#داستان
پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد، تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد.
در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد.
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور!!!!
اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند.
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت: قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد: بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم!!!
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد.
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت.
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:
"همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو حقیقت را نگفتم، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه است
@eeshg1
🍂🍁🍂🍁
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🔷 *کبوتر با کبوتر باز با باز*
*کند هم جنس با هم جنس پرواز*
🔶 *الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ ۖ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ*
ترجمه 👈 *زنان بدکار و ناپاک شایسته مردانی بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانی بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانی چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانی همین گونهاند*
*سوره مبارکه نور آیه26*
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🔷 *تو مو می بینی و من پیچش مو*
🔶 *إِنِّي أَرَىٰ مَا لَا تَرَوْنَ*
ترجمه 👈 *همانا من چیزی می بینم که شما نمی بینید*
*سوره مبارکه انفال آیه 48*
@eeshg1
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
✅ میگویند یک دست صدا ندارد...
🔴 اما صدای یک دست فرماندهان ما را نشنیدهاند،
سودای دفاع و مهر وطن چنان در ذهن و روحشان پرورش یافته بود که با یک دست بارها را به دوش کشیدند.
@eeshg1
🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جزئیات و نحوه دقیق شهادت شهید محسن فخری زاده به روایت فرزندان ایشان
🔹برشی از مستند «ماجرای نیمروز»
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حکایت نامه پرخون ماست
داستان سینه محزون ماست
عاشقان درنینواپرپرشدند
چون حسین درکربلابی سرشدند
رفته اندیاران عاشق بی شکیب
مانده ازانان بسی اینجاغریب
عاشقان اینجاحکایت میکنند
ازغریبی هاشکایت میکنند
اه نگاه کن عاشقان خونین پرند
روی مین غصه هاشان بی سرند
ترکش غم سینه هاشان می درد
بادگویی تخت شان رامیبرد
بذرخون درقلبشان گل میکند
ماشه رادر دست شان شل میکن
عاشقان یادش بخیرصحراودشت
دشت عباس وتک والفجر۸
کرخه وکارون مایادش بخیر
فتح پنج وبردگان وهم جفیر
حاج عمران وشب اروندها
شاخ شیطان وتک دربندها
یادعشق ومانع ومیدان مین
انفجار موشک وفتح المبین
هیچ میدانی چرا این میکنم
یادبمب وترکش ومین میکنم
زخم دارم دشمنم بیگانه نیست
غمگساری درحریم خانه نیست
اشنایان خانه شان ازشیشه است
این چه کاراست وکدام اندیشه است
این درد دل روزگار سخت جبهه هاست
حکایت امروز بسیجیان بی ادعاست
@eeshg1
🔴جلساتی که روحانی تشکیل نداد اما رئیسی نیامده راه انداخت!
🔹 سنگ بنای به چالش کشیده شدن دولت پس از ۱۰۰ روز برای اولین بار از سوی روحانی رئیس جمهور سابق در قالب شعاری انتخاباتی مطرح شد و حالا که دولت سیزدهم روی کار آمده است علیرغم اینکه چنین شعاری از سوی آن مطرح نشده بود، مطالبه عمومی برای گزارش عملکرد ۱۰۰ روزه از ناحیه او نیز مورد انتظار است.
۱- شورای عالی فضای مجازی:
روحانی: ۱ جلسه - رئیسی: ۳ جلسه
۲- شورای عالی آموزش و پرورش:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
۳- شورای عالی مسکن:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۲ جلسه
۴- شورای عالی آب:
روحانی: ۱ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
۵- شورای عالی اشتغال:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
۶- شورای عالی مناطق آزاد:
روحانی: ۰ جلسه - رئیسی: ۱ جلسه
✅ تشکیل جلسات شوراهای عالی دولت به ریاست رئیسی، حاکی از این است که شخص رئیس جمهور نسبت به حل معضلات کشور اهتمام جدی دارد.
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"اجتماع بزرگ شکوه مقاومت"
باحضور دو هزار نفر از بسیجیان یگان های نمونه سپاه ناحیه حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) شهرستان پردیس_ ۵ آذرماه ۱۴۰۰
#بسیج_پاره_تن_مردم.
@eeshg1
🔴 رونمایی از ماکت بزرگترین ایستگاه فضایی کشور پس از ۸ سال خیانت دولت روحانی
🔹این تصویر بسیار مهم است، شاید برای اولین بار است که منتشر میشود و پیام بسیار مهمی دارد.
🔹این عکس، ماکت ایستگاه فضایی آینده ایران است که در جنوب شرق کشور ساخته خواهد شد، تاسیساتی بسیار بزرگ و حیاتی که با توجه به فاصله مداری آن میتواند ماهوارهها را اطمینان بیشتر و دقت بالاتر به مدار تزریق کند.
🔹 این تاسیسات بسیار گسترده و بزرگ و برای نسل امروز و آینده از جایگاه مهمی برخوردار خواهد بود.
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به پلیس حمله میکنند، چادر متحصن و معترض واقعی اصفهانی رو آتیش میزنن، بی بی سی و سعودی اینترنشنال هم پوشش رسانه ای شون میدن
حالا فهمیدی آشوبگر کیه؟
✍️نوید مستفیضی
@eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پشت پرده آشوب های اصفهان چه بود
🔸سخنان کشاورز اصفهانی در مورد آشوب های اصفهان
@eeshg1
🔴 اعلام وضعیت فاجعه در نیویورک
🔹 فرماندار ایالت نیویورک به دلیل افزایش شمار بیماران مبتلا به کرونا و افزایش بستری در بیمارستان بر اثر این بیماری وضعیت فاجعه اعلام کرد.
