eitaa logo
هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان
539 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
30 فایل
🔸️کانال رسمی اطلاع رسانی و تولیدات هیأت رزمندگان اسلام استان کرمان 🌐مارا در فضای مجازی دنبال کنید : https://zil.ink/eheyat_kerman 📱ارتباط با ما @Markaz_Heit_stad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می فرمایند: 🍃 هرکه به خدا و روز قیامت ایمان دارد ، مهمانش را احترام کند. 📖 وسائل الشیعه، ج ۱۳، ص ۱۲۶ @razmandegan_eslam_kerman
بسم الله الرّحمن الرّحیم ••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─•• 🔷 زندگی قرآنی 🔷 🔻آيه🔻 💠 قُلْ أَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرّاً وَلَا نَفْعاً وَاللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (۷۶) مائده ‏ 🔻ترجمه🔻 💠(اى پیامبر! به مردم) بگو: آیا غیر از خدا، چیزى را كه براى شما هیچ سود و زیانى ندارد مى‏ پرستید؟ در حالى كه خداوند همان شنواى داناست. ••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─•• 🔷 تفسیر کوتاه آیه 🍃در این آیه، گروهى از مسیحیان به خاطر شرک و غلوّ درباره‏ ى عیسى علیه السلام مورد توبیخ خدا قرار گرفته‏ اند. «قل أتعبدون من دون اللَّه...» 🍃 در بطلان راه شرک، به عقل و وجدان خود مراجعه كنید. «أتعبدون» 🍃 محور و ریشه پرستش، جلب منفعت و یا دفع ضرر است و غیر خداوند نمی تواند ضررى را دفع و منفعتى را جلب كند. «لا یملك لكم ضراً و لانفعاً...» 🍃 تنها خداوند، شنواست درخواست‏ ها و آگاه به سود و زیان انسان‏ هاست، نه معبودهاى دیگر. «و اللَّه هو السمیع العلیم» 🌷أللهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهم🌷 @razmandegan_eslam_kerman ••─═इई 🍃🍃🌺🍃🍃ईइ═─••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 جوری گاز میده که با صدای اگزوز ماشین مازراتیش بگی جوووووووون!!! 🌷 به مناسبت سالروز شهادت شهید ادواردو آنیلی. شادی روحش @razmandegan_eslam_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🌺حکمت‌ ۴۶۴ امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرموده‌اند: بنی امیّه را مهلتی است که در آن می‌تازند چون بینشان اختلاف پیدا شود اگر کفتارها به جنگ‌شان برخیزند مغلوبشان سازند. 🔷 سید رضی می گوید: گويا امام علی علیه السلام مهلتى را كه آنها براى حكومت دارند تشبيه به ميدان مسابقه‌ای كرده است كه در آن براى رسيدن به هدف، اسب مى تازند كه چون به پايان رسند نظم آنها در هم شکسته می‌شود. @razmandegan_eslam_kerman 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
۱ " من زنده ام " .... به مسجد رسیدیم. همه ی بچه های مهدی موعود او را می شناختند، به محض دیدنش سلام دادند و آقا به قسمت برادرها و من هم به قسمت خواهرها رفتم. آنجا چند گونی لوبیا برای پاک کردن جلوی ما ریختند. هرچه پاک می کردیم تمام نمی شد. بالاخره بعد از چندساعت، سر و کله ی سید پیدا شد و گفت از داروخونه های شهر مقدار زیادی دارو و تجهیزات پزشکی آوردن. دو نفر برای تفکیک دارو به امداد جبهه بیان. محل امداد جبهه، مدرسه ی کودکان استثنایی بود که یک ایستگاه از خانه ی ما فاصله داشت. با همان ماشینی که سید را آورده بود همراه با پروانه آقانظری به امداد جبهه رفتیم. همه ی داروها مثل آبنبات توی گونی ریخته شده بود. من و پروانه که از داروها فقط قرص آسپرین و سرماخوردگی را می شناختیم هاج و واج به داروها نگاه می کردیم. خانم عباسی که داروساز بود اسم و خاصیت همه داروها را به ما یاد داد. یکی یکی داروهای اساسی جبهه و آنتی بیوتیک ها و سرنگ ها و بانداژها را جدا کردیم. ظرف دو روز کلی اسم دارو و کاربرد آن ها را یاد گرفتم. قرار شد داروهایی که اورژانسی نیستند به بیمارستان هلال احمر (شیروخورشید) که بعدها به بیمارستان " امدادگران " تغییر نام پیدا کرد، تحویل داده شود. در بیمارستان امدادگران وقتی اسم و کاربرد بعضی از داروها را برای خانم مقدم که سرپرستار بخش بود توضیح دادم، مغرورانه نگاهی به سر تا پایم انداخت و من هم بیشتر از آنچه حالی ام بود قیافه گرفتم. به من گفت بهت نمیاد نِرس(پرستار) باشی. گفتم چرا، فقط چون مثل شما کلاه و دامن ندارم؟ گفت اسم داروها رو از کجا یادگرفتی؟ این بار با تواضع گفتم از شما یاد گرفتم. شنیده بودم در بیمارستان به بچه های نماینده ی فرماندار ، به چشم جاسوس یا اعضای گروه های پاکسازی نگاه می کنند. هیچ چاره ای جز تواضع و شیرین زبانی نداشتم. با شیرین زبانی خودم را داخل بغلش جا دادم، بوسیدمش و التماس کردم که وارد بخش بشم و گفتم هرکاری از من بخواهید انجام می دم فقط بذارید کنار شما باشم، جارو هم می کشم. نه من کاری به کلاه و دامن شما دارم، نه شما کاری به مقنعه و روپوش من داشته باش. از اینکه به بیمارستان آمده بودم، راضی بودم. در بیمارستان به پرورشگاه هم نزدیک تر بودم. می توانستم در فرصتی مناسب به بچه ها سر بزنم. دلم خیلی برایشان تنگ شده بود. پیغام و پسغام بچه ها از طریق سید می رسید. خانم مقدم کسی را به بخش راه نمی داد و می گفت بخش باید ضدعفونی باشه، با این مقنعه و مانتو و شلکت، عفونت رو وارد بخش می کنی. با این حال قبول کرد در پذیرش مجروح کمک کنم. ابتدا باید مجروحینی را که وارد اورژانس می شدند شناسایی و بعد مشخصاتشان را ثبت می کردم. برای این کار لباس های مجروحین را با قیچی از تنشان بیرون می آوردم تا آماده ی شستشو و پانسمان شوند. بیمارستان به همه چیز شبیه بود جز بیمارستان. غلغله بود. من که خودم را به زور راه داده بودند، بقیه را بیرون می کردم. مردم، مجروحین را با هر وسیله ای به بیمارستان می رساندند، شیون می کردند و به سر و سینه می زدند و بعضی که تاب دیدن نداشتند، از حال می رفتند. خون های ریخته شده بر زمین و تن و بدن تکه پاره ی مجروحین، دل همه را به درد آورده بود. .... تخت ها کفاف مجروحین را نمی داد.حتی فرصت نمی شد جنازه ی شهدا را به سردخانه منتقل کنند.حتما باید بالای سر افرادی که در راهرو خوابانده شده بودند می رفتی تا تشخیص دهی زنده اند یامرده. گورستان شهر، گنجایش این همه جنازه را نداشت. ... مرگ از زمین و آسمان بر شهر می بارید. کودکانی که مادرهایشان را در بمباران از دست داده بودند سرگردان و تنها در شهر رها شده بودند.مردم بلد نبودند بجنگند. برای اینکه بتوانم در بخش بمانم هرکاری از دستم بر می آمد انجام می دادم. ----‐--------- @razmandegan_eslam_kerman
