فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت، عاااشق احوال خودت باش...
#اقبال_لاهوری✍
#اقلیما🎙
🍁 @eghlime_eghlima 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خودم قول دادم هیچوقت غصه ی گذشته رو نخورم، غصه ی اتفاق افتاده رو...
#قهوه_سرد📚
#اقلیما🎙
#انگیزشی
🍁 @eghlime_eghlima 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده .
جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ...
#نرگس_صرافیان_طوفان✍
#اقلیما 🎙
#نوستالوژی
🍁 @eghlime_eghlima 🍁
قوری استیل فلزی رو اندازه ی سه تا لیوان آب میکنم و میگذارم روی شعله ی گاز...
صلوات شمار توی دستمه و صلوات میفرستم تا آب به جوش بیاد...
آب جوشیده رو میریزم توی سه تا لیوانی که ردیف کردم جلوم...
کمی که خنک شد یه قاشق عسل میریزم توی هر لیوان و هم میزنم...
مثل هر روز لیوان خودم رو دستم میگیرم و همینطور که قُلُپ قُلُپ سر میکشم، با داد و بیداد توی خونه میچرخم که آهای اهل خونه پاشید که صبح شد، بلند شید آفتاب شد...الان نمازاتون قضا میشه... دیگه وقت نیستااا..
مثل همیشه پسر و همسر، با غر غر بیدار میشن،... با چشمای خواب آلود، تلو تلو خوران میرن توی آشپزخونه... در حالی که هنوز چشماشون باز نشده لیوان آب عسلشون رو سر میکشن... همسر هیچی نمیگه ولی پسرم میگه ای خدا چقدر آب عسل میدی بخوریم...
و من بازم از مزایای آب عسل میگم براش که کمتر غر بزنه...🤦♀
و این میشه ریتم صبحگاهی هر روز خونه ی ما😁
#خونه_ی_ما
#روزمرگی
🍁 @eghlime_eghlima 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب، همهمان شبیه به همیم؛
یک مشت کودک تنها، غمگین، ضعیف، پشیمان و به شدت فکر کننده...
#ماهور✍
#شب_بخیر🌙
#اقلیما🎙
🍁@eghlime_eghlima 🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی جیره ی مختصریست...
مثل یک فنجان چای...
وکنارش عشق است...
مثل یک حبه ی قند...
زندگی را با عشق،
نوش جان باید کرد❤️
#سهراب_سپهری ✍
#اقلیما🎙
سلام #صبح_بخیر 🌺
🍁 @eghlime_eghlima 🍁
همونطور که مطلع هستید من عکاسی بلد نیستم، ولی دارم همینطوری عکس میگیرم تا دستم راه بیفته و عکسای قشنگ بگیرم... در همین راستا پریدم توی باغچه ی مادرم که از ریحونها و گل و گیاهش عکس بگیرم... بعد هی دلم میخواست یه شعر در مورد ریحان زمزمه کنم، اما هرچی میومدم تمرکز کنم توی ذهنم چرخ میخورد که "مرگ گاهی ریحان میچیند"و همینطور پشت سر هم توی ذهنم میومد... هیچی دیگه خدا بگم سهرابو چیکار کنه،... همین عطر ریحون بوی زندگی میداد که به لطف شعرش الان تو ذهن من بوی مرگ میده😅
20.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💕🕊
تا بحال کسی را دلتنگ خودش دیده ای؟!
آری مــــــــــــنم ، دلتنگم برای خودم.
دلتنگم برای دخترک شادِ کودکی هایم.
دلتنگم برای خنده های مستانه ام.
دلتنگم برای بازیهای کودکی.
برای خودم دلتنگم.
ظرف دلتنگی هایت که پر میشود!!.
از زمین و آسمان برایت دلتنگی میبارد..
و چه سخت است تحمل این دلتنگی ها ....
#آلا💜🌱
#اقلیما 🎙
کسایی که از کانال سارا اومدن میدونن که دوست من هفده روز پیش پسر هجده سالش رو خیلی ناگهانی و احتمالا بر اثر ایست قلبی از دست داد. (میگم احتمالا چون هنوز جواب پزشک قانونی نیومده)...
دیروز به رسم همدلی یه دسته گل گرفتیم و راهی مزار امیرحسین شدیم... توی مسیر به این فکر میکردم که یه روزایی ما این مسیر رو میرفتیم که بریم توی باغشون و کلی بهمون خوش بگذره ولی الان باید راه کج کنیم به سمت باغ فردوس و بریم جایی که امیرحسین برای همیشه آروم گرفته...
وقتی رسیدیم اولش روم نمیشد برم جلو ولی مادرشوهر و خواهرشوای دوستم من رو با احترام روی صندلی ردیف دوم نشوندن... همین که نشستم و از پشت سر دوستم رو دیدم که گریه میکنه اشکام شروع کرد به قِل خوردن روی گونه هام...
توی همین حال و هوا عموی امیرحسین سینی شربت رو جلوم گرفت و تعارف کرد... گفتم نمیخوام ولی اصرار کرد و برداشتم...
مونده بودم چجوری این شربت رو بخورم... تصور این که وسط گریه شربت بخورم اصلا برای خودم هم قشنگ نبود... ولی چاره چی بود باید از شر این لیوان شربت خلاص میشدم... گاهی اشکام و پاک میکردم و گاهی یه قُلُپ شربت میخوردم.... خدایا چقدر اون لیوان کوچیک زیاد و تموم نشدنی بود.. دیدم فایده نداره، بی هوا ته مونده ی لیوان رو سر کشیدم و لیوان رو گذاشتم کنار صندلی... همه ساکت بودند... گاهی مادربزرگ امیرحسین آروم کنارم گریه میکرد.. دوستم هم آروم شده بود و چشماش رو پشت یه عینک آفتابی بزرگ پنهون کرده بود...
صلوات شمارم رو در آوردم و شروع کردم به خوندن سوره ی توحید... نزدیک صدمین سوره ی توحید بود که پسرم کنار گوشم گفت میای بریم؟...من هنوز با دوستم حرف نزده بودم و اون منو ندیده بود... صندلی کنارش خالی شد... پاشدم رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم خواهری سلام، چطوری؟...برگشت و بغلم کرد و گفت اومدی عزیزم، بیا کنارم بشین... نشستم بغلش، دستم رو گذاشتم روی دستش... سرمون رفت کنار هم و کم کم حرفاش شروع شد... از بچه ش گفت، از جای خالیش، از گریه هاش، از این که باور نمیکنه کسی که نفسش به نفسش بند بوده دیگه نیست... حرف زد و حرف زد تا رسید به اینجا که یه شب که حالش بد بوده از خدا میخواد بهش نشون بده که حال بچه ش خوبه...
گفت: روز سوم بود که دخترکوچولوی شیرازی که به سرپرستی گرفتن و هزینه ی زندگیش رو میدن بهش پیام میده...
این دختر کوچولو نمیدونسته و هنوز هم نمیدونه که امیرحسین آسمونی شده... ولی خواب امیرحسین رو می بینه..
میگه مامان من دیشب خواب داداش امیرحسین رو دیدم، داداش داماد شده بود و خیلی خوشحال بود ولی می گفت مامان بابام خوشحال نیستن، بهشون بگو من خیلی دوسشون دارم...
دوستم اینا رو میگفت و من خشکم زده بود... چه خدایی بَه بَه😍خدایی که حتی از فاصله ی یه دنیا تا دنیای دیگه نشونه میفرسته برای قرار دل یک مادر واقعا پرستیدنیه...
حالا دوستم گرچه هنوز اندوهگینه ولی همش میگه خداروشکر که جای بچه م خوبه، خداروشکر که حالش خوبه...خداروشکر که...
#طعم_شیرینِ_خدا
#اقلیما_نوشت✍