از درد ترک خورده و از زخم کبودیم؛
کوهیم و تماشاگر رقصیدن رودیم...
#سلام بر زخم های عمیق بی مرهم قلب ها...
± ظهرتون بخیر
هدایت شده از نگارخونهیِرستاء | خوشنویسی
خدایی احساس میکنم رو ³⁰⁰ طلسم شدیم .
همسایه - غیر همسایه یه حمایتی میکنید از این آمار در بیاییم؟! 🙂👀
#فورِمشتی(:
هدایت شده از نگارخونهیِرستاء | خوشنویسی
میگن اگه با #حجاب باشی زشت میشی
ولی من جز زیبایی چیزی نمی بینم:))😍!
دلم لک زده کربلا قسمتم کن.mp3
16.27M
شکستم دلت را؛
دلم را شکستند،
من از کار دنیا شکایت ندارم ...
چراغارو که خاموش کردن گوش کنید👌🏼
#سیدالشهدا
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹وعده حضرت زهرا(س) به شهید قربانخانی🌹
مادر شهید مدافع حرم، مجید قربانخانی:
حضرت زهرا (س) به خواب مجید آمده بود و وعده داده بود که یک هفته پس از سفر به سوریه شهید میشوی.
مجید از وقتی که این خواب را دید بیتاب شده بود.
#شهید
#شهید_قربانخانی
#شهید_مجید_قربانخانی
افـ زِد ڪُمیـلღ
🌹وعده حضرت زهرا(س) به شهید قربانخانی🌹 مادر شهید مدافع حرم، مجید قربانخانی: حضرت زهرا (س) به خواب م
میدونین شهید قربانخانی کی بودن ؟ 🙃
شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است.
لقبهایی که در فضای مجازی به شهید دادند : مجید سوزوکی و مجید بربری است
که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با مجید فیلم اخراجیها رویش گذاشتهاند. اما مجید بربری، داییهای پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار برمیگشت، پشت دخل بربری فروشی میرفت و نان دست مردم میداد. یکی میگفت مجید دو تا نان بده، آن یکی میگفت مجید چهار تا هم به من بده. سه تا هم به من و. . . همین طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند. وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود.
#شهید_قربانخانی
+مجید یک نیسان داشت که با آن کار میکرد و روزیاش را در میآورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل میرفت تا اگر مستمندی را میشناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچههای جنوب شهری لوطی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را میدید، هرچه داشت به او میبخشید. فکر هم نمیکرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار میکرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من میگرفت! ته توی کارش را که درمی آوردی میفهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است میرساند.»
#شهید_قربانخانی
و اما ماجرای خالکوبیاش که این خالکوبی نهایتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. و میگفت دوستانم اصرار کردند و من هم جوگیر شدم. بعد حتماً پاکش میکنم. مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسان زیادی را در دوران جوانی تجربه میکرد. آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود.
و امروز مجید به حر مدافعان حرم شهرت پیدا کرده است. نویسنده کتاب شهید مجید قربانخانی با عنوان «حر مدافعان حرم»، خانم کبری خدابخش خبر از اتمام و چاپ کتاب مجید قربانخانی توسط انتشارات دارخوین را داده است. تا ماه آینده داستان زندگی مجید قربانخانی وارد بازار کتاب خواهد شد.
#شهید_قربانخانی
برشی از کتاب:
حلب- الحاضر- خان طومان – بیست و یک دی ماه سال هزاروسیصد ونودوچهار
حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود. نم نم باران سرما را چندین برابر می کرد. بوی خون و خاک کم کم به مشام می رسید. سنگر های کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود بود. مجید بر روی تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود. نه خواب نبود. چیزی شبیه خواب بود. در تمامی روز های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش شده بود. دستها و صورتش گلی بود. انگشتری که شب قبل از حسین امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر ها و نارنجنک ها همچنان فضای آسمان را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده ها عجیب تیر می کشید. صدا به صدا نمی رسید. صدای بیسیم های بی صاحب در جای جای دشت می آمد. بچه ها عقب نشینی کنید.کسی نمی توانست مجید را حرکت بدهد. درخت های سبز کاج و خشک زیتون در دشت کم کم خیس باران شده بودند. سیزده تا از بچه ها شهید و چند نفری هم جانباز شده بودند. بدن اربا اربای مرتضی کریمی خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی ها روشن بود که مجید و خیلی دیگر از بچه های شهید شده فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش شب آخرشان می گویند.
#شهید_قربانخانی
قهوه خانه حاج مسعود
صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود.
مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دونفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند.
- آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما
+ نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم.
- ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر.
+ میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن.
و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود.
#شهید_قربانخانی
مجید سلام کرد و گفت :
- حاجی بیا کارت دارم.
حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد.
+ جونم مجید، کاری داری.
- بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم.
+ مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم.
بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف ، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند :
- نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه
- آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم.
#شهید_قربانخانی
خالکوبی «مجید سوزوکیِ» یافتآباد در خانطومان پاک شد
شب آخر همرزمش میگوید: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید میگوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک میشود و یا اینکه پاک میشود؛ و پاک شد.....🙃
#شهید_قربانخانی
#شهید_مدافع_حرم
#یا_زینب
#یا_زهرا
دوست داشتم خیلی بیشتر درمورد ایشون بگم براتون ، ولی به همین مقدار اکتفا میکنم ....🙂🌱
صلواتی هدیه کنیم به شهید امروزمون که خودشون خواستن درموردشون صحبت بکنیم و ما در واقع میزبانشون بودیم ...🌸 جهت شادی روحشون و اینکه انشاالله کمکمون کنن ماهم عوض شیم و پیش شهدا و امامشون روسفید باشیم ...✨🌱
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
#شهید_سلیمانی
مادر #شهید_قربانخانی بعد از تشییع پسرش رو به #حاج_قاسم کرد و گفت نگاه کن، جوون 25 سالهام رفت و استخونهای شکسته و سوختشو برام اوردن، حاج قاسم زار زار گریه میکرد
ولی حاج قاسم یه جوری برگشت که شرمنده هیچکدوم از خانوادههای شهدا نشد
رفیق حاج قاسم به شوخی بهش گفته بود این قبری که انتخاب کردی کوچیکه، توش جا نمیشی، حاج قاسم گفت یه جوری برمیگردم که جا بشم ...
#تلنگر
🎙استادپناهیان :
تجربهبهمیاددادهکہ...
برایاینڪهطلبشهادتڪنی
نبایدبهگذشتهخودتنگاهکنۍ...!
ࢪاحتباش...
نگرانهیچینباش!
فقطمواظباینباشکھ
شیطونبهتنگه،
تولیاقتشهادتندارے...!🙂💔♡
حتما برید درمورد شهید ، بیشتر تحقیق کنین
اون عروسی که مادرشون بعد برگشتنشون براشون میگیره هم حتما ببینید ✨🌧
افـ زِد ڪُمیـلღ
. میگفت یه رفیق گیر بیارید ، کھ باهاش خودسازی کنید ، ترک گناه کنید ، درس بخونید و مباحثهـ کنید ..!
خیلی خوشحالم که یه رفیقی دارید که اینجوری باشه و اینو براش بفرستید .....
اینی که میگم رو از تعداد سین های پست میشه فهمید 🙃🌸✨
اینا همش نعمته ها . خیلی خیلی خدارو بخاطرش شکر کنین
افـ زِد ڪُمیـلღ
. میگفت یه رفیق گیر بیارید ، کھ باهاش خودسازی کنید ، ترک گناه کنید ، درس بخونید و مباحثهـ کنید ..!
بچه ها این پیام از کانال یکی از همسنگری های خودمون بوده که من حواسم نبود فوروارد کانالشونو انجام بدم
از کانال : http://eitaa.com/hanifa_sari_1
هدایت شده از آوايخـــــیال
همســایہ ها امروز خیلی لف داشتیم...💔
میشہ چنتا از با معࢪفتاتونو بفرستین برامون؟!🙂
دلـموݩ شاد شه.....(((:
با معرفت کلیک کن
#فورررر
#بسیجیون
هدایت شده از شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
همسنگࢪۍ ها ياࢪۍ ڪنيد بشيم900! 🤝🌸
@gharebtoos
#فور
هدایت شده از آوايخـــــیال
‹🌿📻›
کارتـٰانرابـراۍخدانکنیـد،
براۍخداکارکنید!
تفـٰاوتشفقطھمیـناَست
کہممکناستحسیـن‹ع›درکربلـٰابـاشد
ومـندرحـٰالکسبِعلـمبراۍرضـٰاۍخدا ...!
