۱۹ بهمن
۱۹ بهمن
۱۹ بهمن
۱۹ بهمن
دستان گرم و عرق کرده اش را به لباس کشید تا عرق را خشک کند.
دندان هایش به هم بر خورد میکرد و نگرانی در مردمک چشم هایش میلرزید.
نفس هایش سخت بالا می آمد انگار در راه شُش هایش جسمی سد معبر راه اکسیژن بود.
دستگیره در را به آرامی پایین کشید و تا نیمه در را باز کرد.
سرش را داخل برد که جز تاریکی چیزی ندید. در را کامل باز کرد و به داخل رفت.
در محکم بسته شد. در لحظه ای کوتاه برگشت و تنفس عمیقی انجام داد.
اکسیژن همه جا بود اما شُش هایش انگار در طلب اکسیژن بودکه اینگونه خس خس میکرد.
دور خودش چرخید و چشم گرداند در سیاهی.
پاهایش که سرد شد ترس را سر انگشتان دستش احساس کرد و در لحظه روحش از ترس به پرواز در آمد و موهای تیره اش سفید شد. مردمک چشم هایش گشاد شد و خون از صورتش رفت. و این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ داد و ترس اورا به آغوش مرگ سپرد...
_نوشته های یک افراطی_
۱۹ بهمن
۲۰ بهمن
۲۰ بهمن
درد تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود.
مثل جنین به خود پیچیده بود و از چشمانش درد بیرون میریخت.
ضربان قلبش ریتمی نامنظم داشت و نفس هایش آغشته به درد بود.
گوشه ی اتاق خود را در آغوش کشیده بود و از دردی که مهمان جانش شده بود پذیرایی میکرد.
از شدت درد و بی حالی،چشمانش روی هم رفت و در همان حالت جنین وار به خوابی عمیق دل سپرد...
_نوشته های یک افراطی_
۲۰ بهمن
۲۰ بهمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کی مثه من نگرانت میشه...!
۲۰ بهمن
۲۱ بهمن