دخترک تنگ ماهی را برداشت و روی طاقچه گذاشت. پیشانی اش را به تنگ چسباند و تصور کرد چه میشد اگر خودش هم ماهی بود. نه یک ماهی در تنگ، یک ماهی آزاد. هرچند او حتی به عنوان یک انسان آزاد نبود.
آغوش کشیدن لحظه ایست که حس میکنم روح من بالاخره توسط بشریت پذیرفته شده. لحظه ای که با خودم میگویم آنقدر ها هم جدا افتاده نیستم.
تابستان آمده اما مثل همیشه دل من تنگ پاییز است. حتی تنگ آفتاب کور کننده اش. میخوام خودم را در بارونی سبزم بپوشانم و در چاله های اب بپرم. روی برگ های خشک زرد و نارنجی قدم بگذارم. هوای پاییز را تنفس کنم.
طبیعت تنم را از درد رها میکند. مینگرم به درخت روبه روی خانه و تصور میکنم رد شاخه هایش روی انگشتانم چگونه است. روی تخت به کمر میخوابم و فکر میکنم که چه میشد، اگر هنوز میان دشت ها میزیستیم.
:"کاش بگی خیلی کنجاکوممم".
:"یه رمان از نویسنده مورد علاقم (استیو تولتز) گرفتم ، یه نمایشنامه از چخوف و یه کتاب درباره درونگرایی به اسم قدرت سکوت".