۲ "من زنده ام" ... هرکاری از دستم بر می آمد انجام می دادم. جاهایی را که خون می ریخت فوراً طی می کشیدم. به هر کس ار حال می رفت، آب می دادم.هم گریه می کردم و هم آرام می کردم. آنقدر آدم دست و پا قطع شده دیده بودم که هر چند لحظه یک بار پاهایم را لمس می کردم. می ترسیدم جنگ پاهایم را از من بدزدد. توی همین شلوغی ها آقایی با بهت و جذبه با روپوش سفید شتاب زده به اورژانس آمد و با سروصدا و داد و بیداد ، بدون استثنا همه را به جز مجروحان بیرون کرد. تنها کاری که برای ماندن در بخش به ذهنم رسید این بود که روپوش مردانه ی سفیدی را که در ایستگاه پرستاری آویزان بود بپوشم. بدون اینکه به اسم روی روپوش توجه کنم تی را برداشتم و جاهایی را که خون ریخته بود، به سرعت نظافت کردم و بعد با همان جارویی که دستم بود با روپوش سفید از جلوی چشم او دور شدم تا در حاشیه ی امن داخل بیمارستان باقی بمانم. .... باجارویی که در دست داشتم همراه یک مجروح وارد اتاق عمل شدم که یکباره پرستار اتاق عمل جیغ کشید و گفت این جارو رو چرا آوردی توی اتاق عمل؟ روپوش دکتر تن تو چیکار میکنه؟ تازه فهمیدم چه کار کرده ام؛ با روپوش یک پزشک کل اورژانس را تی کشیده بودم. تاصبح روز بیست و یکم(جنگ) هنوز فرصت مناسبی برای دیدن بچه های پرورشگاه پیش نیامده بود. می ترسیدم از جلوی چشم کادر پرستاری دور شوم و قیافه ی مرا فراموش کنند و نتوانم دوباره وارد بخش شوم. جنگ فرصت مغتنمی برای کارکنان بیمارستان فراهم کرده بود؛ آنها می توانستند چشم شان را بر همه ی آنچه می گذشت ببندند و انگشتشان را تا نیمه در گوش هایشان فرو کنند تا صدای ناله ها را نشنوند.می توانستند فرار را برقرار ترجیح دهند و توجیهی برای وجدان خود بتراشند اما بعضی از آنها همچون فرشته با همان بلوز و دامن کلاه بر بالین زخمی ها مانده و مرهم زخم های آنان شده بودند! فاطمه نجاتی آمد و چند ضربه به شیشه ی بخش زد و گفت نمی خوای بچه ها رو ببینی، نسیبه خیلی سراغت رو می گیره. در یک فرصت کوتاه از بخش بیرون آمدم و خودم را به جمع بچه ها رساندم. آنجا تنها جایی بود که بچه ها حال و هوای دیگری داشتند و توی عالم خودشان بودند. .... مرگ و زندگی برایشان یک رنگ داشت. .... بودنشان در شهر و در آن موقعیت جز نگرانی و دلواپسی چیزی به همراه نداشت. با سید صحبت کردم که چون فصل مدرسه است و بچه ها باید به مدرسه بروند، آنها را از شهر خارج کنید. ماندن بچه ها در شهر بسیار خطرناک بود. تنها کسی که کنارشان مانده بود عمو سیدشان بود. هنوز به برکت هلال احمر و حضور سید چیزی برای خوردن گیر بچه ها می آمد. .... به همراه سید برای طرح موضوع بچه های پرورشگاه سراغ برادر سلحشور در فرمانداری رفتیم. .... برادر سلحشور که نگرانی و ادله ی ما را شنید گفت خودتون می دونید که رئیس آموزش و پرورش آبادان و تعدادی از همکاراش شهید شدن. بعضی مدارس خراب شدن.حتی اگه توی همین ماه جنگ تموم بشه، مدارس با تأخیر باز می شن. بهتره اول با شهرهای امن هماهنگی بشه تا پرورشگاه یا ارگانی مسئولیت این بچه ها رو قبول کند، بعد اونا رو اعزام کنیم. بالاخره بعد از چندین تماس، موافقت پرورشگاه شیراز مشروط بر اینکه مربیانشان هم با آنها همراه باشند، گرفته شد. چون قرار شده بود ماشین هایی که از شهر خارج می شدن د، تحت کنترل و نظارت باشند، نامه هایی به عنوان حکم مأموریت به من و سید و دیگر همراهان داده شد. .... از همان اول بسم اللّه بچه ها سر کنار پنجره نشستن دعوایشان شد.با وساطت عموسید قرار شد تا ماهشهر نوبتی بنشینند. .....بین راه، توپخانه ی عراق جاده را به شدت زیر آتش گرفته بود. به سختی از آن منطقه عبور کردیم. .... پرورشگاه شیراز با آمادگی کامل بچه ها را پذیرفت و محلی را برای اسکان موقت آنها در نظر گرفت. لحظه به لحظه خبر جنگ و جبهه ی جنوب و غرب را رصد می کردم. پایان قسمت هفتم --------------- @razmandegan_eslam_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا