قلب بی قرارم دردناک میتپید.
فرشتهی کوچیکی روی تخت بود باعث این بیتابی ها بود.
دلم برای آغوش گرم و عطر موهاش تنگ شده بود.
دلم گرمای نفساشو کوبش قلبش رو طلب میکرد.
دلم آرامش صداش رو میخواست.
ولی محروم بودم از داشتنش.
چند روزی بود که تخت بیمارستان شده بود تنها آغوشی که توش جا داشت.
الان هم از پشت شیشه بیتابی من و آرامش در خواب اون که اثر مسکن هاست.
چند روزی به همین منوال میگذره و من بیتاب تر برای لمس دستای کوچولوش دستام سردی شیشه هارو لمس میکنه.
بعد از چندین روز بیتابی، منتقل میشه به بخش.
از هیجان قلبم تند تر از همیشه میکوبه و انگار قراره پوست و گوشت رو کنار بزنه و از جا بیرون بیاد. دستمو چپ سینه ام فشار میدم که اروم بگیره.
در اتاق رو باز میکنم و آروم وارد میشم.
چشمای نازش بسته است.
دستام بی تعلل روی دست هاش میشینه و گونه هام خیس از اشک میشه.
اروم دستامو توی موهاش میبرم و حرکت میدم. تار موهاش از لابه لای انگشتام ردمیشه و آرامش رگ هام رو پُر میکنه.
طره ای از موهاش روی چشماش ریخت که به اروم پشت گوشش جا دادم و روی صندلی کنار تخت نشستم.
حالا میتونستم ساعت ها صدای نفس کشیدن منظمش رو بشنوم و آرامش رو با جون و دلم احساس کنم...
_نوشته های یک افراطی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر نمیکردم این قابلیت رو داشته باشم(: