eitaa logo
" لشگر حضرت عشق"
298 دنبال‌کننده
19.1هزار عکس
9هزار ویدیو
266 فایل
زنده نگهداشتن‌ یاد‌ شهداء کمتر‌ از‌ شهادت‌ نیست‌ #مقام_معظم‌_رهبری‌ 🌿 هر شهیدی به تنهایی قادر است تاریخی را زنده کند. #شهید_ابراهیم_همت کانال رسمی لشگر حضرت‌ عشق #ما_ملت_امام_حسینیم @eeshgh1 https://eitaa.com/eeshg1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شهید همت: 🌿 حقیقت این است که هرچه بگوییم شده‌ایم، دست از سر ما بر نمی‌دارد. ما باید بمانیم و کاری که می‌خواهیم انجام بدهیم. @eeshg1 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 زنگ زده بود که نمیتونه بیاد دنبالم. باید منطقه می موند. خیلی دلم تنگ شده بود. آنقدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم برم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. وقتی رسیدم، کف آشپزخانه تمیز و همه میوه های فصل توی یخچال چیده شده بود. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود، با یک نامه... 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 زنگ زده بود که نمیتونه بیاد دنبالم. باید منطقه می موند. خیلی دلم تنگ شده بود. آنقدر اصرار کردم تا قبول کرد خودم برم. من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد. وقتی رسیدم، کف آشپزخانه تمیز و همه میوه های فصل توی یخچال چیده شده بود. کباب هم آماده بود روی اجاق، بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود، با یک نامه... @eeshg1 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 حاجی داشت حرف میزد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی میکرد. هنوز قاشق اول را نخورده، رو به عبادیان کرد و پرسید: عبادی! بچه ها شام چی داشتن؟ گفت: همینو -واقعا؟جون حاجی؟ نگاهش را دزدید و گفت: ماهی رو فردا ظهر میدیم حاجی قاشق را برگرداند بخدا فردا بهشون میدیم حاجی همین طور که کنار میکشید گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم! @eeshg1👆🏼
🌷 شهید همت: 🌿 بچه ها از شدت عطش، قمقمه ها را میزدند لب هور، جایی که جنازه افتاده بود، و از همان استفاده میکردند. 🌿 حاجی روی یک تکه از پل‌هایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه های بچه ها دستش بود. با دست آب را کنار میزد و میرفت جلو؛ وسط آب، زیر آتش. آنجا آب زلال تر بود. قمقمه ها را یکی یکی پر کرد و برگشت... 👆🏼 @eeshg1
🌷خاطرات همت 💚 🌿 همه کارهاش رو حساب بود. وقتی بودیم، هرروز صبح محوطه را آب و جارو میکرد،اذان میگفت و تا ما بخونیم، صبحانه حاضر بود. 🌺 خیلی بود. یک فرشی داشتیم که حاشیه یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکت. وقتی دید،‌گفت: آخه عزیزمن! یه زن وقتی میخواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش مشورت میکنه و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه سفیدش افتاد بالای اتاق. @eeshg1 👆🏼
🌷 شهید همت: 🌿 در راهش، می خواهد، شکست می خواهد، کشته و محاصره کردن می خواهد. باید خودمان را برای سختی ها آماده کنیم. 👆🏼 @eeshg1
🌷 شهید همت: 🌿 فقط میتوانم بگوییم زمانی که شما با خیال راحت و در نهایت آرامش توی خانه خودت خوابیده‌ای و مشغول استراحت هستی، این درون سنگرها مشغول مبارزه هستند؛ درحالی که زیر پایشان خاک و بالای سرشان آسمان است! @eeshg1 👆🏼
🌷 شهید همت: 🌿 چشم از آسمان نمی‌گرفت و یک ریز اشک میریخت. طاقتم طاق شد. خط نگاهش را گرفتم... آسمان داشت بچه ها را همراهی میکرد! وقتی میرسیدند به دشت،‌ ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستند از رودخانه رد شوند و نور میخواستند،‌ بیرون می آمد. پشت بیسیم گفت: "متوجه ماه هم باشین." پنج دقیقه بعد،‌ صدای گریه فرمانده ها از پشت بیسیم بلند شد. @eeshg1 👆🏼
🌷 شهید همت: 🌿 مثل فنر از جا کنده میشد، همیشه جلوی پای بسیجی ها بلند می شد و بعد انگار که سال‌ها همدیگر رو میشناسند، میپریدند بغل هم و احوال پرسی می‌کردند. تا میدیدشان گل از گلش می شکفت، آنها هم همین حس را به حاجی داشتند و میدویدند به طرفش. حاجی برای بچه ها مثل یک بود. @eeshg1 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 بچه ها مجبور شده بودند عقب نشینی کنند. آتش زیاد بود و زمین و زمان میلرزید. بیسیم به دست،‌ بالای خاکریز ایستاده بود. میخواست برگشت بچه ها باکمترین تلفات باشد. باهر صدا دلم هُری میریخت پایین. میگفتم الآن موج حاجی را میگیرد. با هم غلت خوردیم تا پایین خاکریز. نفسش بند آمده بود،‌ ولی چیزی نگفت. آرام بلند شد و دوباره رفت سر کارش @eeshg1 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 کار به توهین و بد و بی‌راه گفتن کشیده بود. حاجی خونسرد بود و بحث می‌کرد. نمی‌توانستم تحمل کنم. نیم‌خیز شدم که ورامینی دستم را کشید و مجبوراً نشستم. در چادر بودیم و حاجی در فکر. فکر ‌کردم الآن است که دستور اخراج آن‌ها را از لشگر بدهد. از چادر رفت بیرون. دو رکعت نماز خواند. آمد وکارهای لشگر را پیش کشید. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود @eeshg1 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 محکم و راست می ایستاد و چشم به مُهر می دوخت. آرام و طولانی می خواند. دستانش در قنوت همانند دعا بین دو نماز بود. چفیه اش روی صو رتش بود. 🌿 درتاریکی سنگر، بین بچه ها نشسته بود، دعا می خواند. کم پیش می آمد حاجی وقتی پیدا کند و توی مراسم دعای دسته جمعی شرکت کند. پشت بی سیم کارش داشتند. دلمان نمی آمداز حال درش بیاوریم. ولی مجبور بودیم. @eeshg1 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 چند بار می گرفت و نقشه ها را به دقت وارسی می کرد. یک وقت می دیدی همان جا روی نقشه ها خوابش برده. 🌿 می گفت: من کیلومتری می خوابم. واقعا همین طور بود. فقط وقتی راحت می خوابید که باماشین می رفتیم. 🌿 ، وقتی کار ضروری داشتند، رو دست نگهش می داشتند. تا رهاش می کردند، بی هوش می شد. این قدر بی خوابی کشیده بود. @eeshg1 👆🏼
🌷 خاطرات همت: 🌿 از سر کار زودتر آمد خانه؛ اخمو و دمق، دیگر سر این کارنمی روم. آخه اوستا سرش داد زده بود. 🌿 خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد و نشست. آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و برش گرداند. 🌿 می گفت: صد بار این بچه را امتحان کردم؛ ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه. @eeshg1👆🏼
🌷 شهید همت: 🌿 ، زیباترین و بالنده ترین کلام در تاریخ بشریت است. شهادت بهترین و روشن ترین معنی حقیقی است و تاریخ تشیع، خونین‌ترین و گویاترین تابلو نمایانگر شکوه و عظمت است. @eeshg1 👆🏼
🌷 شهید همت: 🌿 پاسدار و بسیجی لازم است ژرف نگر، موقع شناس، روانکاو و در هر زمینه کامل عیار باشد. سپاهی دل خوش نکند به اینکه یک نظامی است و یک رزمنده و جنگجو است، این خوب است و قابل ستایش و افتخار است، اما کافی نیست. 👆🏼
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو می کرد. کار هر روز صبحش بود. ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، این جوری بدی های درونم هم جارو می شود. 👆🏼@eeshg1
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 جبهه این ‌قدر به خدا می رسی،‌ آمدی خانه یه خورده ما رو ببین. شوخی می‌کردم. آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسیده، با همان لباس ها می ایستاد به . ما هم مگر چقدر پهلوی هم بودیم؟ نصفه شب می رسید، صبح هم نان و پنیر به دست، بندهای پوتینش را نبسته سوار ماشین می شد که برود. نگاهم کرد و گفت: وقتی تو رو می بینم، احساس می کنم باید دو رکعت نماز شکر بخونم. 👆🏼@eeshg1
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 از وقتی این ظرف های تفلون را خریده بودیم، چند بار گفته بود یادت نره! فقط قاشق چوبی بهش بزنی. دیگر داشت بهم بر می خورد. با دل خوری گفتم: ابراهیم! تو که این قدر خسیس نبودی. برای این که سوء تفاهم نشود، زود گفت: نه! آدم تا اون جا که می تونه، باید همه چیز رو حفظ کنه. باید طوری زندگی کنه که کوچکترین گناهی نکنه. 👆🏼@eeshg1
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 در را باز کردم. ابراهیم بود. مدت ها بود ندیده بودمش. هر وقت می آمد شهرضا، به ما هم سر می زد. خیلی خوشحال شدم. احوال پرسی کردم و گفتم: در رحمت باز شده. هم مهمون رسیده، هم بارون می باره. گفت: ولی اگه این دو تا با هم برخورد کنند، مایه ی زحمتند. @eeshg1👆🏼
خاطرات شهید همت: نمی گذاشت ساکش را ببندم. بالاخره یک بار بستم. دعا گذاشتم توی ساکش. یک بسته تخمه که بعد شهادتش باز نشده،با ساک برایم آوردند. یک جفت جوراب هم گذاشتم. ازشان خوشش آمد. گفتم: می خوای دو، سه جفت دیگه برات بخرم ؟ گفت: بذار این ها پاره بشن، بعد. وقتی جنازه اش برگشت، همان جوراب ها پاش بود. مرکز فرهنگی هاتف @eeshg1👆🏼
🌷 شهید عباس کریمی: 🌿 فعالیت شهید همت در پاوه به ویژه در پاک سازی گروه اشرار و ضد انقلاب بی نظیر و حیرت زا بود درباره او صحبت کردن کار هر کسی نیست و حتی قلم هم عاجز است و تاریخ هم عاجز است که این ها را ثبت و ضبط کند چون او مرد والایی بود و در تاریخ انقلاب نمونه است. @eeshg1👆🏼
🌷 شهید محلاتی: 🌿 او (شهیدهمت) انسانی بود که برای خدا کار می کرد و بالاترین اعمال را داشت فضیلت هر مومنی این است که دو چیز داشته باشد: اخلاص و عمل بعد اگر بخواهیم اعمال را درجه بندی کنیم می بینیم آن کس که عملش خالص تر و سخت تر بود پیش خدا مهم تر و عزیزتر است شهید همت سخت ترین کارها را در لشکر و جبهه و...بر عهده می گرفت مردی با ایمان و با اخلاص بود. @eeshg1👆🏼
🌷 سردار رحیم صفوی: 🌿 حاج همت در میدان جنگ و تقوا، شهادت و ایثار، فداکاری و گذشت گوی سبقت از همگان ربوده بود. او معلمی بود آگاه و روشنفکر هر چه از معلم بزرگ خود رهبر کبیر امام خمینی(ره) فرا می گرفت، در نهایت اخلاص و تواضع با بیانی شیرین و شیوا به برادران بسیجی و پاسدار خود انتقال می داد. "شادی روح شهید همت صلوات" @eeshg1 👆🏼