#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونههای من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را بهخوبی حس میکردم.
زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بینهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه میدرخشید و همچنان سر به زیر میخندید.
انگار همه تلخیهای این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت میخندید.
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید. واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب ماه #رجب و تولد #امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!»
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هالهای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه #عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت. حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
#خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از همیشه همچنان سرش پایین است…
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
#رمان_مذهبی
فاطمه ولی نژاد📝
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوازدهم
تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد…
عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
فاطمه ولی نژاد 📝
#رمان_مذهبی
#دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_اول
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»…
#رمان_مذهبی
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
🎩رمان #من_غلام_ادب_عباسم
💞 قسمت ۶۹
از بیمارستان به امین تماس گرفتند..
نماز تمام شد..اما هنوز مراسم شروع نشده بود.. علی در آغوش مادرنرجس در قسمت خواهران بود..
امین به مادر نرجس زنگ زد..
خبر را گفت.. مادر نرجس علی را به دست زهرا خانم و سمیه سپرد.. از ورودی خواهران بیرون آمد..امین در ماشینش منتظر بود..مادر نرجس سوار شد.. و سریعا به سمت بیمارستان حرکت کرد..
تمام راهرو بیمارستان را..
امین میدوید.. به ایستگاه پرستاری رسید.. هنوز نام نرجس را به پرستار نگفته بود..که خانم دکتر.. از بخش مراقبتهای ویژه بیرون آمد..
با لبخند به سمت امین آمد..
_تبریک میگم بهتون.. خانمتون بهوش اومد..
امین مشتاق گفت
_میتونم ببینمش.؟
_الان نه.! به بخش که منتقل شد..مشکلی نداره.!
خانم دکتر..
به سمت ایستگاه پرستاری رفت.. خودکارش را از جیب روپوشش درآورد.. نسخه را نوشت.. مهر کرد.. و به امین داد..
_هرچه زودتر داروهاش رو بگیرید.. البته داروخونه اینجا نداره! باید از بیرون تهیه کنین..
مادرنرجس..
با لبخند روی صندلی نشست.. دستش را به آسمان برد و خدا را شکر میکرد..امین کنارش رفت..
_نسخه رو بده به من بگیرم مادر.!
_نه مادرجون خودم میگیرم..شما...
حرفش نیمه تمام ماند..
صدای ویبره گوشی امین بلند شد.. امین نگاهی به گوشی اش کرد.. رو به مادر نرجس.. ببخشیدی گفت و از بخش بیرون رفت..
حسین اقا بود..
بلند حرف میزد.. بخاطر مراسم صدا به صدا نمیرسید..
_خب چیشد امین.. چه خبر.!
_خبر خوش عمو.. نرجس بهوش اومده..
دکمه آسانسور را زد..
طاقت ایستادن به انتظار اسانسور را نداشت..از راه پله.. پله ها را دوتا یکی پایین میرفت..
_فقط باباجون رو شما بهش خبر بدید.. من دارم میرم.. داروهای نرجس رو بگیرم..
تند تند حرف میزد..
به حیاط بیمارستان رسید.. خیلی ذوق و شوق داشت.. بلند قدم هایش را برمیداشت.. حسین اقا دلش را قرص کرد.. که نگران هیچ چیز نباشد.. و فقط توکل کند..چه خوب حرف های عمو حسینش آرام و قرار را به دلش برگردانده بود..
جمعیت خیلی زیادی..
وارد مسجد میشدند.. موج جمعیت اجازه نمیداد به راحتی وارد و یا خارج شوند..
اقاسید..
از #تاثیرلقمه_های_حرام میگفت..
از #حق_الناس..که حتی توفیق #شهادت را از آدمی میگیرد..
عباس گوشه مسجد..
دست به سینه.. به دیوار تکیه زده بود.. حالا دیگر جملات اقاسید را خوب میفهمید.. کلمه #حق_الناس.. مثل ناقوس در گوشش مینواخت.. آرام قطره مرواریدی میان محاسنش.. راه خود را پیدا کرده بودند.. اقاسید هرچه بیشتر میگفت.. عباس را بیشتر #عاشق و #شرمسارخدایش میساخت.. باید تمام حقوق را #برمیگرداند..
سامیار، فرهاد، نیما...
موکت ها را تند تند پهن میکردند..فکر نمیکردند.. امشب این همه جمعیت را اینجا ببینند.. حتی از محله های دیگر هم.. به اینجا آمده بودند..شور و حرارتی را.. امام حسین(ع) در دلها انداخته بود.. که اصلا خاموش شدنی نبود..بیشتر از هزار نفر جمعیت روی موکت ها نشسته بودند.. تمام خیابان های اطراف مملو از جمعیت و ماشین شده بود..
اقاسید میگفت..
از ایمان، #تقوا و #استواری_یاران امام..
از #ترک_نکردن_نماز حتی در وقت #مشقّت و سختی..
نرجس را وارد بخش کردند..
مادرنرجس پشت سرشان وارد اتاق شد.. با کمک پرستاران.. او را روی تخت گذاشتند.. پرستاری همه چیز را چک کرد.. و با لبخند بیرون رفتند..
مادرنرجس بالای سر دخترش رفت.. لبخند مطمئنی زد.. اما نرجس به دلیل تاثیر داروها.. خواب بود..
در خیابان بیرون از بیمارستان..
دسته های زنجیر زنی عبور میکردند.. و صدای دلنواز مداحی، طبل و زنجیرزنی حال و هوای بیمارستان را حسینی کرده بود..
مادرنرجس کنار پنجره رفت..
به زنجیر زنان و جمعیتی که درخیابان بود نگاه کرد.. همراه با مداح و زنجیر زنان، میخواند.. سینه میزد و گریه میکرد..
🎤حاج یونس نمیگذاشت..
که عباس وسط بایستد..و میانداری کند.. اما قبول نکرد.. احدی حریفش نمیشد.. که او میاندار نباشد.. آن هم بخاطر شرایط جسمی اش.. از ابتدای مجلس لحظه ای #اشک_چشمش خشک نمیشد..
حاجی دیگر مناجات نخواند.. #روضه را بی پرده شروع کرد..
دیگر بی ملاحظه میگفت..از اقا صاحب الزمان(عج) پوزش طلبید..به سر و سینه خود میزد..
میگفت و تصویرسازی میکرد..
از سادات عذرخواهی میکرد..و از #مقتل خواند.. فرازی از #زیارت_ناحیه_مقدسه را که خواند..صدای زجه ها و ناله های همه بلند بود..
💞ادامه دارد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌قسمٺ ۳
سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :
_آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!
سپس با کف
دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد :
_از همه مهمتر! این پسر سوریه ای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!
و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :
_نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :
_خب تشنمه!
و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :
_منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابرش چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :
_نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که...
بین حرفش پریدم :
_من به خاطر تو #ترکشون کردم!
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :
_#زینب_خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟
از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :
_ #چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