eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: بچه ها جلوی در آشپزخانه کز کرده بودند و روح الله به طرف فاطمه رفت، داخل آشپزخانه شد و طوری قدم برمیداشت تا خورده شیشه ها به پایش نروند، خودش را به فاطمه رساند و دستهٔ بشقابی را که دست فاطمه بود، بیرون کشید و گذاشت روی کابینت و بعد دو دست فاطمه را گرفت و از آشپزخانه که پر از خورده شیشه بود بیرون آورد. کنار اوپن ایستاد و گفت: فاطمه جان، عزیزم، چرا این کارا را با خودت میکنی؟! یعنی این موضوع اینقدر برات سنگین هست؟! مگه چند سال پیش که اون بیماری عضلانی را گرفتی خودت روی برگه ننوشتی و به من اجازه ازدواج مجدد ندادی؟! فاطمه با خشم نگاهی به روح الله کرد، دستهایش را از دست های روح الله در آورد و محکم او را به عقب پرت کرد، به طوریکه که قامت مردانهٔ روح الله،تلو تلو خوران به دیوار پشت سرش برخورد کرد. فاطمه جلوتر رفت و برای اولین بار بعد از پانزده سال زندگی مشترک، همانطور که با مشت های گره کرده اش به سر و سینهٔ روح الله میزد گفت: مگه همین توی مکار نبودی که اونزمان میگفتی زن یکی و خدا یکی،مگه نمی گفتی فاطمه از سرم هم زیاده، مگه نمی گفتی فاطمه دیوونه شده اینو نوشته مگه نمی گفتی روح الله میمیره اما روی فاطمه هوو نمیاره، بعدم این موضوع مال چند سال پیش که من بیمار بودم، هست، اونزمان زن نگرفتی، حالا که من خوب خوب شدم و دیگه اثری از اون بیماری نیست و نخواهد بود، رفتی زن گرفتی؟! فاطمه یک لحظه ساکت شد، انگار ذهنش درگیر موضوعی شده بود، ناخودآگاه کتاب ریاضی زینب که روی اوپن بود را برداشت و به طرف روح الله پرتاب کرد و گفت: ببینم اون برگ اجازه نامه را از کجا پیداش کردی؟! دست من بود و من اصلا یادم نمیاد اونو کجا گذاشتم. روح الله کتاب را از جلوی پایش برداشت و گفت: شراره جاش را بهم گفت، گفت تو صندوقچه چوبی تو انبار کنار یه سری دفتر که مال زمان تحصیل تو بوده، هست و من اونو درست همونجایی که شراره گفته بود پیدا کردم. چشام را ریز کردم و در عین عصبانیت گفتم: چرا اینقدر دروغ میگی؟! شراره از کجا میدونست همچی نامه ای وجود داره؟! من که راجع به این نامه با کسی حرف نزدم، فقط تو میدونستی من همچی چیزی نوشتم. روح الله شانه هایش را بالا داد و گفت: به جان فاطمه من اصلا یادم نبود، من این موضوع را فراموش کرده بودم، خود شراره گفت، جای دقیقش هم که آدرس داد، من فکر کردم خودت بهش گفتی... ذهن فاطمه هنگ کرده بود و با خود فکر میکرد، اگه روح الله راست بگه که میگه چون روح الله اهل هر چی بود ، اهل دروغ نبود، شراره از کجا فهمیده؟! من که به احدالناسی این موضوع را نگفتم!! با تکرار نام شراره، دوباره خون فاطمه به جوش آمد، دنبال گوشیش میگشت تا جلوی روح الله به شراره زنگ بزند، اما پیدایش نمی کرد، همه جا را بهم ریخت، یادش نبود که گوشی را آخرین بار توی اتاق دستش بوده، به طرف آشپزخانه رفت، روح الله از ترس اینکه دوباره بشکن بشکن راه بیاندازد و صدا به بیرون خانه برود راه فاطمه را سد کرد. فاطمه با مشتش روی سینهٔ روح الله کوبید و‌گفت: نمی بخشمت....نمی بخشمت من چی برات کم گذاشتم که در همین حین صدای زینب بلند شد: مامان! حسین خودش را کشت، نیم ساعته داره مثل دیوونه ها جیغ میکشه، تو رو خدا تمومش کنید. فاطمه نگاهی به چشم های سرخ از گریه زینب کرد و به طرف اتاق راه افتاد. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
. رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب دماغش قاطی شده بود با دیدن مادر صدایش بدجور بلند شد. فاطمه نگاهی به حسین انداخت، دلش نیامد این بچه بیش از این اذیت بشود، آغوشش را باز کرد و همانطور به طرفش می رفت گفت: مامانی عزیزم، گریه نکن،مامان ناراحت میشه! حسین بینی اش را بالا کشید و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده گفت: د...عوا...نکنید، من...میترسم. فاطمه، حسین را محکم بغل کرد و گفت: منم از این خونه میترسم، منم از بابات میترسم، اصلا من از این دنیا میترسم و بعد موهای حسین را نوازش کرد و ادامه داد: می خوای بریم پارک؟ حسین با تکان دادن سرش جواب بله را داد. فاطمه سریع به سمت کمد لباس داخل اتاق رفت و اولین مانتو و روسری که دم دستش بود پوشید و چادرش را روی سرش انداخت، کاپشن و کلاه حسین که همیشه روی دراور و آماده بود، به تن حسین کرد و از اتاق بیرون آمد. روح الله و بچه ها که بی صدا هرکدام روی مبلی آبی رنگ با کمینه های طلایی نشسته بودند با ورود فاطمه به هال از جا برخواستند. روح الله قدمی به طرف فاطمه برداشت، فاطمه با یک دستش حسین را بغل کرده بود و با دست دیگرش اشاره کرد و گفت: به خدا اگر جلوم را بگیری یا بخوای دنبالم راه بیافتی چنان جیغ و دادی بکشم که کل کارمندای زیر دستت و همسایه ها بفهمن که آقا چه دسته گلی به آب داده... روح الله زیر لب لااله الاالله گفت و برگشت روی مبل نشست. فاطمه از خانه بیرون آمد، بی هدف در خیابان های تبریز می گشت، شهری غریب که حتی یک دوست و آشنا و قوم و خویشی در آن نداشت. نمی دانست چکار باید بکند که صدای ضعیف حسین بلند شد: اینجا یه پارک هست، همون که همیشه ما را میاری.. فاطمه بوسه ای از گونهٔ سرد حسین گرفت و با پشت دست، اشک هایی را که ناخواسته خودشان میریختند پاک کرد و به طرف پارک رفت، پارک به دلیل سردی هوا و بیماری کرونا خلوت تر از همیشه بود و روی اولین نیمکت سیمانی سبز رنگی که کنار وسایل بازی قرار داشت نشست. حسین را پایین گذاشت و گفت: برو با وسائل بازی کن و اصلا حواسش نبود که حسین هیچ وقت تنهایی سوار وسایل نمیشود. حسین که انگار حال مادر را درک میکرد و نمی خواست مزاحم خلوت مادر بشود، نگاهی به سنگریزه های زیر پایش کرد و خم شد و مشتی برداشت و خود را با پراندن سنگریزه ها سرگرم کرد. فاطمه غرق فکرشد، یعنی کجای راه را اشتباه رفته بود؟! یعنی چه چیزی برای همسرش کم گذاشته بود که او به سمت شراره...با یادآوری نام شراره، لرزشی تمام بدنش را گرفت و زیر لب گفت: عجب مار خوش خط و خالی بود، من چه کارها براش نکردم و اون چقدر برام زبون میریخت و خودش را جای خواهرم جا میزد، درست یادش بود که چند بار با پدر و زن بابای روح الله به خاطر شراره درگیر شده بود، به طوریکه آنها، فاطمه را به دلیل حمایت از شراره از خانه خودشان بیرون انداخته بودند تا اینکه شوهر شراره مرد و مادر شراره به فاطمه زنگ زد و تاکید کرد دیگه با دخترش ارتباط نگیره،چون نمی خواست شراره با ارتباط با اقوام شوهر مرحومش یاد شوهرش بیافته و اذیت بشه و فاطمه هم سعی کرد کمتر با شراره ارتباط داشته باشه، گرچه خود شراره گهگاهی به فاطمه زنگ میزد و با روح الله هم صحبت می کرد اما فاطمه هیچ وقت به مخیله اش هم خطور نمی کرد که انتهای این ارتباط اینجور بشود... فاطمه باید خوب فکر میکرد، باید تمرکز می کرد و بهترین راه را انتخاب می کرد.. اگر می خواست میدان را خالی کند و از روح الله جدا بشود، سرنوشت سه تا بچه اش چی میشد؟! مردم پشت سرش حرف میزدند...پدر و مادر و خانواده اش چه برخوردی می کردند؟! باید عاقلانه تصمیم میگرفت،چرا که سرنوشت سه انسان دیگه به تصمیم او گره خورده بود. اما هر چه بیشتر فکر می کرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که یک کاسه ای زیر نیم کاسه شراره هست، فاطمه مطمئن بود از قضیه اجازه نامه ازدواج هیچ وقت با هیچ کس و حتی شراره حرف نزده، پس اون از کجا میدونست؟ اون از کجا از انباری خانه فاطمه خبر داشت؟! فاطمه دستش را مشت کرد و روی پاهایش کوبید و گفت: باید این زن را از زندگی خودم و بچه هام حذف کنم، روح الله گفت که صیغه اش کرده، پس میتونه راحت صیغه را باطل کنه...آره بهترین راه همینه...منم به کسی نمی گم که روح الله همچی کاری کرده.. در همین حین صدای حسین و باد سردی که به صورتش خورد فاطمه را به خود آورد: مامان! من سرمام هست، میشه بریم خونه؟! ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
. رمان واقعی «تجسم شیطان» 🎬: با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چادرش را تکاند و حسین را بغل کرد، حسین مظلوم تر از همیشه شده بود. فاطمه چادر را محکم دور تن حسین پیچید و حسین را به خودش چسپاند و به سمت خانه حرکت کرد. بالاخره بعد از دقایقی پیاده روی جلوی خانه رسید و چون با دستپاچگی بیرون آمده بود، کلید را یادش رفته بود با خود بردارد. دستش را روی زنگ در گذاشت. بلافاصله در باز شد، انگار روح الله منتظر همین زنگ، پشت در حیاط ایستاده بود. روح الله با صورتی قرمز از خشم و سرما در را باز کرد و گفت: کجا بودی زن؟ کل شهر را با ماشین دنبالت گشتم...تو واقعا نمی فهمی من نگراااانت میشم؟! چرا گوشیت را همرات نبرده بودی هااا؟ روح الله بی وفقه و تند تند سوال و توبیخ میکرد و اجازه حرف زدن به فاطمه را نمیداد.. فاطمه هیچ حرفی نزد و به سمت در ساختمان حرکت کرد، از باغچهٔ رنگ پریده که درست مثل زندگی فاطمه بود گذشت و به در هال رسید، روح الله با عصبانیتی بیشتر حرف میزد. وارد هال شدند و فاطمه حسین را از بغلش پایین گذاشت، زینب که انگار خیلی نگران شده بود با باز شدن در هال به سرعت خودش را به هال رساند و زانو زد و حسین را محکم در آغوش گرفت و گریه شدیدش نشان از نگرانی این دخترک مهربان داشت. فاطمه آه بلندی کشید و رو به زینب گفت: مامان، حواست به بچه باشه و بعد دست روح الله را گرفت و همانطور که به دنبال خودش می کشید گفت: شما هم بیاین داخل اتاق کارتون دارم. روح الله مثل پسرکی تخس که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال فاطمه داخل اتاق شد. فاطمه روی تخت نشست و به روح الله اشاره کرد کنارش بنشیند، روح الله که مثل آدمی گیج بود،کنار فاطمه قرار گرفت. فاطمه خیره در چشم های سیاه و مهربان روح الله که روزگاری تمام عشق عالم هستی را در اون جستجو میکرد، شد و گفت: ببین روح الله، من خیلی فکر کردم، میفهمم که ما انسانیم وممکن الخطا و تو هم مستثنی نیستی، خطا کردی، الانم اومدی صادقانه اعتراف کردی، منم به حرمت صداقتت میبخشمت و می خوام زندگی خودم، تو و بچه هامون نپاشه و حفظ کنمش، من فرض می کنم هیچ اتفاقی نیافتاده اما به شرطی بی خیال شراره بشی، گفتی صیغه اش کردی، خوب این راه داره، رهاش کن، صیغه را باطل کن .. روح الله مثل مجسمه ای سنگی خیره به صورت زیبا و معصوم فاطمه شده بود و حرفی نمیزد. فاطمه با استیصال دست های روح الله را در دست گرفت و تکان داد و گفت: راه خوبیه مگه نه؟! تو راحت میتوتی بی خیال شراره بشی...بگو که صیغه را باطل می کنی،بگو روح الله...جان من بگوووو روح الله سرش را پایین انداخت و گفت: نمیشه فاطمه، نمیشه، مگه شراره جا تو و بچه ها را تنگ کرده؟! اونم زندگیش میکنه مگه تو نگفتی شیعه ها باید زیاد شن،مگه نگفتی باید ده دوازده تا بچه بیاریم حالا بزار دوتا بچه هم سهم شراره بشه... لرزشی شدید سراسر وجود فاطمه را گرفت و گفت: یعنی تو به خاطر بچه شراره را گرفتی؟ به خاطر دین اسلام و شیعه؟! شراره اگر بچه بیار بود برای داداشت بچه میاورد، بعدم اگر بهانه ات این بود، من خودم حاضرم هر چند تا بچه بخوای برات بیارم، روح الله شراره را ول کن... روح الله که انگار تبدیل به انسانی با قلبی از سنگ شده بود گفت: نمیشه چون شراره را عقد دائم کردم و الان چون می خواستیم ثبت محضرش کنیم می بایست تو در جریان باشی و از دادگاه نامه برات میومد تا به عنوان همسر اول اجازه عقد زن دوم را بدی ... با شنیدن این حرف دنیا دور سر فاطمه به چرخش افتاد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
. رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬 یک شب طولانی و سخت با گریه های فاطمه به صبح رسید، روح الله انگار تبدیل به سنگ شده بود، گریه های فاطمه را میدید اما دریغ از یک حرف برای برگرداندن آرامش این زن به او...نه می خواست دست از سر شراره بردارد و نه دوست داشت فاطمه را از دست بدهد و تنها پیشنهادی که به فاطمه داد این بود: یک مدت با بچه ها برو خونه قم، بعد که اعصابت آروم شد برگرد تبریز.. فاطمه نمی توانست این بی خیالی روح الله را درک کند، شب تا صبح هزار فکر به ذهنش رسید و بالاخره تصمیمش را گرفت. صبح زود به محض اینکه روح الله به قصد رفتن به سرکار از خانه بیرون رفت، فاطمه با اینکه میدانست مادرش درگیر بیماری مهلک مادربزرگش است، اما انگار چاره ای نداشت، به مادرش زنگ زد و پرده از هنرنمایی روح الله برداشت. مادر که انگار هنگ کرده بود از پشت تلفن صدایش در نمی آمد و فاطمه به او حق میداد، چون همیشه ورد زبان مادر و پدرش بود: خدا را شکر از بین بچه ها، فاطمه خوشبخت ترین هست چون روح الله، مرد خداست و به او ظلمی نخواهد کرد. مادر سکوت کرد و بعد از گذشت دقایقی با بغضی در گلو گفت: یه مقدار پول به حسابت میریزم، همین الان میری ترمینال و با اولین ماشین راهی قم میشی فهمیدی؟! فاطمه چشمی گفت و سریع شماره ترمینال را گرفت و برای اولین ماشین که دو ساعت دیگه به سمت قم حرکت می کرد بلیط رزرو کرد و مانند رباتی آهنین تند تند کارهایش را سرو سامان میداد تا این اتوبوس را از دست ندهد. زینب و عباس که مثل همیشه پای درس مجازی بودند، جنب و جوش مادر متعجبشان کرده بود و می دانستند خبری در راه است. درست نیم ساعت قبل از حرکت اتوبوس، فاطمه و بچه هایش حاضر و آماده با آژانس به سمت ترمینال رفتند. حسین خوشحال بود که ماشین بزرگ سوار می شود، چون اولین بارشان بود به این شکل مسافرت می رفتند و عباس و زینب غمی آشکارا در چهره داشتند. سوار اتوبوس شدند، فاطمه تسبیح عقیقی را که سوغات کربلا بود از جیب در آورد و شروع به ذکر گفتن کرد، او در دل دعا می کرد، این اتوبوس هرگز به قم نرسد و بین راه با یک تصادف، او از این دنیای پر از غم برود. یک ساعتی میشد که حرکت کرده بودند، مامان مریم زنگ زد و جویای احوال دختر مظلومش شد و وقتی مطمئن شد به سمت قم حرکت کردند خدا را شکر کرد و گفت: فاطمه جان! مراقب خودت و بچه ها باش، منم یه پیام گلایه دار برای روح الله میدم، اینو گفت و گوشی را قطع کرد. نیم ساعت بعد از تماس مامان مریم، تماس های روح الله شروع شد، اما فاطمه توجهی نمی کرد، می خواست خوب از تبریز دور شوند تا ترس از این را نداشته باشد که روح الله به دنبالش بیاید ومانع رفتنش به قم شود. گوشی مدام زنگ می خورد و پیام هم پشت پیام برای فاطمه می آمد و فاطمه بی توجه به آنها در دل دعا می کرد که او به قم نرسد و اما تقدیر و ارادهٔ خدا چیز دیگری بود. فاطمه به سلامت رسید و مستقیم به خانه پدری اش رفت، با حالتی شرمنده زنگ در را فشار داد، انگار که روح الله خطا نکرده و او مجرم است. هنوز ساعتی از رسیدنش نمی گذشت که همانطور انتظار داشت باران شماتت به سرش باریدن گرفت. پدرش اعتقاد داشت که روح الله چون در کودکی پدر و مادرش از هم جدا شده اند و به نوعی بی مادر، بزرگ شده، در عوض زن، مادر می خواسته و از نظر پدر، فاطمه به جای اینکه تند تند بچه بیاورد، میبایست به همسرش محبت مادرانه ای که در طول سالهای سال از او دریغ شده، بنماید و مادرش نظر دیگری داشت و معتقد بود چون روح الله به سمت شراره کشیده شده، فاطمه به جای اینکه حجاب داشته باشد و زن ساده و بی رنگ و لعابی باشد، میبایست با دل روح الله کنار بیاید و اهل آرایش و مد روز بود تا شوهرش کسی چون شراره را وارد زندگی اش نکند و خواهر فاطمه آرام گوشزد می کرد که روز مرگ محمد برادر روح الله با گوش خود شنیده که فتانه زن بابای روح الله پچ پچ می کند که روح الله آخر شراره را به عقد خود درمی آورد. و فاطمه متعجب از این حرف...فتانه از کجا این را میدانست؟ آن زمان روح الله کوچکترین توجهی به شراره نداشت و اینقدر در بند ایمان بود که حتی نگاه ناپاکی هم به او نکند...پس فتانه از کجا میدانست؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از قم آنلاین
🛑📸 امروز این راننده تاکسی، تو هوای سرد قم داشت نماز میخوند🌸 ➖➖➖➖➖➖➖➖ @Qomonline ، کانون اخبار مهم
_ حسیـن جان 🤍 هرچند که ما قیمتمان مُفت گران است نادیده بگیر این همه ارزانیِ ما را ..
هدایت شده از آواي‌خـــــیال
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺زبان طنز و یزدیه ایتایز🔻 نسخه‌ی🪴8.2.0🪴 [لینک نسخه چپ چین] فایل داخل گروه سنجاقه☝️ ╼━━━━━━━━━✠❰・𓆉・❱✠━━━━━━━━━╾ لینک گروه برای کسانی که میخوان نسخه چپ چین رو فعال کنن👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2657092498C5cdff17334 ╼━━━━━━━━━✠❰・𓆉・❱✠━━━━━━━━━╾ ⚠️توچه داشته باشید که ما فقط فایل زبانِ ایتا(xml) رو تغییر دادیم و هیچ کاری با‌ خودِ پیام‌رسان ایتا نکردیم بنابراین لازم نیست نگران امنیتتون باشین.⚠️ ╼━━━━━━━━━✠❰・𓆉・❱✠━━━━━━━━━╾ فرق زبان ایتایز با زبان اصلیِ ایتا بانمک بودن و خودمونی و یزدی طور بودنشه.✅ پس فعالش کنید و ازش لذت ببرین.😉 ╼━━━━━━━━━✠❰・𓆉・❱✠━━━━━━━━━╾ ♨️روش فعال کردنش هم خیلی ساده‌است.👇♨️ 1⃣: اول از همه فایل رو بزنین دانلود شه! 2⃣: بعد به گوشه فایل ضربه بزنید.(یا اون سه نقطه‌ی کنار فایل.) 3⃣: و بعد از اون روی اعمال فایل زبان ضربه بزنید. 4⃣: حالا زبان شما از ایتا(معمولی) به زبان زیبای ایتایز(ایتای‌یزدی)تغیر کرده است.✅ ╼━━━━━━━━━✠❰・𓆉・❱✠━━━━━━━━━╾ ‼️فقط توجه داشته باشین که کپی کردن این فایل بدون رضایت مالک آن مجاز نیست.‼️ ╼━━━━━━━━━✠❰・𓆉・❱✠━━━━━━━━━╾ تک نور:👇 💻https://eitaa.com/Tech_nour📱 ╼━━━━━━✠❰・⚜・❱✠━━━━━━╾ آوای خیال:👇 📜https://eitaa.com/avay_khiyal📃 ╼━━━━━━✠❰・⚜・❱✠━━━━━━╾ امیدوارم که به خوبی و خوشی از ایتایز استفاده کنید و لذت ببرین❤️🙏.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ اگر حضرت ام البنین سلام الله علیها یه نگاه نه ‌‌! یه نیم نگاه کنه ..
- هزار عباس اگر می‌داشت تقدیم علی می‌کرد ، نخوان ام‌البنین او را که ام‌العارفین بوده .
امشب کربلاتون رو از حضرت ام البنین "س" بگیرید🥀 مادر از عباس"ع" بخواد، عباس"ع"روی حرف مادر نه نمیاره.... امشب ... امشب... امشب رو دست ندید....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کس گره افتاد به کارش..؛ خبر کنید روضه به نام «مادر سقای کربلاست!» 🏴
مارو از شب بپرسید ... تو روز که همه میگن میخندن ...
شبتون امام حسینی🤍 التماس دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و هر کس خدا را شناخت دیگر رغبتی به چیز دیگر برایش نمی‌ماند...
🙃🤝🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزار هرچقدر دلشون میخواد برات نقشه بکشن...تو خدا رو داری!!🧡
هدایت شده از نایین سلام
♦️ادارات، دانشگاه‌ها و مدارس نایین و خور و بیابانک فردا دوشنبه ۲۶ آذرماه تعطیل شد مدیرکل مدیریت بحران استانداری اصفهان: 🔹 مدارس، دانشگاه‌ها، ادارات، دستگاه‌های اجرایی، بانک‌ها و بیمه‌های استان بجز شعب بانک منتخب و کشیک و نیز دستگاه‌های خدمات‌رسان و امدادی به دلیل کاهش دما و شرایط آلودگی هوا و مدیریت مصرف انرژی در روز دوشنبه ۲۶ آذر تعطیل هستند. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ 🌐 با رسانه همراه شوید @naein_salam
هدایت شده از شعرام
_