترسیدی كه جامه هایت كثیف و آلوده شود؟»
🔸نه یا رسول الله!
🔹«پس چرا پهلو تهی كردی و خودت را به كناری كشیدی؟»
🔸مرد ثروتمند گفت: اعتراف می كنم كه اشتباهی مرتكب شدم و خطا كردم. اكنون به جبران این خطا و به كفارهی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خودم را به این برادر مسلمان خود كه درباره اش مرتكب اشتباهی شدم ببخشم.
▫مرد ژنده پوش گفت: «ولی من حاضر نیستم بپذیرم» چون می ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بكنم كه امروز این شخص با من کرد...
✅ بیشتر مواظب رفتارهامون با دیگران باشیم...
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 بنده است یا آزاد؟!!
💠صدای ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزدیك آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست!!!
💠كنیزك خدمتكار درون خانه را جارو زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كناری بریزد. در همین لحظه مردی كه آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حكایت می كرد از آنجا می گذشت.
🔸از آن كنیزك پرسید:
«صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟».
🔹کنیز گفت: «آزاد»
🔸مردگفت: «معلوم است كه آزاد است! اگر بنده می بود پروای صاحب و مالك و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی كرد!»
🔹 هنگامی كه کنیز به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟».
🔸كنیزك ماجرا را تعریف كرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی كرد و من چنین پاسخی دادم.»
🔺شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می كرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن كه حضرت موسی بن جعفر علیه السلام بود رساند و به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد.
✅ او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند و دیگر گرد گناه نگشت.
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 خدای گنهکاران
🔹روزی حضرت موسی علیه السلام در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد: ای پروردگار جهانیان!
🔸جواب آمد: لبیک!
🔹سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان!
🔸جواب آمد: لبیک!
🔹سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران!
🔸موسی علیه السلام شنید: لبیک، لبیک، لبیک!
🔹حضرت موسی علیه السلام عرض کرد: خدایا! حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم، یک بار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گنهکاران، سه مرتبه جواب دادی؟
🔸خداوند فرمود: ای موسی! عارفان، به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛ اما گنهکاران جز فضل من پناهی ندارند.
اگر من هم آنها را از درگاه خود نا امید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شود؟!...
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 از حرف تا عمل
🔹در زمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم، طفلی بسیار خرما می خورد. هر چه او را نصیحت می کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد، فایده نداشت.
🔸مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم بیاورد تا او را نصیحت کند. وقتی او را به حضور پیغمبر آورد. از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد، اما آن حضرت فرمود: امروز بروید و او را فردا دوباره بیاورید.
🔹روز دیگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم حاضر شد. حضرت به کودک فرمود که خرما نخورد. در این هنگام زن، که نتوانست کنجکاوی و تعجب خود را مخفی کند، از ایشان سوال کرد: یا رسول الله، چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد؟
🔸حضرت فرمود: دیروز وقتی این کودک را حاضر کردید، خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت می کردم، تاثیری نداشت.
✅ امام صادق علیه السلام فرمود: به راستی هنگامی که عالم به علم خود عمل نکرد، موعظه او در دل های مردم اثر نمی کند، همان طور که باران از روی سنگ صاف می لغزد و در آن نفوذ نمی کند.
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟
گفت:
👌ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ 5 ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
1⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ.
2⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ.
3⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ.
4⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ.
5⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ
✅ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ❗️
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
حضرت لقمان كه معاصر حضرت داوود بود ، در ابتدای كارش، بنده يكی از مماليك بنی اسرائيل بود.
روزی، مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت: بهترين اعضايش را برايم بياور.
لقمان گوسفندی كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالكِ خود آورد .
پس از چند روز ديگر خواجه اش گفت : گوسفندی ذبح كن و بدترين اجزايش را بياور.
لقمان گوسفند كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد .
خواجه گفت : به حسب ظاهر اين دو نقيض يكديگرند ! !
لقمان فرمود : اگر دل و زبان در خیر با يكديگر موافقت كنند بهترين اعضاء هستند و اگر مخالفت كنند بدترين اجزاست...
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
🔸 روزی جوانی به حضور امام صادق (علیه السلام) آمد و عرض كرد: سرمايه ندارم!
🔹 امام فرمود: درستكار باش! خداوند روزی را می رساند.
🔸 جوان بيرون آمد. در راه كيسه ای پيدا كرد. هفتصد دينار در آن بود.
با خود گفت: بايد سفارش امام را عمل نمايم، لذا من به همه اعلام میكنم كه اگر هميانی گم كردهاند نزد من آيند.
با صدای بلند گفت:
هر كس كيسهای گم كرده، بيايد نشانهاش را بگويد و آن را ببرد.
فردی آمد و نشانه های كيسه را گفت، كيسه اش را گرفت و هفتاد دينار به رضايت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت، قضيه را گفت.
🔹 حضرت فرمود:
ـ اين هفتاد دينار حلال بهتر است از آن هفتصد دينار حرام و آن را خدا به تو رساند.
جوان با آن پول تجارت كرد و بسيار غنی شد.
📚 بحارالانوار، ج 47، ص 117.
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 شيوه مردان بزرگ
🔹روزی مالك اشتر از بازار كوفه می گذشت. مردی بازاری بر در دكانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله ای (كلوخ) به طرف او پرتاب كرد.
🔸مالك اشتر بدون اينكه به كردار زشت بازاری توجهی بكند و از خود واكنش نشان دهد، راه خود را پيش گرفت و رفت.
🔹مالك مقداری دور شده بود. يكی از رفقای مرد بازاری كه مالك را می شناخت به او گفت: آيا اين مرد را كه به او توهين كردی شناختی؟
🔸مرد بازاری گفت: نه! نشناختم.
🔹دوست بازاری گفت: او مالك اشتر از صحابه معروف امير المؤمنين بود!
🔸همين كه فهمید او وزير جنگ سپاه علی عليه السلام است، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالك اشتر دويد تا از او عذرخواهي كند.
مالك را ديد كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد. پس از آنكه نماز تمام شد خود را به پای مالك انداخت و مرتب پای آن بزرگوار را می بوسيد.
🔹مالك اشتر گفت: چرا چنين می كنی؟!
🔸بازاری گفت: از كار زشتی كه نسبت به تو انجام دادم، معذرت می خواهم و پوزش می طلبم. اميدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصيرم بگذری.
🔹مالك اشتر گفت: هرگز ترس و وحشت به خود راه مده! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر اينكه درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم كه تو را به راه راست هدايت نمايد.
📗 #بحارالانوار، ج 42، ص 157
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 چگونه دعا كنيم
شخصی در محضر امام زين العابدين عليه السلام عرض كرد:
الهی! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما!
امام عليه السلام فرمود:
هرگز چنين دعايی مكن! زيرا كسی نيست كه محتاج ديگری نباشد و همه به يكديگر نيازمندند.
بلكه هميشه هنگام دعا بگو:
خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد، نيازمند مساز!
📗 #بحارالانوار، ج 78، ص 135
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 نتیجه خود بینی
🔹شخصی سوار بر اسب خود عبور می کرد تا به نهری که در آن آب جاری بود رسید، هر چه کرد اسب از آب رد نشد، از اسب پیاده شد و میان آب رفت و دریافت که عمق آب بیشتر از نیم متر نیست، افسار اسب را کشید ولی اسب حرکت نکرد، هر چه بر پشت و شکم اسب زد که از آب بگذرد اسب حرکت نکرد، هر چه فکر کرد فکرش برای حرکت دادن اسب به جائی نرسید، همچنان تلاش می کرد با ضربه و فشار، اسب را از نهر رد کند ولی اسب به پیش نمی رفت.
🔸در این هنگام شخصی از دور پیدا شد و جلو آمد، به صاحب اسب گفت: من یک پیشنهاد می کنم اگر به آن عمل کنی، اسب از نهر می گذرد؟ پیشنهاد من این است که آب را با گل و خاک گل آلود کن، آنگاه اسب از نهر رد می شود.
🔹او همین کار را کرد، اسب براحتی از آب گذشت. تعجب کنان از آن فرد پرسید: راز این موضوع چیست؟
🔸 فرد گفت: "وقتی که آب صاف بود اسب، عکس خود را در آب می دید، برای خود ننگ می دانست پا روی خودش بگذارد، از این رو حرکت نمی کرد، ولی هنگامی که آب گل آلود شد، دیگر خود را ندید، تا در او خود بینی بوجود آید و توقف کند"
👈 خود بینی انسان را از حرکت به سوی رشد و هدف باز می دارد.
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 محضر عالم
🔹مردی از انصار، نزد رسول اکرم آمد و سؤال کرد:
«یا رسول اللَّه! اگر جنازه شخصی در میان است و باید تشییع و سپس دفن شود و مجلسی علمی هم هست که از شرکت در آن بهره مند می شویم، وقت و فرصت هم نیست که در هر دو جا شرکت کنیم، در هر کدام از این دو کار شرکت کنیم از دیگری محروم می مانیم، شما کدام یک از این دو کار دوست می داری تا من در آن شرکت کنم؟»
🔸رسول اکرم فرمود:
«اگر افراد دیگری هستند که همراه جنازه بروند و آن را دفن کنند، در مجلس علم شرکت کن. همانا شرکت در یک مجلس علم از حضور در هزار تشییع جنازه و از هزار عیادت بیمار و از هزار شب عبادت و هزار روز روزه غیر واجب و هزار درهم تصدق و هزار حج غیر واجب و هزار جهاد غیر واجب بهتر است. اینها کجا و حضور در محضر عالم کجا؟
مگر نمی دانی به وسیله علم است که خدا اطاعت می شود و به وسیله علم است که عبادت خدا صورت می گیرد.
خیر دنیا و آخرت با علم توأم است، همان طور که شر دنیا و آخرت با جهل توأم است».
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 انصاف درگرفتن اجرت
شیخ رجبعلی نکوگویان (خیاط) در گرفتن اجرت برای کار خیاطی، بسیار با انصاف بود. به اندازه ای که سوزن می زد و به اندازه کاری که می کرد مزد می گرفت. و به هیچ وجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتری چیزی دریافت کند.
یکی از روحانیون نقل می کند که: عبا و قبا و لباده ای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کار می برد، چهل تومان.
روزی که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می شود. گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟ گفت فکر کردم دو روز کار می برد ولی یک روز کار برد.
👌در حدیث است که امام علی (علیه السلام) فرمود :
«الانصاف افضل الفضائل: انصاف برترین فضیلتها است»
📗 #کیمیای_محبت
✍ محمد محمدی ری شهری
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 مرنج و مرنجان
جناب ملا على همدانى رفت مشهد خدمت آقاى نخودکى، و به ايشان گفت: مرا موعظه کن!!! ايشان گفت: مرنج و مرنجان.
گفت: خب،،، مرنجانش راحت است کسى را نمیرنجانم، اما... مرنج را چه کنم!؟
ایشان جواب داد: خودت را کسى ندان
عيب کار ما اين است که، ما خودمان را کسى میدانیم، تا کسى به ما میگويد بالاى چشمت ابروست، عصبانى میشویم.
حالا کسى اعصابش ناراحت است و تند صحبت کرده، نبايد شما ناراحت شوى. وقتى خودمان را کسى بدانيم، از همه میرنجيم.
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 خداوند همواره ناظر اعمال ماست
فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: بیا با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.
سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟
فرزند در جواب گفت: «هو الله الّذی یری کلّ احد و یعلم کلّ شیء؛ او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 سیمای شیعیان
شبی مهتابی بود، امام علی(علیه السلام) از مسجد کوفه بیرون آمد و به عزم صحرا حرکت کرد، گروهی از مسلمین به دنبال آن حضرت حرکت کردند.
امام ایستاد و به آنها رو کرد و فرمود: «شما کیستید؟»
آنها عرض کردند: «ما از شیعیان تو هستیم ای امیرمؤمنان».
حضرت با دقّت به چهره آنها نگریست و سپس فرمود: چگونه است که سیمای شیعه را در چهره شما نمی نگرم؟ آنها پرسیدند: سیمای شیعه چگونه است؟
فرمود آنها:
1⃣ زرد چهرگان بر اثر بیداری شب
2⃣ خراب چشمان بر اثر گریه
3⃣ خمیده پشت بر اثر قیام
4⃣ تهی دل بر اثر روزه
5⃣ خشکیده لب بر اثر دعا
6⃣ و گرد فروتنان بر آنها نشسته است
📗 #هزار_و_یک_داستان
✍ محمد محمدی اشتهاردی
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 ای کاش لااقل از انگشتان دستمان بیاموزیم
ﺍﻧﮕﺸﺘﻬﺎﯼ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ،
ﯾﮑﯽ ﮐﻮﭼﮏ، ﯾﮑﯽ ﺑﺰﺭﮒ،
ﯾﮑﯽ ﺑﻠﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ
ﯾﮑﯽ ﻗﻮﯼ، ﯾﮑﯽ ﺿﻌﯿﻒ...
ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ نمی کند،
ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﻟﻪ نمی کند،
ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﻌﻈﯿﻢ نمی کند...
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭ می کنند
ﮔﺎﻩ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ
ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﻟﻬﺶ می کنیم
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺎیین تر ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ می پرﺳﺘﯿﻢ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ،
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﺎﺳﺖ،
ﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺎ،
ﺧـــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ
ﺁﻓﺮﯾﺪ...
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ،
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﻟﺬﺕ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ می فهمیم...
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 کارهای نیک و بد
رسول اکرم صلی اللَّه علیه و آله فرمود: در شب معراج وارد بهشت شدم، فرشتگانی دیدم که بنائی می کنند، خشتی از طلا و خشتی از نقره، و گاهی هم از کار کردن دست می کشیدند.
به ایشان گفتم: چرا گاهی کار می کنید و گاهی از کار دست می کشید؟
پاسخ دادند: تا مصالح بنائی برسد.
پرسیدم: مصالحی که می خواهید چیست؟
گفتند: ذکر مؤمن که در دنیا می گوید: سبحان اللَّه و الحمدللَّه و لا اله الا اللَّه و اللَّه اکبر.
هر وقت بگوید، ما می سازیم و هر وقت خودداری کند، ما نیز خودداری می کنیم.
فرصت ها را دریابیم...
@ostad_edalatian
#داستان_کوتاه 📖
👈 روزی حضرت عیسی (علیه السلام) به حواریونش گفت: مرا با شما حاجتی است.
🔹گفتند: ای پیامبر بگوی؟
🔸حضرت عیسی فرمود: میخواهم پای شما را بشویم و به اصرار شروع به شستن پای حواریون کرد.
🔹آنها گفتند: ای پیامبر خدا ما سزاوارتریم که پای شما را بشوییم.
🔸فرمود: انسانیت به تواضع و خدمت به مردم است، این کار را کردم تا تواضع کرده باشم و شما هم تواضع را فرا بگیرید و در بین مردم فروتنی کنید.
✅ حکمت با تواضع رشد میکند نه با تکبر! چنان که گیاه در زمین نرم می روید نه در زمین سخت!...
@ostad_edalatian