#داستان_واقعی 😳
#دختر
تاریخ نوشتن .
ساعت3:25
روز /۳۰
ماه/ ۲
سال/۱۴۰۴
نور مهتاب🌙
---
هیچوقت تصور نمیکردم که روزی برادر شهیدی داشته باشم. این فکر همیشه برایم دور از ذهن بود و نمیدانستم این احساس چه بار سنگینی بر دوش میگذارد. شش سال پیش، وقتی در دوره راهنمایی بودم، کنجکاو و سرکش بودم همیشه. به اتاق پرورشی میرفتم و عکسهای شهدا که روی تابلو زده بودند، نگاهم جلب میکردند. جوری که انگار در آسمانها بودم و اشکهایم سرازیر میشد. در آن لحظات، احساس میکردم که روح شهیدان در کنارم است و با هر نگاه به چهرههای نورانی آنها، قلبم پر از عشق و احترام میشد. انگار در دنیایی دیگر، در آسمانها پرواز میکردم و اشکهایم، نشانهای از عشق و دلتنگیام بود. هر بار که پلک میزدم، نگاهی پرنور به چشمانم میخورد و حس میکردم که آن نور برایم آشناست و انگار در کنارم هست، اما هیچگاه نمیتوانستم او را در آغوش بگیرم.
سالها گذشت و امسال در یک مسابقه پیشخوان وصیتنامه شهدا ثبتنام کردم. وقتی قسمتی از وصیتنامه شهید علا حسن نجمه را خواندم، حس عجیبی به من دست داد. شهید علا حسن نجمه در زادگاهش، شهرک عدلون در جنوب لبنان، به خاک سپرده شد. او در تاریخ ۱۷ شهریور ۱۳۷۱ شمسی متولد شده و در حلب سوریه به شهادت رسید. تاریخ شهادت دقیق او در منابع مختلف کمی متفاوت است، اما به طور کلی در اواخر سال ۱۳۹۵ شمسی، یا اواسط سال ۲۰۱۶ میلادی، بوده است. او میتوانست در سینما ها همچون ستاره ای بدرخشد ولی اون درخشش حقیقی انتخاب کرد
کلمات وصیتنامهاش مثل زخمهای عمیق بر دل من نشست و یادآوری کرد که عشق و فراق چه درد عمیقی دارد. چند روز بعد، دوستم از خاطرات برادر شهیدش میگفت و من در سردرگمی بودم. کنجکاو شدم و اسم شهید علا حسن نجمه را سرچ کردم. وقتی عکسش را دیدم، بغض کردم و گفتم: «ای دل غافل!»
چند روز پیش مادرم با چشمانی نگران و صدایی لرزان گفت که دکتر به او گفته تودهای در بدنش وجود دارد و باید به پزشک مراجعه کند. این خبر مثل پتکی بر سرم فرود آمد و دلم را به درد آورد. در آن لحظه، تمام وجودم را ترس و ناامیدی فرا گرفت. با صدایی که به زحمت از گلویم بیرون میآمد، به شهید جان گفتم: «اگر تو مرا به خواهرت قبول داری، خواهش میکنم، مامانم هیچ مشکلی نداشته باشد.» اما در دل، امیدی نداشتم.
وقتی مادرم برگشت، با چهرهای شاداب و لبخندی بر لب گفت که مشکلش رفع شده و حالش خوب است. خوشحالی در وجودم شعلهور شد، اما هنوز در دل نگران بودم.
فردای آن روز، من و خواهرم در کنار جاده ایستاده بودیم و قلبم پر از امید و انتظار بود. آفتاب تابستانی به شدت میتابید و گرمای آن به روح و جانم نفوذ کرده بود. در دلم با شهید حرف میزدم و از او میخواستم که یک ماشین بیاید و منو به مقصد برساند. ناگهان، در میان افکارم، صدای موتور ماشین را شنیدم. وقتی به سمتش نگاه کردم، دیدم که ماشین به آرامی به سمت ما میآید. این لحظه، مثل یک معجزه بود؛ گویی که او از آسمان به من نشانهای فرستاده بود تا من را به سمت آیندهام هدایت کند.
با هر قدمی که ماشین به ما نزدیکتر میشد، قلبم تندتر میزد و احساس میکردم که امید دوباره در دلم زنده شده است. یاد شهید در ذهنم میچرخید و حس میکردم که او در این لحظه با ماست. وقتی ماشین ایستاد و در را باز کرد، لبخند بر لبانم نشسته بود و میدانستم که این سفر، سفر جدیدی برای من خواهد بود.
هر لحظهای که بدون او میگذرانم، مثل یک قرن میگذرد. یادش همیشه در قلبم زنده است، اما حسرت دیدنش همیشه با من است. او که میتوانست باشد، حالا در آغوش خاک خوابیده است. عشق برادرانهاش در دل من جاودانه است، اما فراقش مثل یک زخم عمیق هر روز تازهتر میشود. یادآوری نامش، مثل یک سایه همیشه با من است و دلم برای او تنگ
🔰نویسنده : فاطمه قربانی
#شهید
#دوست_شهید
✨🌷🌸🇮🇷
🔰انس با نهجالبلاغه
🌷شهید مدافع حرم پویا ایزدی🌷
📖علاقه زیادی به نهج البلاغه داشت.
زیاد هم آن را میخواند.
به هرکس که میخواست هدیهای بدهد نهجالبلاغه در اولویت اولش بود. ✨
🎁هدیهی اولین سالگرد ازدواجشان هم نهجالبلاغهای بود که به همسرش داد.
🕊️همیشه توصیه میکرد: «سعی کنید مرتب این کتاب را بخوانید و با آن انس بگیرید که یکی از اثرات انس با نهج البلاغه پی بردن به بیارزش و پوچ بودن دنیاست.»🍂
📝راوی: #دوست_شهید
شادی ارواح طیبهی شهدا صلوات 🕊️
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹
#سیره_شهدا
✨🌻🌼