May 11
May 11
آزادی قدس، از رویا تا معنای زندگی
هوالمحبوب
«آزادی فلسطین برای ما رویا نیست. هدف است. ما برای این هدف برنامهریزی کردهایم و حالا میتوانیم این مبارزه را هرقدر که لازم باشد ادامه دهیم.»
این جمله را #حسام_بدران گفت. یکی از #اسرای_تبادلشده فلسطینی که توانسته بود از زندانهای اسرائیل زنده بیرون بیاید و باانگیزهتر از قبل مبارزه را ادامه دهد. اولش برایم یک جمله ساده بود. اما هرچه از آن روز گذشته بیشتر درگیرش شدهام.
خیلی از ما با رویای آزادی قدس مانوسیم. به فردای فلسطین بدون اسرائیل که فکر میکنیم دلمان پر از شوق میشود و دیدن آن روز را آرزو میکنیم. گاهی هم هراس داریم که نکند بمیریم و نبینیم. این #خاصیت_رویاست. تو نشستهای و او به فراخور احوال دور و نزدیک میشود و تجربهای از بیم و امید را برایت رقم میزند. گاهی بیمش بیشتر است و گاهی امیدش.
اما رویا که تبدیل به #هدف شد تو باید بلند شوی و از خودت بپرسی من کجای این نقشهام؟ برای رسیدن به هدف باید چه کار کنم؟ جایت را که پیدا کردی کارت هم پیدا میشود و از آن لحظه به بعد دیگر فقط به رویایت فکر نمیکنی بلکه برای هدفت #اقدام میکنی و دوری و نزدیکی و بیم و امید را با این قدمها اندازه میگیری. هر روز خودت را با هدفت میسنجی و به خودت نمره میدهی که چقدر در #مسیری؟
اینگونه #مقاومت وارد زندگیات میشود و از تمنایی در دل میرسد به حرکتی در مشت. آقا روحالله اسم این کار گذاشته بود قیام لله. کاری که خودش خوب بلد بود. برای او هم انقلاب رویا نبود. هدف بود. یک عمر برای هدفش برنامه ریخت و جنگید و آن را هدف آدم های زیادی کرد و آخر هم تحقق هدفش را پیش چشم دنیا گذاشت. به آن نقطه که رسید تازه از هدف بزرگترش گفت. از تشکیل امت واحده.
چیزی که در رویای ما هم هست اما تا هدفمان نشود برایش بلند نمیشویم. لوازمش را نمیشناسیم و قدمهایش را نمیچنیم. برای همین #انقلاب وارد زندگیمان نمیشود و سخت میتوانیم نسبتمان را با آن بیشتر از علقهای در دل نشان دهیم. اینطور که باشیم در ۴۵ سالگی انقلاب خیلی فرقی با ۴۴ سالگی یا قبلترش نداریم. اگر احساساتمان کم و زیاد نشده باشد زندگیمان فرق خاصی نکرده. ما مسیر خودمان را میرویم و او مسیر خودش را. در بهترین حالت رویای مقصدش را در سر میپرورانیم و برای رسیدن به آن دعا میکنیم و گاهی هم نگران نرسیدن میشویم.
اما در این میانه کسانی هستند که نسبتشان را با #مقصد معلوم کردهاند و حالا مقصد به زندگیشان #معنا میدهد و میتوانند دقیق نشان دهند کجا ایستادهاند و چقدر راه دارند.
آن جملة حسام بدران حالا برای من هم سنگ محک است. برای این که بدانم کجا دارم رویاپردازی بدون برنامه میکنم و کجا دارم هدف بلندی را زندگی میکنم. سفر #قطر اگر همین یک رهاورد را برای من داشته باشد برای همه عمرم کافیست.
۱۱۸ روز پس از عملیات طوفانالاقصی
@edraakaat
گمانم بهشت باید چیزی شبیه همین باشد:
آرام…
وسیع…
رو به امام…
نجف شرف، صحن حضرت زهرا سلامالله علیها، شب بیستویکم ماه رمضان
@edraakaat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیروهای پلیس آتلانتا وارد محوطهٔ دانشگاه اموری شدهاند و نوئل مکافی، رئیس دپارتمان فلسفهٔ این دانشگاه را نیز به جرم شرکت در اعتراضات ضد اسرائیلی اینگونه بازداشت کردهاند.
او را درحالی که دستانش را بستهاند میگوید: به دفتر دپارتمان فلسفه اطلاع دهید من را بازداشت کردند. من نوئل مکافی رئیس دپارتمان فلسفه هستم.
@edraakaat
هوالمحبوب
حسینیهٔ ایران
من زیادی به گوشی همراهم وابستهام؛ برای خواندن و نوشتن و عکس گرفتن و زبان و ترجمه و … اما هیچ وقت به اندازهٔ امروز از نبودنش حسرت نخوردم. از همان صف طولانی ورودی حسینیهٔ امام خمینی تا خود ظهر دورم پر بود از صحنههایی که دلم میخواست میتوانستم ثبتشان کنم. مثلا چهرهٔ افتاب سوختهٔ آن خانم معلم که سختگیرانه اما مهربان سربند و چفیهٔ همکارانش را مرتب میکرد و با لهجهٔ شیرین جنونی میگفت: ما معلمیم زشته جلوی آقا نامرتب بشینیم!
یا آن دو سه دختر تازهمعلم که توجهم جلب شلوغکاریشان شد و دیدم با نهایت عجله دارند کف دستشان جانم فدای رهبر مینویسند و همزمان از کشیدهشدن نوک خودکار روی پوست نازک قلقلکشان گرفته و خندهشان بند نمیآید. پابهپایشان خندیدم.
از درهم آمیختگی لهجهها وگویشهای متنوع سر کیف آمدم. انگار همهٔ ایران جمعشده بودند زیر سقف حسینیه و دیگر فکر نمیکردی اینجا تهران است.
کمی جلوتر افتادم در حلقهٔ کرمانیها. به نظرم تعدادشان بیشتر از بقیه میآمد؛ ذوقشان هم. مخصوصا یک خانم شاید سیوهفتهشت ساله که شیطنت از چشمهایش میبارید و مدام شوخی میکرد و خودش ریزریز میخندید. یک کاغذ تاشده هم توی دستش بود که دلم میخواست زودتر بازش کند.
برای لحظاتی ترکیب رنگ سبز و نارنجی لباس یک معلم بلوچی که از روبرو میآمد هوش از سرم برد و نگاهم قفل آینههای ریز روی آستینش شد و دوست کرمانیمان را گم کردم. دیگر ندیدمش تا لحظهٔ ورود آقا به حسینیه که با سیل جمعیت جلو رفتم و یک جایی نزدیک نردهها پیدایش کردم. بهزور روی یک پا نشسته بود و تلاش میکرد رو به آقا بنشیند اما موفق نمیشد. کاغذ توی دستش رو به مچالهشدن بود که خانم پشت سری نجاتش داد و گفت: من برات بگیرم؟ زن ذوق زده گفت ها! بالا بیگیر آقا ببینه. چند ثانیهٔ بعد تای کاغذ باز شد. بالای برگه نوشته شده بود شهدای حادثهٔ تروریسیتی کرمان و یک زن وسط قاب میخندید؛ با چشمهایی به درخشش و زیبایی چشمهای همان دوست کرمانی. تنها نبود. دو کودک هم دورش را گرفته بودند که نمیتوانستم درست ببینمشان. گردن کشیدم طرف همان زن. چشمهای نمکینش حالا کمی سرخشده بود و لب میزد:
خواهرم… دخترش… پسرش…
بغض گوشهٔ گلویم جوانه زد. با خودم فکر کردم بعد از مراسم سیر بغلش میکنم. نشد. شلوغ شد. دوباره گمش کردم. و حسرت ثبت تصویر آن چشمهای روشن گوشهٔ دلم ماند…
چهارشنبه، ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
@edraakaat
مثلاً هر روز سحر چادر عربی را سرم میکردم و راه میافتادم طرف مسجد. بعد از نماز صبح #امام_صادق درس توحید میگفت و من جمله به جملهاش را مثل برگ زر به جان میخریدم و نوزاد عقلم در گرمای نفس امام استخوان میترکاند...
حسرت همین تصویر برای روضهٔ امروز ما را بس.
@edraakaat
میگفتند رئیسی گفتار سیاسی ندارد، نمیتواند سرمایهٔ اجتماعی درست کند، ضریب نمیگیرد، جریانساز نیست…
حالا نشستهای از آن بالا به جریانی نگاه میکنی که خدا برایت ساخت. خدایی که حسابوکتابش با ما فرق داشت، صدق و اخلاص و دویدنهای خستگیناپذیر را ضریب داد…
@edraakaat