فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما آدم بده داستانیم...
نور خورشید از لا به لای پنجره به داخل اتاقش سرک میکشید و روی صورتش پخش میشد.
پوست سفیدش شفاف تر شده بود و رگ های ریز زیر پوستش دیده میشد.
نور روی چشماش باعث میشد که پوست پشت پلکش مایل به قرمز بشه و سایه ی زیبایی از مژه هاش روی گونه اش بیوفته.
چرخی میزنه و پشت به آفتاب دوباره میخوابه.
آفتاب اما پوست گردنش رو هدف میگیره و گرمای آزار دهنده ای به وجود میاره. کلافه روی تخت میشینه و خرمن موهاش که از شلختگی بهم گره خورده روی صورتش میریزه.
کلافه از این همه ماجرا موهاش رو با پشت دست کنار میزنه و به سمت میز گوشه اتاق میره و موهاش رو شونه میکشه بالا میبنده شون و به حیاط میره. دست و صورتش رو با آب خنک حوض میشوره. به وسط حوض نگاه میکنه.
آفتاب در پیچ و تاب حوض دامن پهن کرده که سایه های عجیب و درخشانی رو منعکس میکنه.
لبخند میزنه و با دست آب حوض رو متلاطم میکنه و روزش رو به بهترین شکل و با کمک آفتاب شروع میکنه...
_نوشته های یک افراطی_
زندگی به نفس نفس افتاده بود و چنان پیر مردی خمیده آهسته راه میرفت.
دلها به لرزه افتاد و اشک ها در حلقه ی چشم ها طلوع کرد.
عنکبوت بغض ماهرانه راه حلق را با تار هایی از جنس بغض مسدود میکرد.
و خبر ها حاکی از مرگ بود.
به همین سادگی، انسانی که روزی در دنیا میزیست و با تمام وجودش خنجر زخم زبان را بر جان میخرید و دم نمیزد، کسی که دلسوز ترین بود و لبخند از لبانش جدا نمیشد.
حالا تبدیل به کالبدی بی روح شده است.
کالبدی از جنس مرگ.
و اینگونه بود که زندگی به زانو افتاد و برای همیشه اورا ترک کرد...
_نوشته های یک افراطی_
-افراطی-
خوش به حالمون که ارباب داریم مبارکمون باشه ولادتتون آقا (:
مبارکمون باشه ولادتتون ماه بنی هاشم (: