قسمت هشتم:
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
... هر جور خواستی بگرد😉
-نه پدر جان...منظور این نبود😐
مامان:پس چی؟!😯
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش میخوام چادر بزارم😊
پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!😨
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس باشی نه این چیزها😑😟
-بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خوردشون دادن که مخشو پوچ کردن.😠
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم😞
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها دختر تهرانی چادری شده😠
-مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن..😐
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!😒
-میگم حرفشو نزن😠
نمیدونستم چیکار کنم.
کاملا گیج شده بودم و ناراحت😔از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم😞
.
ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم😞
یهو یه فکری به ذهنم زد.
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺
شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه.
.بالاخره فرمانده هست دیگه😊
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
تق تق
-بله بفرمایید
-سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه.. گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟چه کاری؟!😨
-راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم😕
.
اینکه😕اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم😔میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
-راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسولیت می خواستین چادر بزارین؟!😕
-اره دیگه 😐
_خواهرم ،چادر خیلی #حرمت داره ها... خیلی... چادر #لباس_فرم_نیست که خواهر... بلکه #لباس_مادر ماست... میدونید چه قدر #خون برای همین #چادر ریخته شده؟؟چند تا
#جوون_پرپر_شدن؟!چادر گذاشتن #عشق میخواد نه اجازه. 😊 ولی همینکه شما تا اینجا #تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز #دلتون کامل باهاش نیست.
من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با #مطالعه و #اطمینان قلبی انتخاب کنین نه به خاطر #حرف مردم.
-درسته...ولی میدونید 😕 اخه کسی نیست کمکم کنه 😔خانوادم هم که راضی نمیشن اصلا...😞مادرم که میگه چادر چیه 😥 شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم ؟!
-چه کسی میخواید بهتر از خدا؟!
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده 😕
-از خود خدا بپرسید..قرآن بخونید..
-اما من عربی بلد نیستم😐
-فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین...نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی جلو پاتون میزاره...
-باشه ممنون
گیج شده بودم.
اخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط ...نه یه کتابی که بشه ازش کمک گرفت 😣
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...
راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش بیشتر جذبش شدم 😔😢
اخر شب
.قرآن رو تو دستم گرفتم و گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم😕آداب این چیزها هم بلد نیستم😔...ولی خودت میدونی که من تا حالا گناه بزرگی نکردم 😢 خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم 😢خدایا تو دوراهی قرار گرفتم.😔 کمکم کن...خواهش میکنم ازت 😢
یه بسم اللّه گرفتم و قرآنو باز کردم .
🌟سوره #نسا اومد
ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم...😔 گفتم خدایا واضح تر بگو بهم..😔
و قرآن رو دوباره باز کردم
🌟سوره #نور اومد
که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ كنند و زینت خود را به جز آن مقدار كه نمایان است، آشكار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینهی خود افكنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد😔
گفتم خدایا واضح تر 😢من خنگ تر از این حرفاما 😢و قرآن رو دوباره باز کردم.
🌟اینبار سوره #احزاب اومد
معنی اون صفحه رو خوندم تا رسیدم به ایه 59 .
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن خویش فرو افكنند این كار برای آن كه مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
#جلباب؟!
جلباب دیگه چیه؟!😯
سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
اشک تو چشمام حلقه زد...😢
گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟!😢
تصمیمم رو گرفتم..
من باید چادری بشم..😍☝️
نويسنده:
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
ادامه دارد... .
-----------------
@razmandegan_eslam_kerman