سال ها میگذرد از آن روز که اورا در کافه دید و دلش را ربود. همان روزی که دستانش قاب صورت او شد و با آرامش ذاتی اش طوفان درون اورا رام کرده بود. حالا سال هاست که روز سالگرد ازدواجشان را در همان کافه روبه روی هم مینشینند.
دو قهوه ی تلخ سفارش میدهند. رز سفید وسط میز را لمس میکنند. دست هایشان در هم قفل میشود. حالا که دستانشان چروک های زمان را حمل میکنند. دستان پیر مرد صورت جانانش را در آغوش میگیرد و این بار پیشانی اش میشود محل بوسه های مکرر او.
عاشقانه هایی که سال هاست تکرار میشوند و لذت را در شهر میپراکند.
یک عشق با چاشنی تعهد و چند پَر از محبت و مقداری وابستگی.
و این عشق واقعی بود که در قلب هاشان میکوبید و در رگ هاشان میجوشید....
_نوشته های یک افراطی_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به روایت تصویر ( :