eitaa logo
افـ زِد ڪُمیـلღ
1.5هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
205 فایل
"بہ‌نام‌اللّہ" اِف‌زِد‌⇦حضࢪٺ‌فاطمہ‌زهࢪا‌‌‌‌‹س› ڪمیل⇦شهید‌عباس‌دانشگࢪ‌‌‌‌‌‹مدافع‌حࢪم› -حࢪڪٺ‌جوهࢪه‌اصلۍ‌و‌گناه‌زنجیࢪ‌انسان‌اسٺ✋🏿 ‌‹شهید‌عباس‌دانشگࢪ› ڪپۍ؟!‌حلالت‌ࢪفیق💕 -محفل‌ها https://eitaa.com/mahfel1100 -مۍشنویم https://daigo.ir/secret/1243386803
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی آقا جان ، امیرالمومنین ؛ تبسم ِشما هنگامی که حسینت رو واسه اولین بار در آغوش گرفتی دیدنی بوده . .
‌ ما به دنیا آمدیم بهر ِ محزون بودن و تماشاگر کسانی که دارن محض زیارت یک آقایی میرن که ، ما هر شب باهاش خصوصی درد و دل میکنیم و شکایت از دنیا !'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد سقای حسین سید و سالار خوش آمد علمدار خوش آمد علمدار خوش آمد
هدایت شده از حجره‌ی ۱۳۳ .
؛ ای رویای ِجمیل . . . | .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میریم برا رمان جدید قربة الی الله 😍🌸
🌹🕊 بسم الله القاصم الجبارین🕊🌹 /°°مقدمه رمان°°\ 🌹بر اساس حوادث زمستان ٨٩ تا پاییز ٩۵ درسوریه. و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم..به ویژه 🕊 و 🕊 در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. 🕊هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم 🌹حاج قاسم سلیمانی🌹 و همه در پاسخ به پرسش مخاطبین عزیز، جهت نشر حداکثری آثار مربوط به جبهه مقاومت، بازنشر داستانهای این کانال به هرصورت و با هر لینکی است. 🕌 رمان 🕌قسمت ۱ ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند. باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم _هر چی خبر خوندی،بسه! به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد _شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم! لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت العربیه باز بود... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمت ۲ به صفحه گوشی نگاه کردم،.. سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : _با این میخوای انقلاب کنی؟ و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : _میخوام با دلستر انقلاب کنم! نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید: _دلستر میخوری؟ میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال ، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم : _اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام! دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند _مجبوری بخوری! اسم انقلاب ، هیاهوی ٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم : _هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید! با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد : _نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره! خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد _ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟ و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد : _ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم! در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ ۳ سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : _آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم! سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد : _از همه مهمتر! این پسر سوریه ای یه دختر شرّ ایرانی شد! و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید : _نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود! در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : _خب تشنمه! و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : _منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابرش چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : _نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که... بین حرفش پریدم : _من به خاطر تو کردم! مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : _! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : _ هم به خاطر من گذاشتی کنار؟ ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمت ۴ _چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی! به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود _تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم! و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد با «سعد» دیده بودم.. و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت _مبارزه یعنی این! دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد،.. شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد _بخور.! گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد... که وحشتزده اعتراض کردم _میخوای چیکار کنی؟ دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد.. و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم _برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!! بوی تند بنزین روانی ام کرده و او... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمت ۵ بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید.. _حالا فهمیدی چرا میگفتم اون روزها بچه بازی میکردیم..؟ فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند.. _این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!...! گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند.. که مظلومانه نگاهش کردم.. و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد،.. دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد.. _من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه! و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند.. و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد.. _الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره! از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت.. و او با لبخندی فاتحانه.... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظراتتونو راجع به رمان جدید بگید برامون حتما 😉
میخواست نشان دهد ادب را: یک روز پس از برادر آمد السلامُ عَلَیکَ یا اَبالفَضّلِ العَبّاس