✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #یازده
✨تقصیر کسی نیست
✈️پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود …
هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی #محبت و #رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …☺️
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود ...
که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت …
من #درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت ... اما حقیقتا #تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …😕
اونها دور همدیگه می نشستن …
حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن …
و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم …
هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد …
اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …🙁
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق …
یه گوشه می نشستم …
توی اینترنت چرخی می زدم …💻 یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم …
من با تمام وجود دوستش💞 داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم …
با خودم می گفتم
بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن #همسرخوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۶۲
امتحانات پایان ترم فاطمه..
شروع میشد..حسابی درس میخواند..
رفتن به مسجد و زورخانه..
جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند..
گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود..
بیشتر از دو هفته..
از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند..
حسین اقا در این شرایط..
آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت..
نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند..
روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..
عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد..
🖤🏴
امشب.. #شب_اول_محرم بود..
حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند..
عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود..
آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود..
ورودی مسجد..
میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند..چای روضه چیز دیگری بود..
تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند..
اقاسید سخنرانی میکرد..
از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند..
بعد از سخنرانی اقاسید..
میکروفن را حاج یونس گرفت..
دعای فرج خواند..
مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد..
شور و حالی عجیب..
در مسجد برپا شده بود.صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود..
🖤شب اول..
به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود..
حاج یونس..
از #غربت خاندان اهلبیت(ع) میگفت..
از آدم های #دورو_ودورنگ کوفه..
از #عشق و #وفاداری جناب مسلم بن عقیل(ع)..
از اوج #بی_وفایی کوفیان..
از #مظلومیت و #تنهایی نائب امام حسین(ع)
عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..
چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..
و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..
بی وفایی کرده بود..
دو زانو نشست..
به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..
چه دردناک بود روضه ها..
بار اول بود میشنید..
بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!
بعد از سینه زنی..
دعای فرج خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند..
🖤شب دوم..
اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند..
💞ادامه دارد...