#شھیدمرتضےآوینے🎙.'
•⛓↻𝒋𝒐𝒊𝒏•͜•↷🦋•
➜• @eltiiam_313
هدایت شده از حـنــیـفا|🌿
میفرمایند؛
برایاینکہبدانیبہخدامقربشدهای؛
میزانِآسودگیِخودترابسنج!
اگرآسودگیاتکمشده
وبهمریختہهستی،
بدانکہازخدادورهستی.. :)
#استادپناهیان
هدایت شده از حـنــیـفا|🌿
«📓🖤»
شمایۍ کـه همش از رتبه کنکور
الگوهای اونور آبی تعریف میکنی،
چند سالت بود وقتی فهمیدے
شهید مهدی زینالدین رتبه چهارم کنکور
رشتهی تجربی رو کسب کرده بودن(:؟
- شهداتوهیچجبههایکمنمیزاشتن🙂!
-« #ټـݪـنـڱـࢪانہ»
آیا میدانید رمان رو براتون اشتباه فرستادم ؟😂🚶♀
چرا من اینجوری شدم ؟
صبر کنین الان درستشو میفرستم
شرمنده ی اخلاق ورزشکاریتونم 😁🌸
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست_ویک
✨قدم نو رسیده
اسمش رو گذاشت آرتا …
وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم #زرتشتیه خیلی ناراحت شدم …😔😐
– چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ … یعنی اینقدر #بی_هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ … یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا … که به جای افتخار به چیزهایی که داری … یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ …
دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم ... و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟
… عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد …
و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت …
غریب و تنها …
در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم …
هر روز، تنها توی خونه …
همدم من، کتاب هام📚 و یه بچه👦🏻 یه ساله بود …
کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم…
و حسی که بهم می گفت … ایران🇮🇷 دیگه کشور من نیست … و #انتخابات۸۸، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد …
اون به شدت از #موسوی حمایت می کرد …
رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود …
اوایل سعی می کردم سکوت کنم …تحمل می کردم اما فایده نداشت …
آخر، یه روز بهش گفتم …
– متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست
✨مرگ خاموش یک زندگی
یک ماه و نیم طول کشید...
تا اومد دنبالم …😞 #درظاهر کلی به پدرش قول داد اما در حیطه #عمل، آدم دیگه ای بود …
دیگه رسما به روی من می آورد...
که ازدواجش با من اشتباه بوده و چقدر ضرر کرده …
حق رو به خودش می داد... و حتی یه بار هم به این فکر نکرد که چطور من رو بازی داده … چطور با #رفتارمتظاهرانه اش، من رو #فریب داده …
اون #تظاهر می کرد که یه مسلمان با اخلاقه …
و من، مثل یه احمق، عاشقش شدم😞 و تمام این مدت دوستش داشتم… و همه چیز رو به خاطرش #تحمل کردم …
اون روزها، تمام حرف های پدرم جلوی چشمم می اومد …
روزی که به من گفت …
– اگر با این پسر ازدواج کردی، دیگه هرگز پیش من برنگرد …
هر لحظه که می گذشت،...
همه چیز بدتر می شد … دیگه تلاش من هم فایده ای نداشت …
قبلا #روابط_مشکوکش رو حس کرده بودم...
ولی هر بار خودم رو سرزنش می کردم که چرا به شوهرم بدگمانم …
اما حالا دیگه رسما جلوی من با اونها حرف می زد … می گفت و می خندید و صدای قهقهه اون دخترها از پای تلفن شنیده می شد …
اون شب سر شام، بعد از مدت ها برگشت بهم گفت …
– یه چیزی رو می دونی آنیتا … تو از همه اونها برام عزیزتری… واقعا نمی تونی مثل اونها باشی؟ …
خنده ام گرفت …
از شدت غم و اندوه، بلند می خندیدم …😭😂
– عزیزترم؟ … خوبه پس من هنوز ملکه این حرم سرام … چیه؟ … دوباره کجا می خوای پز همسر اروپاییت رو بدی؟ …به کی می خوای زن خوشگل بورت رو پز بدی؟ …
منتظر جوابش نشدم و از سر میز بلند شدم …
کمتر از ۴۸ ساعت بعد،
پسرم توی هفت ماهگی به دنیا اومد …😞👶🏻
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے