eitaa logo
پژوهش اِدمُلّاوَند
395 دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
230 فایل
🖊ن وَالْقَلَمِ وَمَايَسْطُرُونَ🇮🇷 🖨رسانه رسمی محسن داداش پورباکر پژوهشگراسنادخطی،تبارشناسی وفرهنگ عامه 🌐وبلاگ:https://mohsendadashpour2021.blogfa.com 📩مدیر: @mohsendadashpourbaker 🗃پشتیبان: #آوات_قلمܐܡܝܕ 📞دعوت به سخنرانی و جلسات: ۰۹۱۱۲۲۰۵۳۹۱
مشاهده در ایتا
دانلود
2⃣(۲) 👈نزدیک صبح، پلنگ به جنگل برگشت. مینا هم فردا دوباره به بهونه ی جمع کردن هیمه به جنگل رفت تا دوباره پلنگ رو ببینه. تو جنگل پلنگ موقع جمع کردن هیمه به مینا کمک میکرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد رو پشت پلنگ میذاشت تا از سنگینی بار کم بشه و پلنگ هم با کمال میل اینکارو براش انجام میداد. غروب مینا به خونه برمیگشت. 🚶‍♀🐆 📌پلنگ هم هر نیمه‌شب به دهکده کندلوس میومد و یک راست پیش مینا میرفت. مینا هم هر شب منتظر میموند که پلنگ بیاد. اونا روز به روز بهم وابسته‌تر میشدن و بهم عادت کردن. هر دو در کنار هم بودن... 🚶‍♀🐆 🌸مینا از ته دل به پلنگ دل باخت و همیشه نوازشش میکرد و میبوسیدش و براش آواز میخوند. 🌨 👈تا اینکه زمستون اومد و برف سنگین همه جا رو سفیدپوش کرد. مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ رو روی برفها میدیدن و براشون خیلی عجیب بود این ردپا چرا یک راست به خونه مینا ختم میشه؟  ولی مینا آسیبی بهش نرسیده و هر روز خوشحال تر از روز قبله. مردم کندلوس رد پای پلنگ رو خوب میشناختن ولی هنوز کسی خود پلنگ رو ندیده بود و مینا هم که از مردم و حرف مردم خبر داشت، هیچی نمیگفت. 🚶‍♀🐆 📌تا اینکه ننه خیرالنسا یکی از دوستهای نزدیک مینا که همسایه‌ش بود یه شب که خوابش نمیبرد از خونه اومد بیرون که قدم بزنه. وقتی که بیرون اومد صدای آواز مینا رو شنید. پیش خودش گفت چه بهتر، مینا هم که بیداره. میرم پیش مینا. وقتی پیش خونه مینا رسید. مینا رو دید که نشسته و به دیوار تکیه داده و با یه تکه چوبی که تو دست گرفته بود بازی میکرد و آواز میخوند، یهو دید جلوی مینا یه پلنگ غول پیکر نشسته و اصلا بنظر نمیاد که عصبانی باشه و داره مینا رو نگاه می‌کنه!! 🚶‍♀🐆 📍خیرالنسا که محو صحنه ی پیش روش شده بود، آروم و محتاط به خونه‌ی خودش برگشت و این اتفاق رو پیش خودش نگهداشت. تا اینکه بعد از مدتی خود مینا داستان رو بهش گفت. 🚶‍♀🐆 💞پلنگ که شیفته ی چشمای سرخ مینا شده بود هر شب میومد پیشش غافل از اینکه مردم از رفت و آمد یه پلنگ بزرگ به ده آگاه شدن. 👈مردم شبا کمین می کردن پلنگ رو ببین. بعضیا هم با تفنگ منتظرش بودن. ولی یواش یواش متوجه شدن این پلنگ که شبها رد پاش تو روستا پیدا میشه خطری برای کسی نداره و عاشق میناست. 🚶‍♀🐆 👈خیلیا از کشتنش منصرف شدن. خیلی ها هم میترسیدن شبها بیرون برن. اونایی هم که پلنگ رو دیدن به بقیه هم گفتن ولی این اتفاق بقدری عجیب بود که کسی باور نمیکرد! تابحال کسی ندیده بود یه پلنگ وحشی با یه دختر دوست بشه. 🐆 👈پلنگ هم گاهی شکارش رو خانه مینا میاورد. ظاهراً همه چی خوب بود، ولی این تازه اول ماجرا بود... 👇👇 🟠پسرهای جوون ده که مینا رو دوست داشتن پلنگ رو جای رقیب میدیدن. یکی از اونا هر شب تا پشت در خونه مینا میرفت تا سایه‌ی مینا رو روی پنجره ببینه و اینکه هر شب تا دیر وقت فانوس خونه مینا روشن بود براش عجیب بود، فکر میکرد که مینا هم عاشق اونه و به خاطر اونه که بیخوابه. غافل از اینکه مینا رو تا اواسط شب میدید ولی مینا نور خونش رو تا دم صبح روشن نگه میداره تا پلنگ بیاد. 🔸تا اینکه فهمید داستان مینا و پلنگ واقعیته! و از ترس دیگه اون طرف‌ها نرفت. 🚶‍♀🐆 🔲پلنگ دیگه یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از فامیل مینا هم از روی خجالت سعی میکردن که این عشق غیرطبیعی رو مخفی نگهدارن. 💖یه مدت گذشت تا اینکه تو روستای کناری کندلوس یعنی عروسی یه دختر به اسم آهو خانم بود. همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودن. 👈دخترها و زنهای ده از روی دلسوزی واسه مینا که تنها زندگی میکرد یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بذارن اونو به زور و اصرار به عروسی بردن، مینای یتیم لباس نویی نداشت و از طرفی تو بطن عروسی، دلش تو کندولوس جا مونده بود میدونست حتما پلنگ امشب میاد. 👇 توی شب عروسی بیشتر مردا تفنگ به دست بودن و خطر پلنگ رو تهدید میکرد. مینا میدونست پلنگ حتما رد بوی اونو میگیره و به نیچکوه میاد. همین اتفاق هم افتاد شب پلنگ به روستا اومد ولی مینا رو پیدا نکرد. بوی مینا رو دنبال کرد و به طرف روستای نیچکوه راه افتاد. 🐆 📌وقتی نزدیک ده رسید سگهای ییلاقی که خیلی بزرگ بی باک و قوی هستن بهش حمله کردن. پلنگ بعد از جنگ و درگیری خونی و زخمی شد. با این حال خودشو به روستا رسوند و به خونه‌ی عروس رسید که مینا رو ببینه... حیوون زخمی و بیچاره سرشو از پنجره اتاق عروس به داخل برد و با نعره‌ مینا رو صدا زد. 🚶‍♀🐆 💥 @edmolavand http://mohsendadashpour2021.blogfa.com/post/2815 ادامه👇👇