تنفس میکنم هوایت را وقتی در آغوشم جا میگیری. لبخندت قند در دلم آب میکند و لذت بوسیدن چالی که روی گونه ات نمایان میشود به وقت لبخند های شیرینت آتش عشقم را شعله ور تر میکند.
دستانم را در آغوش دستانت جا بده و گرمای قلب مهربانت را به سرمای این قلب فرسوده ببخش.
نعمت حضورت را از من مگیر، چرا که با حضورت پروانه های جنگل سر سبز قلبم به پرواز در می آید و فکر به این که در کنار من نباشی قلبم را همچو ویرانه ای بی آبو علف مبدل میسازد. با من عهد ببند که تا ابد در کنار منی و پناه خستگی هایم آغوش توست. عهدی به مانند عهد های کودکی مان که انگشت هایمان در هم گره میخوردند و این همان سندی میشد که هیچگاه باطل نمیشد و چنان درهم تنیده و محکم بود که هیچ تبر و تیشه ای توان گسستن آن را نداشته و ندارد.
پس بمان تا ابد و چند ثانیه ای که تنفس میکنم و قلبم تپش دارد.
بمان ای همدم غم ها و پناه خستگی هایم.
بمان و با ماندنت زندگیم را پر از عطر شکوفه های گیلاس و یاس کن...
_نوشته های یک افراطی_
سال ها میگذرد از آن روز که اورا در کافه دید و دلش را ربود. همان روزی که دستانش قاب صورت او شد و با آرامش ذاتی اش طوفان درون اورا رام کرده بود. حالا سال هاست که روز سالگرد ازدواجشان را در همان کافه روبه روی هم مینشینند.
دو قهوه ی تلخ سفارش میدهند. رز سفید وسط میز را لمس میکنند. دست هایشان در هم قفل میشود. حالا که دستانشان چروک های زمان را حمل میکنند. دستان پیر مرد صورت جانانش را در آغوش میگیرد و این بار پیشانی اش میشود محل بوسه های مکرر او.
عاشقانه هایی که سال هاست تکرار میشوند و لذت را در شهر میپراکند.
یک عشق با چاشنی تعهد و چند پَر از محبت و مقداری وابستگی.
و این عشق واقعی بود که در قلب هاشان میکوبید و در رگ هاشان میجوشید....
_نوشته های یک افراطی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به روایت تصویر ( :