eitaa logo
هیئت رزمندگان اسلام ازنا
625 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
46 فایل
ارسال نظرات و پیشنهادات به ☎️۰۹۱۶۹۶۴۳۷۲۴ پل ارتباطی در پیام رسان ایتا: @arezoshahadat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👈نامه اسیر بی سواد 😂😂 🍃اسیر شده بودیم قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن،بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:من نمی تونم نامه بنویسم از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذمی خوام بفرستمش برا بابام نامه رو گرفتم و خوندم‌ از خنده روده بُر شدم بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود....😂😂 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب ازنا | گروه‌ جهادی کتاب‌ و کتابخوانی📚 @ketab_azna
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👈شهید ابراهیم هادی 🍃در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند؛آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه .از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید. ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد: در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش راخاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب ازنا|گروه‌جهادی کتاب‌وکتابخوانی📚 https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b
هدایت شده از کتاب‌ ازنا🏴
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 👈 شهید ابراهیم هادی 🍃غروب ماه رمضان بود.ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد. ‌ با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانواده‌اي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه‌شان. ‌ 🔻به ما بپیوندید🔻 کتاب ازنا|گروه‌جهادی کتاب‌وکتابخوانی📚 https://eitaa.com/joinchat/335085783C2d0bf43f1b