eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
298 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و یکم پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخل‌ها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد و از انجام هر کار ساده‌ای خیلی زود خسته می‌شدم که انگار زخم رنج‌های این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچم‌های تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی می‌دادند. از کنار شادی شیعیان ساکن این محله با بی‌تفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد: «این نتیجه همون معامله‌ای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش می‌زد! تازه این اولشه!» منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: «علاوه بر سهامی که تو اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم.» در برابر این همه سرمستی و ذوق‌زدگی بی‌حد و حسابش، به گفتن «مبارک باشه!» اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخشش‌های بی‌حساب و کتاب شرکای تازه وارد پدر را می‌دید، چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا می‌شد که در عوض سود صاف و ساده‌ای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستان‌هایش به دست می‌آورد، امسال چشم به تحفه‌های پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش می‌فرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید: «عروسکِ تازه بابا رو دیدی؟» و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: «اونهمه بارِ خرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایه‌گذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه!» از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: «اگه الان مامان بود، چقدر غصه می‌خورد!» سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: «نمی‌خوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایه‌اش رو از دست بده!» و او بی‌درنگ جواب داد: «چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف می‌زدم، می‌گفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا می‌گیرم و برام مهم نیس چی کار می‌کنه! می‌گفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل می‌کنه، چه سودی داره که من بکنم!» دلشوره‌ای از جنس همان دلشوره‌های مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: «خُب بلاخره باید یه کاری کرد! به محمد می‌گفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایه‌اش رو از دست بده، دیگه نمی‌تونه به تو هم حقوق بده!» حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: «همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار می‌کنم، هر وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: «الهه! تو خودتم می‌دونی هیچ کس حریف بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج می‌کنه!» و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر می‌دانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزه‌ای برای مقابله با خودسری‌هایش نداشت. از عبدالله خداحافظی کردم و به طبقه بالا رفتم و طی کردن همین چند پله کافی بود تا سر دردم بیشتر شده و نفس‌هایم به شماره بیفتد. پاکت را کنار اتاق گذاشتم و خسته روی کاناپه دراز کشیدم که انگار پیمودن همین مسیر کوتاه تا سوپر مارکت سرِ خیابان، تمام توانم را ربوده بود. برای دقایقی روی کاناپه افتاده و نفس نفس می‌زدم تا قدری سر دردم قرار گرفت و توانستم از جا برخیزم. نویسنده : valinejad @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و دوم نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام ساده‌ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایت‌های تروریست‌های تکفیری در سوریه بود. همان‌هایی که خود را مسلمان می‌دانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمی‌کردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسرده‌ام فرو رفتم. مدت‌ها بود که روزهایم به دل مردگی می‌گذشت و شب‌هایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری می‌شد که دیگر پیوند قلب‌هایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش می‌کرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار می‌کشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی‌آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی‌مِهری رفتارم، عذابش می‌دادم و برای خودم سخت‌تر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه‌ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه‌ای یخ، اینهمه سرد و بی‌احساس شده بودم. هر چه می‌کردم نمی‌توانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر می‌گرفت، خاطره روزهایی برایم زنده می‌شد که خودم را با توسل‌های شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخم‌های دلم تازه می‌شد و باز قلبم از دست مجید می‌شکست. دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی‌اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم. شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست می‌کنم.» لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!» و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پله‌ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس می‌کردم ماهیچه‌های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل می‌کرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج می‌زد، چه سرد و بی‌احساس بودم که با لبخندی بی‌رنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی‌آنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!» و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی‌تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی‌آنکه بخواهم گرفتارش می‌شدم. فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی‌های مجید می‌گذشت. از چشمانش خوب می‌خواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر می‌کشد و باز می‌خواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟» و من چقدر برای چنین جشن‌های دو نفره‌ای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم.» که بخاطر وضعیت جسمی‌ام، بی‌حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر می‌کرد. نویسنده : valinejad @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و بیست و سوم خنده روی صورتش خشک شد و خوب فهمید که فعلاً شوق همراهی‌اش را چون گذشته ندارم که ساکت سر به زیر انداخت و همانطور که با چنگالش بازی می‌کرد، دل به دریا زد و با صدایی گرفته پرسید: «هنوز منو نبخشیدی؟» نگاهم را به بشقاب غذایم دوختم و با بی‌تفاوتی جواب دادم: «نه! حالم خوب نیس!» سرش را بالا آورد و با نگرانی پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» نمی‌خواستم پرده از دردهای مبهمی که به جانم افتاده بود، بردارم که حتی تمایلی برای دردِ دل کردن هم نداشتم، ولی برای اینکه جوابی داده باشم، حال ناخوش این چند روزه را بهانه کردم و گفتم: «نمی‌دونم. یه کم سرم درد می‌کنه!» و باز هم همه را نگفتم که آن چیزی که پایم را برای همراهی‌اش عقب می‌کشید نه سردرد و کمردرد که احساس سردِ خفته در قلبم بود و دلِ او آنقدر عاشق بود که به همین کلام کوتاه به ورطه نگرانی افتاده و بپرسد: «می‌خوای همین شبی بریم درمانگاه؟» لبخندی زدم و با گفتن «نه، چیزِ مهمی نیس!» خیالش را به ظاهر راحت کردم، هر چند باز هم دست بردار نبود و مدام سفارش می‌کرد تا بیشتر استراحت کنم و اصرار داشت تا برای یک معاینه ساده هم که شده، مرا به دکتر ببرد. ظرف‌های شام را شستم و خواستم به سراغ شستن پرتقال‌ها بروم که از جا پرید تا کمکم کند. دست زیر جعبه بزرگ پرتقال گرفت و با ذکر «یا علی!» جعبه را برایم نگه داشت تا پرتقال‌ها را در سینک دستشویی بریزم که دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با لحنی لبریز از تردید و سرشار از سرزنش پرسیدم: «بازم فکر می‌کنی امام علی (علیه‌السلام) کمکت می‌کنه؟!!!» و کلامم آنقدر پر نیش و کنایه بود که برای چند لحظه فقط نگاهم کرد و با سکوتی سنگین جواب طعنه تلخم را داد. خوب می‌دانستم که امشب، شب عید غدیر است و فقط بخاطر دلخوری‌های این مدت من و کینه‌ای که از عقایدش به دل گرفته‌ام، همچون عیدهای گذشته با جعبه شیرینی به خانه نیامده که لبخند تلخی زده و باز طعنه زدم: «خیلی دلت می‌خواست امشب شیرینی بخری و عید غدیر رو تو خونه جشن بگیری، مگه نه؟» و به گمانم شیشه قلبش ترک برداشت که آیینه چشمانش را غبار غم گرفت و با لحنی دل شکسته پرسید: «الهه! چرا با من این کارو می‌کنی؟» و دیگر نتوانستم تحمل کنم که هم خودم کلافه و عصبی بودم و هم جگر مجیدِ مهربانم را آتش زده بودم که بدون آنکه شیر آب را ببندم، با بدنی که از غصه به لرزه افتاده بود، از آشپزخانه بیرون زدم و به سمت اتاق دویدم و او دیگر به دنبالم نیامد که شاید به قدری از دستم رنجیده بود که نمی‌توانست در چشمانم نگاه کند و چقدر دلم آرام گرفت وقتی این رنجش به درازا نکشید و پس از چند لحظه با مهربانی به سراغم آمد و کنارم لب تخت نشست. به نیم رخ صورتم نگاه کرد و به آرامی پرسید: «الهه! نمیشه دیگه منو ببخشی؟» به سمتش صورت چرخاندم و دیدم که نگاهش از سردی احساسم، آتش گرفته و می‌خواهد با آرامشی مردانه پنهانش کند که زیر لب زمزمه کردم: «مجید! من حال خودم خوب نیس!» و به راستی نمی‌دانستم چرا اینهمه بهانه گیر و کم طاقت شده‌ام که با لبخندی رنجیده جواب داد: «خُب حالت بخاطر رفتار من خوب نیس دیگه!» و بعد با بغضی که به وضوح در آهنگ صدایش شنیده می‌شد، سؤال کرد: «الهه جان! من چی کار کنم تا منو ببخشی؟ چی کار کنم که باور کنی با این رفتارت داری منو پیر می کنی؟» گوشم به کلام غمزده‌اش بود و چشمم به صورت مهربانش که در این دو ماه، به اندازه سال‌ها از بین رفته و دیگر رنگی به رویش نمانده بود و چه می‌توانستم بکنم که حال خودم هم بهتر از او نبود. همانطور که سرم را پایین انداخته و دکمه لباسم را با سرانگشتانم به بازی گرفته بودم، با صدایی که از اعماق قلب غمگینم بر می آمد، پاسخ دادم: «مجید... من... من حالم دست خودم نیس...» سپس نگاه ناتوانم رنگ تمنا گرفت و با لحنی عاجزانه التماسش کردم: «مجید! به من فرصت بده تا یه کم حالم بهتر شه!» و این آخرین جمله‌ای بود که توانستم در برابر چشمان منتظر محبتش به زبان بیاورم و بعد با قدم‌هایی که انگار می‌خواست از معرکه احساسش بگریزد، از اتاق بیرون زدم و باز هم مجیدم را در دنیایِ پُر از تنهایی‌اش، رها کردم. نویسنده : valinejad @eeshg1 با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 (ع) 🎥 🎞فیلمی کمتر دیده شده از آخرین غبارروبی حرم امام هادی(علیه‌السلام) توسط شهید حاج قاسم سلیمانی در سامرا 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷 @eeshg1
مداحی_آنلاین_جمعه‌_ها_دارن_میگذرن_میثم_مطیعی.mp3
4.69M
🍃الهی منم مو سفیدت شم 🍃تو این ناامیدی امیدت شم 🎤 @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌷✨بنـام آنکه الله است نـامش 🌷✨بود از هر سخن برتر کلامش 🌷✨بنام آنكه رحمان ورحيم است 🌷✨بنام آنـكـه خـلّاق كـريـم است‏ 🌷✨بنـام آنـكه او پـروردگــار است 🌷✨زمين وآسمان را از او قرار است‏ 🌷✨بنـام آنـكه حمـد او را سزايـد 🌷✨جز او را اهل دانش كى ستايد 🌷✨بنام آنكه انـدر روز محشر 🌷✨بود او مالك مطلق سراسر 🌷✨بنام آنكه عـارى از نيـاز است 🌷✨درِجودش بروى خلق باز است ✨✨ الهی به امید تو 💖 🌸امروزتان پراز لطف خداوند @eeshg1
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 امروز شنبه ☀️ ١٦ بهمن ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ٣ رجب ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ۵ فوریه ٢٠٢٢ ميلادى @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی 🙏 🌷که امروز برای ♥️همه ما 🌷پر از سلامتی و آرامش باشه ♥️به برکت صلوات 🌷بر حضرت محمد ص ♥️و خاندان پاک و مطهرش 🌷♥️اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌷♥️مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌷♥️وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم @eeshg1
▪️نه همی جای تو ▪️در سامره تنها باشد.. 🖤که به دلهای 🖤محبان تو جای تو بود.. ▪️دیده گریان نشود ▪️روز جزا در محشر.. 🖤هر که گریان 🖤 به جهان بهر عزای تو بود.. ▪شهادت جانسوز ▪️ امام هادی (ع) تسلیت باد. (ع) 🥀 @eeshg1
سلام صبح بخیر ☕️🌼 امیدوارم در شروع هفته روزےتون افزون و پر از خیروبرڪت باشه تنتون سالم ودلتون پراز آرامش باشه و بحق امام هادی ع🖤 حاجت روا بشید 🙏 ان شاء الله 🙏 شهادت مظلومانه امام هادی علیه السلام 🖤 تسلیت باد ▪️ @eeshg1
نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺پروردگارا 🕊در این صبح معنوی ✨به حرمت صاحب این روز 🕊امام هادی علیه السلام ✨مهربانی به دلها 🕊برطرف شدن غم ها ✨شفای همه بیماران 🕊برکت توخونه ها ✨برطرف شدن مشکلات 🕊و مستجاب شدن دعاها را ✨نصیب همـه مـا بگردان 🌺آمیـن @eeshg1
🌸صبح آمده.... 🌿برخیز و بگو:بسم الله 🌸سرشار ز نعمتی تو 🌿ماشاءالله! 🌸بسپار به دوست، 🌿هرچه رامی خواهی 🌸لاحول و لا قوه الا بالله! 🌿سلام دوستان 🌸صبحتان الهی 🌿دلتان زلال وآسمانی 🌸زندگی تان پاک وخدایی @eeshg1
☘ممنون خودت باش، بـرای تمام روزهایی که فکر می‌کردی نمیتونی ازشون عبور کنی ولی تونستی. برای تمام لحظه‌هایی که میگفتی این بار دیگه آخـرین باره، ولی ادامه دادی ☘ خدایا❤️ برای نیرویی که به من دادی تا سختی هارو تحمل کنم وازش رد بشم ممنونم❤️ شروع هفته تون پر امید ☘ @eeshg1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴✨🏴 سوم رجب سالروز شهادت حضرت امام هادی علیه السلام تسلیت و تعزیت باد🏴 ⚫️به عمر دهر مرا گر دهند عمر، نیرزد به لحظه‏ اى که کنم جان فداى حضرت هادى🖤😔 @eeshg1 🥀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷در شنبه 16 بهمن ماه 🌷الهی آباد بشه دنیا وآخرتتون 🌷الهی زنده باشید وتندرست 🌷الهی دلتون شاد ولبتون خندون باشه 🌷شروع هفته عااالی 🌷و پُر از موفقیت و خبر خوش @eeshg1 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا