26.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستاشکوچیکهولیخب....🤍
#حسنعطایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
وکفیبالعباسوکیلًا☘️
#میلاد_حضرت_عباس
هدایت شده از هِناس:)♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو همه دلخوشی منی :)💕
#عاشقانه
نور چشم خامس آل عبا زین العباد
شافع عصیان به روز واپسین آمد پدید
میلاد امام زین العابدین (ع) مبارک باد... 🥺♥️
#اللھمعجللوليڪالفرجبہحقبیبیزینبۜ...
🔸روشن دل اهل یقین است
🔸عید امام العارفین است
🔸اهل حقیقت تبریکتان باد
🔸آمد به دنیا امام سجاد
میلاد چهارمین تجسم تکامل انسان، آقا زین العابدین (ع)، زینت قلوب مؤمنین و فخر زمان و زمین مبارک باد
«کم سرمایهای نیست داشتن آدمهایی که حالت را بپرسند ولی از آن بهتر داشتن آدمهاییست که وقتی حالت را میپرسند، بیدرنگ بتوانی بگویی: خوب نیستم.»
heydar_albiati_nafasolhossein 128.mp3
15.41M
یکی از قشنگترین صداها در مدح حضرت عباس این مداحی حیدرالبیاتی هستش که امسال خیلی سروصدا کرد...
هدایت شده از 🇵🇸𝐌𝐞𝐝𝐢𝐚-𝐬𝐞𝐜𝐫𝐞𝐭|اسرار رسانه
شبیه ترین انسانها به خدا
اونایی هستند که اهل تغافلند !
تغافل یعنی گاهی خودت رو به
نفهمیدن بزنی، و بجای بگو مگو
چشمت رو بروی اشتباهات دیگران ببندی!
_استادشجاعی
#شب_نیکو
@media_secret
🖼 دوستِ خوب🙂
💬 #امام_صادق علیه السلام فرمودند: " هر کس سه بار بر تو خشمگین شد و درباره ات سخنی ناروا نگفت، او را به دوستی بگیر."
^^...!
گاهی کودک باش و جدی بودن را
فراموش کن،کودک بودن
کوچک بودن نیست، لذت بردن است...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمت ۶
او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
_مبارزه یعنی این! اگه میخوای #مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به #ایران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه اش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم..
و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد
_من میخوام برگردم #سوریه...
یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم
_پس من چی..؟؟
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می شد
_قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!
کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه ای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم
_هنوز که درسمون تموم نشده!
و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید..
_مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟
به هوای 🔥عشق سعد🔥 از #همه بریده بودم و او هم میخواست #تنهایم بگذارد...
که به دست و پا زدن افتادم..
_چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟
نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید
_نازنین! ایندفعه فقط #شعار و #تجمع و #شیشه_شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟
دلم میلرزید..
و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند..
که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و #محکم حرف زدم..
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی #ازسوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم..
که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید
_حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من #سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
_بلیط بگیر!
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
_نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به #بهای_عشقش تن به این همراهی دادهام..
که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم
_اگه قراره این خیزش آخر به #ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد...
که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم...
🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است..
و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده...
و #نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد..
و میدیدم از آشوب شهر...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸
میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و #خیال_کردم به خانه پدرش آمده ایم...
که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد..
و با خونسردی توضیح داد
_امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..
و میخواستم همچنان #محکم باشم که آهسته پرسیدم
_خب چرا نمیریم خونه خودتون؟
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم..
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم
_اینجا کجاس منو اوردی؟
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم..
و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را #تحمل کنم که از کوره در رفتم..
_اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه #هتل بگیر! من اینجا نمیام!
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید
_تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو #آتیش میزنن و آدم #میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم..
و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد
_نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد...
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۹
پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی قواره تر میکرد.
شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز
طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید
_با ولید هماهنگ شده!
پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم...
و نمی فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه
بشنوم...
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید
_ایرانی هستی؟
از #خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده ای ظاهرسازی کرد
_من که همه چی رو برا ولید گفتم!
و #ایرانی_بودن برای این مرد #جرم_بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد
_حتماً رافضی هستی، نه؟
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد..
و اصلاً نفهمیدم چه میگوید..
که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد
_اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!
و انگار گناه 🌺ایرانی و رافضی بودن🌺 با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد..
که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد
_من قبلاً با ولید حرف زدم!
و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد
_هر وقت این #رافضی رو طلاق دادی، برگرد!
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید.
نگاهم به در بسته ماند و در همین #اولین قدم، از مبارزه #پشیمان شده بودم..
که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۰
لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم..
که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم
_این ولید کیه که تو #به_امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟
این چرا از من بدش اومد؟
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود
و انگار او هم مرا #مقصر میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد
_چون ولید بهش گفته بود زن من #ایرانیه، فهمید #شیعه هستی! اینام 🔥وهابی🔥هستن و شیعه رو کافر میدونن!
از روز نخست میدانستم..
سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم..
و تنها برای #آزادی و #انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای #آزادی سوریه به این کشور آمده ام به جرم #مذهبی که خودم هم قبولش #ندارم، تحریم شوم
که حیرتزده پرسیدم
_تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار
میکنی؟
و جواب سوالم در آستینش بود که باپوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت
_ما با اینا #همکاری نمی کنیم! ما فقط از این احمقها #استفاده میکنیم!
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید..
و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت
_همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۱
_فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی می تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شب هایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم..
و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده..
#که_دیگراین_جنگ_بود_نه_مبارزه!
ترسیده بودم،..
از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود،..
از بوی دود،..
از فریاد اعتراض مردم...
و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود..
و مقابل چشمانش به التماس افتادم
_بیا برگردیم سعد! من میترسم!
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده..
و نمیخواست به رخم بکشد #باپای_خودم به این معرکه آمدم..
که با درماندگی نگاهم کرد..
و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد!
از پشت تلفن #نسخه_جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد..
و دیگر گریه هایم فراموشش شد..که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش می کشیدم..
و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم
_چرا نمیریم خونه خودتون؟
به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا #دروغش را بهتر بشنوم
_خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می اومدیم درعا!
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید
_امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح!
دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد