۱
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر
💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان :
✍
هر گاه مي خواستم براي خريد به مركز شهر سمنان بروم، به خاطر فاصله زیاد باید با سواری مي رفتم ، در مسير از دور تصوير شهدا را مي ديديم و تصوير چهره خندان شهيد عباس دانشگر بود كه من را نگاه مي كرد. گويا شهيد به من لبخند مي زد و محو لبخند و چهره زيبايش مي شدم و ناخودآگاه به شهيد سلام مي كردم. در خیال خودم فکر می کردم اون فقط یک عکس است که من با لبخندهای زيبايش اُنس گرفته ام. ولی خبر نداشتم همین لبخند، روزي من را با خودش به وادي عشق و نور هدايت خواهد كرد.
يك روز برای ديد و بازديد از اقوام به شهر فيروزكوه رفتیم، بعد از احوال پرسي، فرصتي ايجاد شد تا براي اینکه حال و هوای مان را عوض کنیم، به پارك برويم. يك ساعتي تا غروب آفتاب مانده بود.
همراه مادر شوهرم و فرزندم كه فقط دو سالش بيشتر نبود، در پارك حسابي خوش گذرانديم. مدتی که گذشت صداي اذان که بسیار دلنشین و آرامش بخش بود و دل هر مؤمنی را نوازش می داد از مسجد كنار پارك به گوشم رسيد.
مادر شوهرم تا صداي اذان را شنيد، رو به من كرد و گفت: بریم نماز بخونیم.من هم با اكراه قبول كردم. سال هاي قبل نمازهایم را بهتر می خواندم، ولی چند وقتي بود نسبت به خواندن نماز بي توجه شده بودم.
امّا خدا خواست صدای اذان و گنبد و مناره هاي مسجد که با نور سبزی می درخشیدند؛ منو به سمت اون جا کشاند. با همان مانتویي كه پوشيده بودم و مناسب مسجد رفتن هم نبود؛ دست فرزندم را گرفتم و راهي مسجد شديم.
از پله هاي حیاط مسجد که بالا می رفتم، با خودم فكر مي كردم نکنه با این سرو وضع نشه نماز خوند و اصلاً من رو به مسجد راه ندهند. همينطور در فكر بودم تا اینکه وقتی آخرین پله را آمدم بالا، یک دفعه سرم را كه بلند کردم عکس یک شهید با لبخند يك سمت در و تصوير شهید ديگري با لبخند را سمت ديگر دیدم، ناگهان پاهايم بي حس شد. آنقدر محو تصوير لبخند دو شهید شدم كه با خود گفتم: من با این سر و وضع اومدم مسجد و شهدا به من لبخند می زنند! حس عجیبی بود، انگار دو شهید به استقبال من آمده بودند تا به من خوش آمد بگويند. شهید محسن حججی و شهید عباس دانشگر بودند.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر
۲
💠 ادامه خاطره خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان
...
✍
... دو شهید مدافع حرمی که به خواست خدا نگاهشون درمان دردم شد. سریع رفتم آرایشم را پاک کردم، چادر نماز را برداشتم و با گریه به نماز ايستادم. در نماز همش در اين فكر بودم كه شهدا آمده اند تا دست من را بگيرند و به سمت نور هدايتم كنند. تصوير دو شهيد در نماز مدام جلوي چشمانم بود. عجیب بود، حضورشان را كنارم حس مي كردم. انگار روي آسمان سير مي كردم و در اين دنيا نبودم. حال و هوای غریبی بود که تا به حال هیچ وقت آن را تجربه نکرده بودم.
قلب من مي تپيد و سرشار از بيم و اميد بود.
از خاطرم گذشت، شهيد عباس دانشگر، همان شهيدي كه هر روز از داخل خودرو سواری به او سلام مي كردم. شهيد دانشگر اينجا هم همراهم است. خیلی گریه کردم و از دو شهيد خواستم به دورانی برگردم که چادر سر مي کردم.
آن شب تصميم مهمي گرفتم، با خود عهد کردم كه بنده خوب خدا باشم.
مثل روز برايم روشن است كه به لطف خدا و عنايت حضرت زهرا(سلامالله علیها) و با نگاه لبخند دو شهيد، به سمت قلّه سعادت و معنویت و رحمت الهي حرکت کردم و الان حدود پنج سال است كه چادر سر می کنم و تلاش مي كنم كه نمازهايم را به موقع بخوانم.
هر جا تصوير هر شهیدي را که مي بينم به او سلام می کنم.
تصوير دو شهيد را در خانه روي ديوار نصب كردم و هر روز با لبخندشان، به زندگي لبخند مي زنم.
هر موقع محبت شهدا را در آن شب تاريخي زندگي ام مرور مي كنم، خوب مي دانم كه لبخند دو شهید من را نجات داد و تحولي در مسير زندگي ام ايجاد شد، امیدوارم لبخند شهیدان روزی همه بشود و زندگی شان همواره پر از طراوت حضور شهدا باشد.
📗
نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
✨️#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر
۳
💠 آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی
✍
اوایل سال ۱۳۹۹ بود، به مشکل مهمی در زندگی ام برخوردم كه آبروي من در خطر بود.
با چهار نفر رفاقت داشتم، وقتي که متوجه شدم راه و روش درستي ندارند، بعد از مدتی از آن ها جدا شدم. چند وقتي كه گذشت متوجه شدم که آن چهار نفر سرقتی انجام داده اند و دستگیر شدند و به خاطر اینکه جرم شان کمتر بشود، پای من را هم وسط کشیدند و گفتند من هم با آن ها شريك جرم بودم. این شد که به اتهام شرکت در سرقت دستگیر شدم. برعکس در همان زمان که آنها سرقت کرده بودند، من كه كارگر ساده كارخانه هستم، چند روز مرخصی بودم و نتوانستم ثابت کنم که همراه آنان در سرقت نبودم، این طور شد كه برای من حکم جلب صادر شد و دادگاهی شدم.
در جلسه اول دادگاه نتوانستم بی گناهی خودم را ثابت کنم، چون مدرکی نداشتم. قاضی رو کرد به من و گفت: این ها چهار نفرند و هر چهار نفر شهادت می دهند که شما هم با آن ها بودی. شما یک نفری و هیچ مدرکی هم ارائه ندادی که بی گناه هستي.
آیا شما می تواني بی گناهی ات را با ارائه مدرک ثابت کني، تا مشخص بشود که شما در این سرقت دست نداشتی؟
گفتم: آقاي قاضي هیچ مدرکی ندارم که بی گناهی ام را ثابت کند.
جلسه اول دادگاه تمام شد و من به قید وثیقه آزاد شدم. قاضی گفت: یک هفته تا جلسه بعدی دادگاه فرصت هست. تا آن موقع فرصت داری مدرکی پیدا کنی تا بی گناهی ات را ثابت کنی، در غیر این صورت دادگاه برایت حکم صادر خواهد کرد.
چند روزی بود دنبال مدرکی بودم. حتی با آن چهار نفر هم صحبت کردم و گفتم: من که در جمع شما نبودم، چرا پای من را وسط کشیدید. امّا آنها با وقاحت تمام به من گفتند تو هم با ما بودی.
قبل از جلسه دوم دادگاه، وقتي از همه جا نا امید شدم، متوسل شدم به آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام تا مشکل ام حل بشود. اما انگار به دل ام انداختند که اگر می خواهی مشکل ات زودتر حل بشود محضر امام رضا علیه السلام واسطه ببر تا زودتر گرفتاري ات حل گردد.
از قبل شنيده بودم كه شهدا دستگيري مي كنند امّا قبل از این در زندگی ام، هیچ شناختی نسبت به شهدا نداشتم. به خواست خدا، به طور اتفاقی خود را کنار میدان شهدای مشهد و مزار مطهر سه شهید گمنام دیدم. در حال ورود به مزار شهدا بودم که تصاویر شهدا در ورودی گلزار شهدا نظرم را جلب کرد. از بین تمام تصاویر شهدا، عکس یک شهید بیشتر ذهن من را درگیر خودش کرد. شهیدی خوش سیما با لبخند جذابش را دیدم كه انگار سال ها می شناختمش. عکس شهید را کندم تا با خودم پیش سه شهید گمنام ببرم. مسئول انتظامات به من ایراد گرفت که چرا تصویر شهید را کندی؟ گفتم: به من اجازه بده نیم ساعت عکس این شهید را با خودم ببرم پیش شهدای گمنام.
تصویر شهید را کنار قبور شهدای گمنام گذاشتم و با شهدای گمنام و تصویر شهید درد دل کردم.
بیشتر از همه از آبروی مادرم می ترسیدم. به شهدا گفتم شما بهتر مشکل من را می دانید. یک راهی پیش پایم بگذارید. راهنمایی ام بکنید.
شما محضر حضرت علی ابن موسی الرضا علیه السلام واسطه بشوید تا این مشکل من حل بشود.
نگاهم دوباره به تصوير شهيد افتاد كه پائين عكس او نوشته شده بود، شهيد عباس دانشگر.
نیم ساعت کنار مزار مطهر شهدای گمنام و تصویر شهید عباس دانشگر نشستم و حسابی با شهدا درد دل کردم.
وقتی آمدم بیرون، مسئول انتظامات گلزار شهدا که حال و روزم را ديد، گفت:می توانی عکس شهید را با خودت ببری. گفتم: اجازه بده عکس را دوباره روي ديوار نصب کنم. گفت: خدا رو شكر ما از عکس این شهید زیاد داریم. از او تشکر کردم و آمدم خانه و بی توجه و با نا امیدی عکس شهید را بالای کمد گذاشتم.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
✨️#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
#بصیرت #نهم_دی
.
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر
💠 ادامه خاطره آقای محمد جواد رضایی از استان خراسان رضوی
...
✍
جلسه دوم دادگاه رسید و من با همراهی مادرم در جلسه حاضر شدیم. قاضی از من سؤال کرد: آقای رضایی مدرک بی گناهی ات جور شد؟
گفتم: آقای قاضی نتوانستم مدرکی جور کنم. امیدم به خداست. هر طور خودتان صلاح می دانید حکم دهيد.
چند دقيقه بعد قاضی پرونده خطاب به چهار نفر متهم کرد و گفت: شما چهار نفر به دادگاه دروغ گفتید. از دوربین مدار بسته خانه های کناری محل سرقت، فیلمی به دست ما رسیده که در آن شما چهار نفر در سرقت حضور داشتید. یکی از شما داخل ماشین مانده و بقیه مشغول سرقت شدید. پس چرا ادعا می کنید که پنج نفر بودید و این آقا را، هم دست خودتان معرفی کردید.
آن چهار نفر بعد از حرف قاضی با تعجب به هم نگاه کردند و بالاخره یکی از آنها به اعتراف لب گشود و گفت: به خاطر اینکه جرم شان کمتر شود پای من را هم وسط ماجرای سرقت کشیده اند.
با حكم قاضي هر چهار نفرشان راهی زندان شدند.
بعد فهمیدم که قاضی دادگاه به متهمین یک دستی زده تا آنها را مجبور به بیان حقیقت و راستگویی ماجرا کند.
جلسه دادگاه که تمام شد؛ قاضی گفت: جوان بنشین با شما کار دارم.به خاطر همين من و مادرم در جلسه دادگاه نشستیم.
قاضی از من سؤال کرد: شما فردي به نام عباس را می شناسی؟
با تعجب پرسیدم: عباس؟!
قاضی گفت: مطمئي عباس را نمی شناسی.
کمی فکر کردم و گفتم: یک عباس می شناسم که دایی من است و سال هاست با ایشان قهر هستم.
قاضی گفت: نه یک عباس دیگر.
يك جواني که لبخند زیبایی در چهره دارد و پاسدار هم بوده.
قاضی تا این را گفت: به ذهنم بلافاصله نام شهيد عباس دانشگر آمد، اما اول جرأت به زبان آوردن آن را نداشتم.
از حرف قاضي خشكم زد. من با شهيد دانشگر درد دل كرده بودم، قاضي او را از كجا مي شناخت؟
قاضي خيره خيره من را نگاه مي كرد و منتظر پاسخم بود.
با مكث و ترديد گفتم: شهید عباس دانشگر را می گویید؟
قاضی با رضايت، لبخندی زد و گفت: بله شهید دانشگر را می گویم.
ديگر از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، احساس خوبی به من دست داد.
قاضی ادامه داد: شما به شهید گله و شکایتی کردید؟
ماجرا را براي قاضي تعريف كردم و گفتم: من بعد از جلسه قبلی دادگاه به صورت اتفاقی با ایشان آشنا شدم و با شهید دانشگر و شهدای گمنام میدان شهدای مشهد درد دل کردم.
قاضی لبخند رضايتي بر لبش نشست و گفت: در این مدت من دو بار خواب این شهید را دیدم.
این شهید همراه سه نفر دیگر به خوابم آمدند. شهید دانشگر در خواب به سمتم آمد و سه نفر دیگر عقب تر ایستادند که چهره شان مشخص نبود.
شهید دانشگر در خواب به من گفت: یکی از دوستان ما مشکلی دارد و نتوانسته بی گناهی خود را ثابت کند. ما شهادت می دهیم که او بی گناه است. ما ضمانت او را می کنیم و فقط شما می توانید به او کمک کنید.
وقتی آن سه نفرِ همراه شهید، زودتر از ایشان رفتند؛گفتم: آن سه نفر همراه شما چه کسانی بودند. شهید گفت: آن سه نفر شهداي گمنام هستند كه مثل من از دوستان اين بنده خدا هستند.بعد شهید عباس خودش را معرفی کرد و رفت.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
#بصیرت #نهم_دی
۱
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر
💠 خانم فاطمه طهورا طباطبایی از استان سمنان :
✍
هر گاه مي خواستم براي خريد به مركز شهر سمنان بروم، به خاطر فاصله زیاد باید با سواری مي رفتم ، در مسير از دور تصوير شهدا را مي ديديم و تصوير چهره خندان شهيد عباس دانشگر بود كه من را نگاه مي كرد. گويا شهيد به من لبخند مي زد و محو لبخند و چهره زيبايش مي شدم و ناخودآگاه به شهيد سلام مي كردم. در خیال خودم فکر می کردم اون فقط یک عکس است که من با لبخندهای زيبايش اُنس گرفته ام. ولی خبر نداشتم همین لبخند، روزي من را با خودش به وادي عشق و نور هدايت خواهد كرد.
يك روز برای ديد و بازديد از اقوام به شهر فيروزكوه رفتیم، بعد از احوال پرسي، فرصتي ايجاد شد تا براي اینکه حال و هوای مان را عوض کنیم، به پارك برويم. يك ساعتي تا غروب آفتاب مانده بود.
همراه مادر شوهرم و فرزندم كه فقط دو سالش بيشتر نبود، در پارك حسابي خوش گذرانديم. مدتی که گذشت صداي اذان که بسیار دلنشین و آرامش بخش بود و دل هر مؤمنی را نوازش می داد از مسجد كنار پارك به گوشم رسيد.
مادر شوهرم تا صداي اذان را شنيد، رو به من كرد و گفت: بریم نماز بخونیم.من هم با اكراه قبول كردم. سال هاي قبل نمازهایم را بهتر می خواندم، ولی چند وقتي بود نسبت به خواندن نماز بي توجه شده بودم.
امّا خدا خواست صدای اذان و گنبد و مناره هاي مسجد که با نور سبزی می درخشیدند؛ منو به سمت اون جا کشاند. با همان مانتویي كه پوشيده بودم و مناسب مسجد رفتن هم نبود؛ دست فرزندم را گرفتم و راهي مسجد شديم.
از پله هاي حیاط مسجد که بالا می رفتم، با خودم فكر مي كردم نکنه با این سرو وضع نشه نماز خوند و اصلاً من رو به مسجد راه ندهند. همينطور در فكر بودم تا اینکه وقتی آخرین پله را آمدم بالا، یک دفعه سرم را كه بلند کردم عکس یک شهید با لبخند يك سمت در و تصوير شهید ديگري با لبخند را سمت ديگر دیدم، ناگهان پاهايم بي حس شد. آنقدر محو تصوير لبخند دو شهید شدم كه با خود گفتم: من با این سر و وضع اومدم مسجد و شهدا به من لبخند می زنند! حس عجیبی بود، انگار دو شهید به استقبال من آمده بودند تا به من خوش آمد بگويند. شهید محسن حججی و شهید عباس دانشگر بودند.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
#ماه_رجب
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبّت های شهید عباس دانشگر
💠 خانم مهدیه مهدوی از استان خوزستان:
...
✍
من يك دختر دهه هشتادی، سرگرم تحصيل و دلخوش به رفاقت با همكلاسی هایم بودم، در زندگی ام يك دغدغه بزرگ داشتم، اون هم پدرم بود که مریضی حادّی داشت. هر چه در توان خانواده بود برای معالجه او هزینه کردیم ولی نتیجه نگرفتیم.
دیگر چشم امیدمان به لطف و کَرم ائمه اطهار علیهم السلام بود.
من از قبل شنیده بودم که اگر به شهدا اعتقاد قلبی داشته باشیم، به خاطر جایگاه بسیار رفیعی که نزد خداوند متعال و ائمه اطهار علیهم السلام دارند؛ واسطه گری می كنند و اگر مصلحت باشد دیر یا زود، مشكل گشايی می كنند. آن زمانی بود که من هنوز اعتقاد راسخی به شهدا نداشتم ولی يك روز به صورت كاملاً اتفاقی در يكي از كانال های فضای مجازی تصوير لبخند يك شهید من را مجذوب خودش کرد و چهره معنوی اش به من امید داد.
بعد از آن چند باری تصویر شهید را دیدم. تصويرش در ذهنم نقش بست. برای من سؤال بود که چرا تصوير اين شهيد مرتب جلوی چشمانم ظاهر می شود؟
تا اينكه خواب عجيبی دیدم. در عالم رؤيا دیدم که روی صفحه گوشی ام عکس همان شهید است و من این تصویر رو به دوستان و آشنايان نشان می دهم و شهيد را معرفی می كنم.
بعد از بيدار شدن، در ذهنم خوابی كه ديده بودم را مرور می كردم ولی هر چه فکر کردم نام شهید یادم نيامد. خدايا «دانشمند» بود «دانشسر» بود. «دانشور» بود. بالاخره در فضای مجازی جستجو کردم شهید «دانشمند» كه تصوير شهید عباس دانشگر رو ديدم و شناختم.
از اون روز به بعد، زندگی نامه شهید و محبت های شهيد به افراد مختلف را جستجو کردم و با مطالعه آن ها علاقه ام به شهيد دانشگر بيشتر شد.
درباره رفاقتِ با شهدا خونده بودم ولی خجالت می كشيدم با شهدا حرف بزنم.
آخر با این همه گناه چطوری با شهدا حرف می زدم. شهدا پاک و زلال اند ولی من اينطور نبودم.
هر روز بیشتر درباره شهید می خواندم و با شهید مأنوس تر می شدم ولی جرأت حرف زدن با شهيد را نداشتم.
چند ماه گذشت، قبل از اینکه با کانال هایی که مطالب آن ها درباره شهدا بود آشنا بشوم، فکر می کردم که شهدای مدافع حرم فقط به خاطر پول حاضر شدند به سوريه بروند و از مقام شهدا پیش خدا و ائمه اطهار عليهم السلام غافل بودم.
با خودم گفتم: پس چرا از شهيد نمی خواهی كه برای حل مشكل پدرت كاری بكند! تو که از محبت شهيد دانشگر به دوستانش خبر داری!
این شد که يك شب با شهید عباس حرف زدم. گفتم گويا تعبير خواب من اينست که تو می خواهی من شما را به ديگران معرفی کنم؟
چَشم من قول می دهم اين كار را انجام بدهم.
دو روزی در فکر بودم كه چطور به قولی كه به شهيد دادم عمل بكنم.
با خودم قرار گذاشتم از دوستان ام شروع کنم. اما يك ترسی در دلم بود. خیلی با خودم حرف زدم تا خودم را راضی کردم؛ ولی واکنش دوستانم را نمی توانستم پيش بينی بكنم.
بالاخره خودم رو راضی کردم و بسم الله گفتم و شروع كردم. تصوير شهید رو با یکی از خاطرات اش در فضای مجازی برای آن ها فرستادم. ولی دوستانم هيچ واكنشی نشان ندادند.
مدتی گذشت، خیلی به رفيق شهيدم عباس دانشگر التماس کردم و دعا و قرآن خواندم تا به خوابم بیاید. یك شب از ته دلم برای شهید صد صلوات فرستادم. با هر صلواتی اشک می ریختم و دلم حسابی شكست و با شهيد با سوز و گداز حرف زدم. به دلم افتاد که امشب شهيد به خوابم می آيد.
خدا رو شکر همان شب شهید به خوابم آمد. در عالم رؤيا ديدم من و پدرم با شهید در هیئتی هستیم و همه عزاداری می كنيم. انگار همه چيز واقعی بود. چقدر شهيد عباس دانشگر در لباس عزای حضرت سيد الشهدا(ع) نورانی بود.
از خواب بيدار شدم. اما حضور شهید با همان نورانيت را کنار خودم حس می کردم. رفتم آب خوردم. احساس کردم که با حضورش به من آرامش می دهد.
بعد از همان خواب بود كه خدا رو شکر پدرم روز به روز بهتر شد. به مرور زمان حالش خوبِ خوب شد و من این اتفاق را اول از لطف خدا، بعد عنايت اهل بیت عليهم السلام و شهدا می دانم.
الحمدالله به برکتِ رفاقت با شهید بعد از مدتی مشکل بیماری پدرم برطرف شد و تحوّلی در زندگی ما ایجاد شد و از همه مهمتر گویا شهید جزئی از اعضای خانواده ما شد و من صاحب یک برادر شهید و رفیقِ آسمانی شدم.
بعد از آن اتفاق خوب در زندگی مان، در معرفی راه شهدا مصمم تر شدم. حالا شده بودم سفير شهدا.
در این راه، بارها از طرف دوستانم مورد اذیّت قرار گرفتم ولی یك چیزی تو وجودم می گفت پا پس نکشم و در معرفی شهدا کوتاهی نکنم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس💚
...خدا را شکر کردم که افتخار پیدا کردم تا با بازیگری در نقش شهید عباس دانشگر، یاد شهید را در اذهان زنده کنم.
چند روزی بهجای عباس در فیلم «مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد» ایفای نقش کردم.
روز چهارم ضبط مستند، به دانشگاه امام حسین علیهالسلام در تهران رفتیم. یکی از آرزوهایم رفتن به دانشگاه امام حسین علیهالسلام بود که به لطف خدا و عنایت شهید توانستم بروم و با فضای این دانشگاه بیشتر آشنا شوم.
در دانشگاه امام حسین علیهالسلام، دیدار با سردار اباذری و همکاران شهید و دانشجویان دانشگاه برایم جذاب بود. هر روز خیلی از دانشجوها مشتاق بودند که من را ببینند. از من دربارهی شهید عباس سؤال میکردند و میگفتند: «شما در همدان و شهید در سمنان؟! چطور شد که شما را انتخاب کردند؟» به شوخی میگفتند: «انشاءالله خودت هم مثل عباس، شهید بشوی.» از همه مهمتر، سردار اباذری میگفت: «با دیدن تو یاد عباس افتادم که چقدر در این دفتر زحمت کشید.»
از آنچه که بر من میگذشت در حیرت بودم، انگار همه را در خواب میدیدم. من که تا چند روز پیش در شهر خودم همدان زندگی عادی خودم را میکردم؛ حالا در دانشگاه امام حسین علیهالسلام همه به چشم دوست و همکار شهیدشان به من نگاه میکردند. باور لحظات برایم سنگین بود، ولی میدانم هر چه بود، لطف خداوند متعال بود که اینگونه به من عزت داده بود.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهری نژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
.
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۵
💠 خانم سلیمی از استان فارس:
...
✍
من تجربه انتخاب یک شهید بهعنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمیدانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زندهاند» را میتوانم در زندگیام احساس کنم.
در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنویاش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم.
البته زندگینامه و وصیتنامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد.
آنجا که در وصیتنامهاش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتابهای شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد)
با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد.
روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آنقدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم.
وقتی کتاب را ورق میزدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را بهعنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم.
آشنایی با شهید عباس بهتدریج زندگیام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بیتأثیر نبود.
مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نهتنها بهعنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم میدانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا میزدم.
"با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم."
رفتارم با اطرافیانم رفتهرفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم بهمراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آنها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم.
یکی از برجستگیهای این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم به این برنامه عمل بکنم.
برنامه این شهید در زندگیاش به من آموخت که باید در زندگیام اهل نظم و برنامهریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر میتوانم زندگی کنم.
در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آنها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آنها را مثل زندگی من متحول کند.
بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی میتوانم دوستانم را با شهید آشنا کنم.
تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران"
با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پساندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم.
خدا رو شکر شمارهتلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلیها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را بهعنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کردهاند و افراد زیادی از شهید محبت دیدهاند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است.
پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند.
به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژهای خریداری کنم.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر #داداش_عباس 💚
#ماه_رجب 🕊
.
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۵
💠 خانم سلیمی از استان فارس:
...
✍
من تجربه انتخاب یک شهید بهعنوان برادر و رفیقِ شهید را نداشتم؛ نمیدانستم تا این اندازه مفهوم «شهدا زندهاند» را میتوانم در زندگیام احساس کنم.
در فضای مجازی تصویر زیبای شهید عباس دانشگر را دیدم و مجذوب لبخند زیبا و معنویاش شدم و این آغازی شد تا دنبال آشنایی با این شهید بروم.
البته زندگینامه و وصیتنامه پر محتوا و عمیق این شهید ۲۳ساله، بیشتر من را جذب شخصیت او کرد.
آنجا که در وصیتنامهاش نوشته بود: «من سکون را دوست ندارم، عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است» حسابی من را در فکر فرو برد و به اُفق دید وسیع شهید پِی بردم؛ به همین دلیل در فضای مجازی جستجو کردم تا با کتابهای شهید آشنا شدم (کتاب لبخندی به رنگ شهادت، آخرین نماز در حلب، تأثیر نگاه شهید، راستی دردهایم کو و کتاب رفیق شهیدم مرا متحول کرد)
با ارتباط تلفنی و از طریق پیامک برای خرید کتاب از انتشارات شهید کاظمی در شهر مقدس قم اقدام کردم تا کتاب «آخرین نماز در حلب» برایم ارسال شد و مطالعه این کتاب نقطه عطف زندگی من شد.
روز اولی که این کتاب به دستم رسید، یک دور آن را مطالعه کردم؛ اما آنقدر برایم جذاب بود که دوباره خواندن کتاب را از سر گرفتم.
وقتی کتاب را ورق میزدم بیشتر جذب شخصیت این شهید عزیز می شدم و به یاد جملهٔ سردار سلیمانی افتادم که فرموده بودند: «هر کدام از شما یک شهید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبک زندگی او را به کار ببندید و ببینید چطور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.» این شد که من هم شهید عباس دانشگر را بهعنوان دوستِ شهیدم انتخاب کردم.
آشنایی با شهید عباس بهتدریج زندگیام را متحول کرد؛ البته دعای خیر پدر و مادرم بیتأثیر نبود.
مدتی که گذشت، شهید دانشگر را نهتنها بهعنوان دوستِ شهیدم، بلکه مثل برادر خودم میدانستم و از آن به بعد شهید را «داداش عباس» صدا میزدم.
"با الگو قرار دادن داداش عباس، من که در ارتباطم باخدا و خواندن نماز اول وقت خیلی اهل دقت نبودم، طور دیگری باخدا مأنوس شدم."
رفتارم با اطرافیانم رفتهرفته تغییر کرد. نوع رفتارم با پدر و مادرم بهمراتب بهتر از قبل شد، انگار تازه فهمیده بودم که چطور باید فرزند بهتری باشم و احترام آنها را آن گونه که خدا دوست دارد، حفظ کنم.
یکی از برجستگیهای این شهید، برنامه هفتگی جالب او بود که من چندین بار آن را خواندم و تصمیم گرفتم تا جایی که میتوانم به این برنامه عمل بکنم.
برنامه این شهید در زندگیاش به من آموخت که باید در زندگیام اهل نظم و برنامهریزی باشم و چقدر بهتر و زیباتر میتوانم زندگی کنم.
در نهایت، این همه تغییر و احساس خوب باعث شد که تصمیم گرفتم رفیقِ شهیدم را به دوستان و آشنایان معرفی کنم تا آنها هم داداش عباس را سرمشق زندگی خودشان قرار بدهند و از شهید کمک بگیرند تا از آنان هم دستگیری کند و زندگی آنها را مثل زندگی من متحول کند.
بعد از آن، شب و روز در فکر بودم که از چه راهی میتوانم دوستانم را با شهید آشنا کنم.
تصمیم مهمی گرفتم: "خرید کتاب شهید و هدیه آن به دیگران"
با چند نفر از نزدیکانم صحبت کردم. هر کدام، مبلغی را برای خرید کتاب کمک کردند و من هم تمام پساندازم را برای خرید کتاب اختصاص دادم.
خدا رو شکر شمارهتلفن پدر شهید به دستم رسید و بعد از تماس با ایشان متوجه شدم که خیلیها مثل من در سراسر کشور و حتی خارج از کشور داداش عباس را بهعنوان رفیقِ شهیدشان انتخاب کردهاند و افراد زیادی از شهید محبت دیدهاند و شهید هدایتگر زندگی آنان شده است.
پدر شهید وقتی از نیّت خیر من آگاه شدند؛ راهنمایی لازم را نمودند.
به لطف خدا توانستم ۱۰۰ جلد کتاب آخرین نماز در حلب را از انتشارت شهید کاظمی با تخفیف ویژهای خریداری کنم.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚
.
✅ مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۶
💠 ادامه خاطره خانم سلیمی از استان فارس:
...
✍
بعد از آشنایی بیشترم با شهید عباس از طریق مطالعه کتاب که مسیر زندگیام را به سمت نور هدایت کرد و هدیه کتاب به دوستانم بهصورت هدیه در گردش؛ آنها هم با خواندن کتاب، تحتتأثیر قرار گرفتند و تصمیم گرفتند سبک زندگی خود را تغییر دهند.
به لطف خدا بعد از مدتی در برخوردهایی که با آنان داشتم، متوجه شدم بعضی از آنها داداش عباس رو بهعنوان رفیقِ شهید خودشان انتخاب کردند و از خواندن نماز اول وقت شهید و شجاعت او برایم تعریف میکردند؛ وقتی در مسجد حاضر میشدم، حضور پر رنگ آنان را در مسجد در اثر آشنایی با شهید میدیدم و این برایم شگفتآور بود.
بعد از این همه اتفاقات خوب، با چشمانی پر از اشک شوق، سجده شکر به جا آوردم که خداوند متعال به من توفیق داد تا در این فضای مسموم و پر از شبهات که دشمن باورهای اعتقادی جوانان ما را خدشهدار کرده است، چراغ هدایت شهدا را در دل جوانان روشن کنم. احساس میکردم در جهاد تبیین قدم کوچکی برداشتهام و این برای من دستاورد ارزشمندی بود.
هدیه کتاب «آخرین نماز در حلب» به دوستانم برکات زیادی داشت و نتیجه عالی گرفتم و این نشاندهنده تأثیر مثبت حضور شهید در زندگی آنان بود.
گویی شهید مثل چراغ روشنی در زندگی آنان میدرخشید و من هم هر روز بیشتر از قبل حضور شهید و برکت وجود او را در زندگیام احساس میکردم.
در این حال و هوا بودم که جوانی بسیجی و ولایی به خواستگاریام آمد؛ انسان متدین و شریفی به نظر میرسید.
با تحقیق و بررسی دقیق خودم و خانواده و با شناختی که از ایشان و خانوادهاش پیدا کردیم؛ با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم قبول کردم که با ایشان ازدواج کنم.
در جلسات آشناییمان تا حد امکان از شهید عباس گفتم و اثرات حضور او را در زندگیام توضیح دادم و از برکات معرفی این شهید به دیگران برایش تعریف کردم.
در بین صحبتهایمان، متوجه شدم که رفیق شهید ایشان هم عباس دانشگر است! بهقدری خوشحال شدم که انگار همه دنیا را به من دادهاند.
انگار خدا از قبل اتفاقات آینده زندگیام را این گونه رقم زده بود که بعد از آشنایی با شهید، همسرم هم عاشق شهدا باشد و از بین این همه شهید، او هم داداش عباس را بهعنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده باشد.
با این اتفاق، حضور شهید در زندگیام پررنگتر از قبل شد و شکرگزار خدا بودم که شروع زندگیمان با حضور یک شهید همراه شده است تا در ابعاد مختلف، از این شهید و دیگر شهدا الگو بگیریم و زندگیمان رنگ خدایی بگیرد.
در فکر بودم که یک کار بزرگ فرهنگی به نیّت شهید در شهرمان (آباده استان فارس) انجام دهم تا شهید را به افراد بیشتری معرفی کنم. گاهی تصمیمی میگرفتم بعد متوجه میشدم که هزینه آن در توان من نیست.
مدتها ذهنم درگیر پیداکردن راهی بود که کار ماندگار و اثربخش در شهرمان داشته باشیم.
...
#ادامه_دارد
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#داداش_عباس 💚