#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سیزدهم
اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»…
دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
#شیطان :
من عاشق ِوقتاییم که
نا امید میشی،
از کاری ک میخواستی جور شه و نشد،
از آرزویی که میخواستی، و بهش نرسیدی،
از چهارتا غیرمذهبی که میبینی و از همه جا
و آینده نا امید میشی ،
عاشق ِاین لحظه هام..
این لحظه هایی که حواست به پناهِ محکمی مثلِ خدا نیست.
اصلا به این حقیقت، که خدا تو دل ِدلشکستههاست و پناهِ هرچی نا امیده، توجه نکنیا، ناراحت میشم.
تو همون حالت ِشرک خودت بمون.
تو حواست نیست که نا امیدی هم نوعی شرکه
پس همینجوررر خدارو فراموش کن و نا امید باش.
منم دعا میکنم که دلت به خدا قرص نباشه.
از طرفِ رفیقِشفیقت، شیطان
#تلنگرانه
"بہناماللّہ"
اِفزِد⇦حضࢪٺفاطمہزهࢪا‹س›
ڪمیل⇦شهیدعباسدانشگࢪ‹مدافعحࢪم›
#داداش_عباس
#خدا
#تلنگرانه
#امام_حسین_جانم
#امام_زمان
#غزه
#طوفان_الأقصى
#الھمعجللولیكالفرج
#شیطان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد #تربیت_کودک
#آقاےمن
#بیوگرآفستان
#کنجدِلبَرِاُتاقَم
#حرف_حساب
#غصه
#سفرنامهشهدایی
#چـــادر
#حجاب
#نماز
#حرم
و...
همه در #اف_زد_کمیل🦋🍁
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۳۶
به سمت آنها رفت..
اخم هایش را در هم کشید.. مستقیم و با اخم.. به پسر زل زد.. و رو به دختر جوان گفت
_چیشده...؟!
دختر به محض دیدن عباس.. موهایش را زیر روسری برد.. عصبی و با گریه گفت
_این آقا.. چند روزه که همش.. در خونه ما میاد.. مزاحمه....!!
به محض شنیدن کلمه مزاحم...
گره کوری میان ابروهایش افتاد..دست پسر را گرفت و پیچاند..
_بینمممممم....!!!.... الان دقیقا..! اینجا چه غلطی میکنی.!!
پسر که از شدت درد و خشم.. صدایش دورگه شده بود.. با فریاد گفت
_تو چکاره ای..؟؟؟ مفتشی..؟!؟!؟ کلانتر محلی!!؟!!؟ اصلا به تو چه ربطی داره.. نامزدمه.!!!
عباس آرام..
با دو انگشت اشاره و شستش.. شانه پسر را.. محکم و باقدرت فشار داد..
_اگه به نعره زدن و دادزدن باشه.. که من از تو صدام بلندتره..!!!! میری رد کارت.. یا بزور بفرستمت.!!!؟؟؟!!!
پسر مچاله شده..
قدمی به عقب برداشت.. شانه اش را ماساژ میداد..
عباس با اخم و عصبانیت..
به او نگاه میکرد..
پسر نگاهی به دختر کرد..
از ابهت عباس.. قدم قدم عقب میرفت.. اما با تهدید و جسارت گفت
_تنها گیرت بیارم بیچاره ت میکنم..یک بار جستی ملخک.. دوبار جسـ...
هنوز جمله اش تمام نشده بود..
که عباس.. میان حرفش پرید.. مشتش را آماده کرده بود..
آرام به سمت جلو میرفت..
رگ گردنش.. متورم شده بود.. با آن هیکل مردانه اش.. با جذبه به سمتش قدم برمیداشت.. عباس به سمت پسر جلو میرفت.. و آن پسر عقب عقب
نزدیکش شد.. غرّید
_خفه خووون...!!! ادامه رو بری.. همچین میزنم.. فکتو میارم پاین کـ..
با پرتاب هرکلمه..
پسر..از شدت ترس.. رنگش پریده بود.. از خشم و ابهت عباس.. نمیدانست چه کند.. دو پا داشت.. دو پای دیگر قرض گرفت.. و فرار کرد..
چنان فرار میکرد..که نزدیک بود.. به زمین بخورد..
دختر که حسابی ترسیده بود..
از تهدید پسر.. روی زمین نشست.. و گریه کرد.. کمی از شالش.. عقب رفته بود.. و خیال نداشت.. درستش کند..
عباس سر به زیر انداخت..
کمی نزدیک رفت.. رویش را برگرداند و گفت
_این وقت شب زودتر برید خونه..واس خاطر خودتون میگم
دختر _ بار بعدی منو ببینه.. میکشه منو.. من.. من.. میترسم.. عباس کمکم کن..
هنوز گره بین ابروهایش.. باز نشده بود..
_غلط کرده..! فقط بدون مشورت با پدرتون.. هیچ کاری نکنین..!!
همانطور که پشت کرده بود..
قدمی برداشت.. که راهش را ادامه دهد.. با صدای دختر ایستاد.. اما رویش را برنگرداند..
دختر _عباس...!
دختر از روی زمین بلند شد..
کوچه تاریک و خلوت بود.. نزدیک تر رفت.. اشکش را پاک کرد..
راحت حرفش را زد..راحت و صمیمی.! کلام #شیطان از زبان دختر.. بیرون میریخت..
_عبــــاس!!.. میشه بمونی کنارم؟؟!! من دوســـ...
هنوز پشت به دختر ایستاده بود..
بدون هیچ حرکتی.. «یاعلی» گفت.. و به سمت خانه رفت..
بار اولی نبود..
💞ادامه دارد...