سلام خیلی خیلی خوش اومدید به کانال ما🌺🌺🌺
همین اول بگم ما دوتا هستیم، اقلیما و آلا☺️
اقلیما گویندگی میکنه 🎙 و آلا هم شعر میگه و کلیپ ادیت میکنه😎
اینجا همه چی داریم، شما چی دوست داری😅
🍁اگه دنبال عاشقانه هستی روی #عاشقانه و #چند_ثانیه_عشق بزن.❤️
🍁اگه دنبال چیزهای انگیزشی هستی روی #انگیزشی و #تماس_تلفنی بزن.❤️
🍁اگه باتری معنویتت کم شده روی #حکمت_ها و #طعم_شیرین_خدا بزن❤️
🍁اگه دلت داستان های کوتاه میخواد روی #داستان_کوتاه بزن.❤️
🍁اگه هم دلت یاد قدیما کرده روی #نوستالوژی بزن❤️
🍁اگر هم دلت میخواد داستانهای صوتی بلند قبل خواب بشنوی،
روی من میترا نیستم و بی تو هرگز و یادت باشد بزن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
کسایی که از کانال سارا اومدن میدونن که دوست من هفده روز پیش پسر هجده سالش رو خیلی ناگهانی و احتمالا بر اثر ایست قلبی از دست داد. (میگم احتمالا چون هنوز جواب پزشک قانونی نیومده)...
دیروز به رسم همدلی یه دسته گل گرفتیم و راهی مزار امیرحسین شدیم... توی مسیر به این فکر میکردم که یه روزایی ما این مسیر رو میرفتیم که بریم توی باغشون و کلی بهمون خوش بگذره ولی الان باید راه کج کنیم به سمت باغ فردوس و بریم جایی که امیرحسین برای همیشه آروم گرفته...
وقتی رسیدیم اولش روم نمیشد برم جلو ولی مادرشوهر و خواهرشوای دوستم من رو با احترام روی صندلی ردیف دوم نشوندن... همین که نشستم و از پشت سر دوستم رو دیدم که گریه میکنه اشکام شروع کرد به قِل خوردن روی گونه هام...
توی همین حال و هوا عموی امیرحسین سینی شربت رو جلوم گرفت و تعارف کرد... گفتم نمیخوام ولی اصرار کرد و برداشتم...
مونده بودم چجوری این شربت رو بخورم... تصور این که وسط گریه شربت بخورم اصلا برای خودم هم قشنگ نبود... ولی چاره چی بود باید از شر این لیوان شربت خلاص میشدم... گاهی اشکام و پاک میکردم و گاهی یه قُلُپ شربت میخوردم.... خدایا چقدر اون لیوان کوچیک زیاد و تموم نشدنی بود.. دیدم فایده نداره، بی هوا ته مونده ی لیوان رو سر کشیدم و لیوان رو گذاشتم کنار صندلی... همه ساکت بودند... گاهی مادربزرگ امیرحسین آروم کنارم گریه میکرد.. دوستم هم آروم شده بود و چشماش رو پشت یه عینک آفتابی بزرگ پنهون کرده بود...
صلوات شمارم رو در آوردم و شروع کردم به خوندن سوره ی توحید... نزدیک صدمین سوره ی توحید بود که پسرم کنار گوشم گفت میای بریم؟...من هنوز با دوستم حرف نزده بودم و اون منو ندیده بود... صندلی کنارش خالی شد... پاشدم رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم خواهری سلام، چطوری؟...برگشت و بغلم کرد و گفت اومدی عزیزم، بیا کنارم بشین... نشستم بغلش، دستم رو گذاشتم روی دستش... سرمون رفت کنار هم و کم کم حرفاش شروع شد... از بچه ش گفت، از جای خالیش، از گریه هاش، از این که باور نمیکنه کسی که نفسش به نفسش بند بوده دیگه نیست... حرف زد و حرف زد تا رسید به اینجا که یه شب که حالش بد بوده از خدا میخواد بهش نشون بده که حال بچه ش خوبه...
گفت: روز سوم بود که دخترکوچولوی شیرازی که به سرپرستی گرفتن و هزینه ی زندگیش رو میدن بهش پیام میده...
این دختر کوچولو نمیدونسته و هنوز هم نمیدونه که امیرحسین آسمونی شده... ولی خواب امیرحسین رو می بینه..
میگه مامان من دیشب خواب داداش امیرحسین رو دیدم، داداش داماد شده بود و خیلی خوشحال بود ولی می گفت مامان بابام خوشحال نیستن، بهشون بگو من خیلی دوسشون دارم...
دوستم اینا رو میگفت و من خشکم زده بود... چه خدایی بَه بَه😍خدایی که حتی از فاصله ی یه دنیا تا دنیای دیگه نشونه میفرسته برای قرار دل یک مادر واقعا پرستیدنیه...
حالا دوستم گرچه هنوز اندوهگینه ولی همش میگه خداروشکر که جای بچه م خوبه، خداروشکر که حالش خوبه...خداروشکر که...
#طعم_شیرینِ_خدا
#اقلیما_نوشت✍
🤍🌱
خدایا به داده و نداده ات شکر...
هم واسه چیزایی که بخاطر رحمت وسیعت بهمون دادی...
هم واسه چیزایی که بخاطر حکمتت ندادی..
درسته غُر میزنیم ولی بعضی وقتا هم آدم میشیم و میگیم خدایا شکرت...
و میدونم اونقدر مهربونی که با همین خدایا شکرت که میگیم،خط میکشی روی همه ی غُرغُر کردنامون...
دورت بگردم خدای قشنگم😍😘😘
#طعم_شیرین_خدا
#اقلیما_نوشت
🍁@eghlime_eghlima 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
بعد دیدن این ویدئو
خدا را بیشتر دوست خواهید داشت.
#طعم_شیرین_خدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروفسور کریستوفر کلوهسی کشیش مسیحی:
امید دارم که شفاعت حضرت زهرا(سلام الله علیها) در روز قیامت شامل من هم بشود.
#فاطمیه
#حضرت_مادر
#طعم_شیرین_خدا