@eeshg1
🔴 رهبر انقلاب دستور بازنگری پرونده احمد عراقچی معاون سابق ارزی بانک مرکزی را صادر کرد
🔻رهبر انقلاب در حاشیه نامه ارسالی از سوی دانش جعفری عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام به ایشان درباره حکم سید احمد عراقچی، خطاب به حجت الاسلام اژه ای مرقوم فرمودهاند:
🔹مبادا حکم جائرانهای برای این افراد صادر شود و دقت کنید که اجرای جائرانه هم اتفاق نیفتد.
✍️ما در کانال بیداری ملت بارها متذکر شدیم که متهمان اصلی حراج میلیاردها دلار ارز کشور در سال ۹۷ شخص حسن روحانی و جهانگیری هستند ،اما دست هایی پشت پرده تلاش دارند که با انداختن تقصیر به گردن دیگران ،متهمان اصلی را نجات دهند.
@eeshg1
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و یکم
کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههای تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکیاش میگوید، علاقهای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام را در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوبِ در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد.
صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بُریده بالا میآمد، با لحنی پر از دل شکستگی سر به شِکوه نهادم: «من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! اصلاً من هیچ کس رو نمیخوام! اصلاً من نمیخوام ازدواج کنم!» عبدالله نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن «یواشتر الهه جان!» کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: «عبدالله! به خدا خسته شدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!» و باز گریه امانم نداد. چشمانش غمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: «گناه من چیه؟ گناه من چیه که تا حالا یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخواد کسی بیاد که ازش خوشم بیاد!»
با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: «عبدالله! تو میدونی، من نه دنبال پولم، نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیلات، من یکی رو میخوام که وقتی نگاش میکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشو رو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرف میزد. عبدالله! من از همچین آدمی بدم میاد!» نگاهش را به چشمان پر از اشکم دوخت و گفت: «الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. الآن عصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیم بگیری!» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خُب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کم بیشتر فکر کن...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: «تو دیگه این حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا رَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...» و این بار او حرفم را قطع کرد: «بقیه رو هم تو نمیپسندی!»
سرم را پایین انداختم و او با لحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: «الهه جان! منم قبول دارم که علف باید به دهن بُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس از خدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!» و شاید از آمدن چنین کسی ناامید شده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبدالله نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: «من دیگه برم که برای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.» و در برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: «الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصلاً برو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آروم شد.» دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «تو برو، منم میام.»
از جا بلند شد و دوباره تأکید کرد: «پس من برم، خیالم راحت باشه؟» و من با گفتن «خیالت راحت باشه!» خاطرش را جمع کردم. او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده و سنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیش مادر رفتم.
@eeshg1
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت بیست و دوم
مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانی به سراغم آمد: «قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟» از کلام مادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پاک کردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میز غذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: «هر چی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!»
لعیا چاقو را روی تخته رها کرد و با ناراحتی گفت: «ای کاش لال شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!» و با حالتی خواهرانه رو به من کرد: «الهه! اصلاً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یه جوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟» از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: «نه مادر جون! کوه به کوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنه که بیا و ببین!» و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: «الهه! تو الآن نمیخواد بهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چی میخواد.» خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچه مثل پدر بد اخلاقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.
با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم، باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه رو به قبله نشسته بودم، سرم را بالا گرفتم و با چشمانی که از سنگینی لایه اشک همه جا را شبیه سراب میدید، به سقف اتاق که حالا آسمانِ من شده بود، نگاه میکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پرَ پرَ میزد که حضورش را در برابرم احساس میکردم و میدانستم که به دردِ دلم گوش میکند. نمیدانم این حال شیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد، در پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درِ خانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی که احساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!
ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابی شلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبدالله فقط گوش میکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانه مشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درِگوشی که در مورد خواستگار امروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبی به پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاق پیچیده و اشتهای میهمانان را تحریک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها، سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا را آورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفره جمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به درِ اتاق زد.
/ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @eeshg1
🌷 جز خـدا کیسـت
🌸 که در سایـه مهـرش باشیـم
🌷 رحمـت اوسـت که
🌸 پیوسته پنـاه مـن و توسـت
🌷 با توکل به اسم اعظمـت یالله
🌸 آغـاز میکنیـم روزمـان را
🌷 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ
🌸 الهـی بـه امیـد تــو
🌸🍃 @eeshg1
سـ🍁ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز یکشنبه
☀️ ٧ آذر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٢٢ ربیع الثانی ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ٢٨ نوامبر ٢٠٢١ ميلادى
🌺🍃 @eeshg1
🍁صبحتون متبرک به ذکر شریف
🍂صلوات بر حضرت محمد (ص)
🍁و خاندان مطهرش
🍁اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ،
🍂 کَمَا صَلَّیْتَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِیمَ
🍁 إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ
🍁🍂 @eeshg1
🌷💫در پاییزی
🌿💫زیـبـا یـادتــان مـیـکـنـم
🌷💫تا همه لحظه هایتان
🌿💫چــون روز بــاشــد و
🌷💫همه روزهایتان به زیبایی
🌿💫تــابــلــو هــزار رنــگ
🌷💫روز و روزگارتان سرشار
🌿💫از عـطــر خـوش زنـدگـی
🌷💫7 اذر ماهــتــون زیــبــا
🌷🍃 @eeshg1