زندگی به نفس نفس افتاده بود و چنان پیر مردی خمیده آهسته راه میرفت.
دلها به لرزه افتاد و اشک ها در حلقه ی چشم ها طلوع کرد.
عنکبوت بغض ماهرانه راه حلق را با تار هایی از جنس بغض مسدود میکرد.
و خبر ها حاکی از مرگ بود.
به همین سادگی، انسانی که روزی در دنیا میزیست و با تمام وجودش خنجر زخم زبان را بر جان میخرید و دم نمیزد، کسی که دلسوز ترین بود و لبخند از لبانش جدا نمیشد.
حالا تبدیل به کالبدی بی روح شده است.
کالبدی از جنس مرگ.
و اینگونه بود که زندگی به زانو افتاد و برای همیشه اورا ترک کرد...
_نوشته های یک افراطی_
-افراطی-
خوش به حالمون که ارباب داریم مبارکمون باشه ولادتتون آقا (:
مبارکمون باشه ولادتتون ماه بنی هاشم (:
تنفس میکنم هوایت را وقتی در آغوشم جا میگیری. لبخندت قند در دلم آب میکند و لذت بوسیدن چالی که روی گونه ات نمایان میشود به وقت لبخند های شیرینت آتش عشقم را شعله ور تر میکند.
دستانم را در آغوش دستانت جا بده و گرمای قلب مهربانت را به سرمای این قلب فرسوده ببخش.
نعمت حضورت را از من مگیر، چرا که با حضورت پروانه های جنگل سر سبز قلبم به پرواز در می آید و فکر به این که در کنار من نباشی قلبم را همچو ویرانه ای بی آبو علف مبدل میسازد. با من عهد ببند که تا ابد در کنار منی و پناه خستگی هایم آغوش توست. عهدی به مانند عهد های کودکی مان که انگشت هایمان در هم گره میخوردند و این همان سندی میشد که هیچگاه باطل نمیشد و چنان درهم تنیده و محکم بود که هیچ تبر و تیشه ای توان گسستن آن را نداشته و ندارد.
پس بمان تا ابد و چند ثانیه ای که تنفس میکنم و قلبم تپش دارد.
بمان ای همدم غم ها و پناه خستگی هایم.
بمان و با ماندنت زندگیم را پر از عطر شکوفه های گیلاس و یاس کن...
_نوشته های یک افراطی_